از طرفی دلبستگی ام به سیما هر روز بیشتر میشد، اما شرایط مناسب ازدواج را نداشتم تا این که روزی سیما تلفنی به من خبر داد که خواستگار مناسبی دارد و پدر و مادرش قصد دارند به آن خواستگار پاسخ مثبت بدهند! برای چند دقیقه دلم لرزید با ترس و لرز داخل آشپزخانه رفتم و با چهرهای نگران دل به دریا زدم و ماجرای علاقه ام به سیما را برای مادرم بازگو کردم.
خیلی سخت بود و از شدت شرم سرخ شده بودم. ناگهان مادرم لبخندزنان مرا به آغوش کشید و در حالی که میگفت قربان عاشقی نازدانه ام بروم فریاد زد، خدایا میتوانم پسر کوچکم را در لباس دامادی ببینم و ... آن شب پدرم وقتی موضوع را فهمید به شدت مخالفت کرد و گفت پسرجان الان چه وقت عاشق شدن است! نه شغلی داری و نه پولی! چگونه میتوانی یک زندگی را اداره کنی؟!
ولی مادرم حرف هایش را قطع کرد و با همان ترفندها و ظرافتهای زنانه اش بالاخره رضایت پدرم را گرفت این گونه بود که من و «سیما» پای سفره عقد نشستیم. پدر و مادرم کارمند بودند و مادرم با پس اندازهایش گردنبند زیبایی را در مراسم عقدکنان به گردن عروسش آویخت و گفت این هدیه عاشقانه را همیشه همراهت نگه دار و سپس سیما را به آغوش کشید و برایش آرزوی خوشبختی کرد.
از آن روز به بعد مادرم نه تنها حقوقش را برای تامین مخارج زندگی در اختیار همسرم میگذاشت بلکه از پس اندازهای پدرم نیز به من میداد و تاکید میکرد نگذارید چهره عروسم غمگین شود. خلاصه با کمکهای مادی و معنوی مادرم زندگی آرام و عاشقانهای را تجربه میکردم و او در دوران بازنشستگی هم نمیگذاشت عروسش کمترین سختی را در زندگی تحمل کند تا این که سالها بعد پدرم فوت کرد و مادرم بیمار شد.
این در حالی بودکه من با استفاده از سرمایهها و پس انداز پدر و مادرم کسب و کاری به راه انداخته بودم و شرایط اقتصادی ام روز به روز بهتر میشد. مدتی بعد نه تنها بیماری آلزایمر مادرم (فراموشی) تشدید شد بلکه او توان راه رفتن را از دست داد و دیگر نمیتوانست از روی تخت بلند شود. با زمین گیر شدن مادرم من و خواهرانم تصمیم گرفتیم پرستاری را برای مراقبت از مادرمان استخدام کنیم. به همین دلیل حقوق بازنشستگی مادرم را به پرستار میدادیم تا به خوبی از او مراقبت کند، ولی با گذشت زمان بیماری مادرم وخیمتر شد تا جایی که دیگر هیچ پرستاری حاضر به نگهداری از او نبود. در این شرایط خودمان به پرستاری از مادرمان پرداختیم تا بیشتر حواسمان به او باشد.
به همین دلیل هر ماه یکی از فرزندانش او را به منزلش میبرد. مادرم بی آزار بود و ساعتها روی تخت میخوابید. نه حرفی میزد و نه خواستهای از کسی داشت. او حتی ما را نمیشناخت، اما من عاشقانه به مادرم خدمت میکردم و همه کارهای شخصی اش را انجام میدادم. با وجود این سیما از این وضعیت بسیار ناراحت بود. او پنجرههای اتاق را ساعتها باز میگذاشت تا به قول خودش بوی نامطبوع اتاق مادرم آزارش ندهد!
حالا هم مدتی است که همسرم سر ناسازگاری گذاشته و با این بهانه که مزاحمتهای مادرم او را از برنامههای روزانه اش عقب انداخته است میگوید، دیگر نمیتواند با این شرایط در کنارم زندگی کند. او شرط گذاشته است یا مادرم را به خانه سالمندان ببرم یا بدون او و فرزندانش زندگی کنم. مادرم این حرفها را میشنود و چشمان اشکبارش را به گردنبندی میدوزد که بر گردن عروسش خودنمایی میکند و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: خراسان
انتهای پیام/