با هر جنس مخالفی ارتباط برقرار میکردم تا بزرگ شدنم را اثبات کنم. این درحالی بود که من ۱۸ سال داشتم و تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسیده بود با وجود این کسی مرا جدی نمیگرفت و همه افرادی که با آنها ارتباط مخفیانه برقرار میکردم به بهانهای از ازدواج با من منصرف میشدند. در واقع من زنگ تفریحی برای سوء استفادههای آنها بودم، اما دوست داشتم با این روابط غیرمتعارف یکی از آنها را به خودم علاقهمند کنم تا با هم ازدواج کنیم و تشکیل خانواده بدهیم. با این حال این دوستان خیابانی فقط در همان روزهای اول آشنایی به من ابراز علاقه میکردند و پس از آن که به خواستههای شومشان میرسیدند، خیلی راحت از من دور میشدند و حتی به تلفن هایم پاسخ نمیدادند.
تا این که مدتی قبل و در آخرین دوستی خیابانی با جوانی به نام «سعید» آشنا شدم. او شش سال از من بزرگتر بود و چنان با ابراز علاقه هایش به آینده امیدوارم میکرد که با اصرار از او خواستم زودتر به خواستگاری ام بیاید، اما دوستی من و سعید هم به نتیجهای نرسید چرا که او نیز بعد از مدتی دیگر تلفن هایم را جواب نمیداد به همین دلیل دوباره دچار یک شکست عشقی شدم و روحیه ام را از دست دادم. این درحالی بود که پدر و مادرم تا غروب کار میکردند و من با خواهر کوچکم که در مقطع ابتدایی تحصیل میکند در خانه تنها بودم و از این ماجرا زجر میکشیدم. پدرم نیز به رفتارهای من مشکوک شده بود و از برخی ارتباطات خیابانی من خبر داشت.
همین موضوع به درگیری و کشاکشهای خانوادگی بین من و پدرم منجر شده بود. مدام در این فضای سنگین خانه با پدرم به مشاجره میپرداختم تا این که بالاخره نتوانستم این شرایط روحی را تحمل کنم و در یک فرصت مناسب از خانه فرار کردم. بی هدف در کوچه و خیابانهای شهر قدم میزدم و به آینده مبهم خودم میاندیشیدم. دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود.
تصمیم گرفتم هیچ گاه به خانه پدرم بازنگردم و به دنبال سرنوشت خودم بروم. در همین افکار غوطه ور بودم که هوا تاریک شد. هیچ جا و مکانی را برای استراحت نداشتم و از طرفی گرسنگی آزارم میداد. به ناچار به دیوار منزلی تکیه زدم و با خود میاندیشیدم که شب را در کجا سپری کنم.
در همین حال دو پسر جوان که از آن جا عبور میکردند، سراغم آمدند و گفتند اگر جایی را نداری با ما بیا! من هم بی درنگ و بدون هیچ گونه تاملی همراه آنها به راه افتادم. آنها مرا در کوچه پس کوچههای شهر به خانهای بردند که چند زن و مرد مشغول مصرف مواد مخدر بودند. میدانستم در مکانی هولناک قدم گذاشته ام، اما دیگر چیزی برایم مهم نبود. در گوشهای نشستم و آن دو جوان استکانی چای و مقداری غذا برایم آوردند. اما با خوردن چای و غذا سرگیجه شدیدی سراغم آمد و چشمانم به سیاهی و تاریکی رفت دیگر چیزی نفهمیدم و زمانی چشمانم را گشودم که از پنجره کوچک اتاق متوجه شدم هوا کمی روشن شده است. به اطرافم نگاهی انداختم چند نفر دیگر هنوز مشغول مصرف مواد بودند. نمیدانستم چه بلایی برسرم آمده است. ترس عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. معتادان آن خانه متوجه من نبودند. آرام آرام از جایم حرکت کردم و بدون آن که جلب توجه کنم از آن لانه سیاه گریختم، ولی باز هم سرگردان بودم و حال مناسبی نداشتم. با پای پیاده خودم را به خانه یکی از دوستانم رساندم و از او کمک خواستم. «پریا» کمی دلداری ام داد و نصیحت ام کرد سپس از من خواست برای یافتن چارهای به کلانتری بیایم. میدانم خودم را در دهان شیر قرار دادم و این رفتارم دیوانگی محض بود، اما باز هم روی بازگشت به خانه را ندارم و ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ ابراهیم فشایی (رئیس کلانتری شهید آستانه پرست) هماهنگیهای لازم توسط مشاور کلانتری برای تحویل دختر جوان به خانواده اش صورت گرفت و اقدامات پلیس برای شناسایی لانه سیاه آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان
انتهای پیام/