او به خاطر اعتیادش بیکار شده بود و هیچ مسئولیتی را درباره من احساس نمیکرد. خلاصه رهایی از این مخمصه را در جدایی دیدم و از همسرم طلاق گرفتم. بعد از این ماجرا و برای گذراندن زندگی به پرستاری از سالمندان پرداختم تا دستم نزد کسی دراز نشود. در این مدت با پس اندازهایم مقداری طلا خریدم تا در روز مبادا به دردم بخورد. با این حال به سختی کار میکردم و زحمت میکشیدم تا آینده ام را بسازم، ولی از حدود یک هفته قبل بیکار شدم به طوری که حوصله ام در خانه سر میرفت به همین دلیل یک روز به منزل خواهرم رفتم تا کمی با او درد دل کنم، اما آن جا با نیش و کنایههای دختر خواهرم روبه رو شدم که در نهایت نتوانستم این شرایط را تحمل کنم و با دختر خواهرم به مشاجره پرداختم. پس از این ماجرا با ناراحتی از منزل خواهرم بیرون زدم و به منزل یکی از دوستانم رفتم که از چند روز قبل با هم آشنا شده بودیم. میخواستم چند ساعتی را در کنار او آرامش پیدا کنم، اما هنوز یک ساعت بیشتر از حضورم نگذشته بود که جوانی به نام «مسعود» وارد خانه دوستم شد. او وقتی فهمید که مطلقه هستم با چرب زبانی به ابراز علاقه و تعریف و تمجید از من پرداخت و اصرار کرد چند روز برای آشنایی بیشتر و آماده شدن مقدمات خواستگاری با یکدیگر رفت و آمد داشته باشیم. وقتی با مخالفت من روبه رو شد قسم خورد که هدفش از این ارتباط فقط ازدواج است و خواسته دیگری ندارد. من هم به راحتی به او اعتماد کردم.
مسعود گفت: قبل از برگزاری مراسم خواستگاری میخواهد منزلی را برایم اجاره کند تا پدر و مادرش را به خانه خودم بیاورد من که دیگر خام حرف هایش شده بودم گفتم من سه میلیون و ۵۰۰ هزار تومان وجه نقد و مقداری طلا دارم که برای رهن خانه میپردازم همان جا مبلغ ۵۰۰ هزار تومان به کارت او واریز کردم و سپس سوار خودروی مسعود شدم تا برای آوردن طلاها از منزل مادرم به شهرستان برویم. حدود ساعت ۱۱ شب بود که به منزل پدرم در یکی از روستاهای اطراف قاین رسیدیم و من با بیان ماجرای ازدواجم برای مادرم، طلاها را از او گرفتم و دوباره راهی مشهد شدیم. صبح بود که طلاها را به یک طلافروشی بردیم.
او طلاها را وزن کرد و گفت همه آنها را هفت میلیون تومان میخرد، اما مسعود با طلافروش به مشاجره پرداخت و گفت: این طلاها ارزش بیشتری دارد او با این بهانه طلاها را در جیبش گذاشت و از من خواست به یک طلافروشی دیگر برویم وقتی از طلافروشی بیرون آمدیم مسعود گفت: الان ظهر است برای صرف ناهار به یک رستوران برویم و بعد از ظهر طلاها را بفروشیم من هم که خسته بودم پذیرفتم و او مرا به رستورانی برد که مدعی بود غذاهای با کیفیتی دارد در حالی که منتظر آماده شدن غذا بودیم مسعود برای شستن دستانش مرا ترک کرد در همین لحظه یکی از گارسنهای رستوران که مردی مسن بود نزد من آمد و گفت دخترم مواظب باش این جوان هر روز با یک دختر غریبه به این رستوران میآید! با شنیدن این حرفها شوکه شدم و بعد از صرف ناهار از او خواستم مرا به منزل دوستم برساند.
وقتی آن جا رسیدیم مسعود خداحافظی کرد و گفت: بعد از ظهر به سراغم میآید! به او گفتم طلاهایم را بده تا در کیفم بگذارم، اما او اخم هایش را در هم کشید و با این بهانه که به من اعتماد نداری سروصدا به راه انداخت به طوری که کار به فحاشی و الفاظ رکیک کشید در نهایت هم گوشی تلفنم را گرفت و زمانی که همه شماره هایم را پاک کرد با بی شرمی گفت از کدام طلاها حرف میزنی، طلایی دست من نداری! این گونه بود که مرا کتک زد و دیگر تلفن هایش را پاسخ نداد و ... شایان ذکر است به دستور سرهنگ عباس زمینی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) شکایت این زن از خواستگار قلابی به دایره تجسس ارجاع شد تا بررسیهای بیشتری در این باره صورت گیرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان
انتهای پیام/