همان روزها که لیلا تازه از تهران به ملایر بازگشته بود، با مهدی آشنا شد. پسر جوان و بلندبالایی که مثل خانوادهاش نبود. او نقاش بود. بیشتر وقتش را در تهران به رنگزدن ساختمانهای نوساز میگذراند. لیلا به این دلیل دل به مهدی داد: «آن روز بعد از خواستگاری، پدر مهدی زیر گوشم گفت مهدی پول و سرمایهای ندارد، اما سالم است و نان حلال درمیآورد.» همین هم شد تا لیلا بیتوجه به مخالفت خانوادهاش، زندگی مشترکش را آغاز کند، اما همه چیز خیلی زود تغییر کرد. خانواده مهدی درگیر مواد بودند. یکی خُردهفروش بود، دیگری مصرفکننده. مادرشوهرش تریاک میکشید؛ برادر بزرگ مهدی پخشکننده عمده مواد در ملایر و شهرهای اطراف بود. همه اینها دست به دست هم داد تا مهدی از نقاشی دست بکشد. هرچه باشد پول فروش مواد خیلی بیشتر از کارگری است: «مهدی بار اولی که مزد جابهجایی تریاک را گرفت، تازه مزه پول خلاف را چشید. گفت یکساله وضعمان خوب میشود و بعد از آن با هم از این شهر میرویم.»
اما این زن و شوهر جوان یادشان رفته بود که زور مواد خیلی بیشتر از این حرفهاست. این را لیلا خوب میدانست. او قبل از ازدواج هم مدتی درگیر اعتیاد بود. کار به جایی رسید که برای ترک به کمپی در تهران آمد. بعد در جلسات گروهی ترک اعتیاد با گروه زنان مددجوی ملایر آشنا شد. در همان جلسات خواهر کوچکتر مهدی هم حضور داشت. درواقع این جلسات اسباب آشنایی لیلا و مهدی شد. حالا لیلا مدتی بعد از ترک، شرایطی داشت که دسترسی به مواد برایش مثل آب خوردن بود. او خیلی زود تسلیم شد و مصرف را از سر گرفت. بعد از مدتی هم مهدی وارد این بازی دو سر باخت شد. حالا زن و شوهر هر دو مصرفکننده بودند؛ صبح یا شب فرقی نداشت. مهدی آنقدر پول از فروش مواد درمیآورد که دوتایی بیدغدغه دود کنند. صبحِ یکی از همان روزهای هپروتی بودکه لیلا تازه فهمید دو ماهه باردار است. همهچیز خیلی سریع گذشت و هنوز سال ٨٨ به تابستان نرسیده بود که مهدی پدر شد. لیلا هم باید برای «هستی» مادری میکرد، اما اعتیاد در این میان مانع بزرگی بود: «من چند ماه بعد از تولد هستی مجبور به مصرف شدم.» حالا رفتار مهدی هم تغییر کرده بود. او دیگر آن آدم سابق نبود. کمکم رفتارش مشکوک هم شد. حس زنانه لیلا هم درست میگفت. پای زن دیگری هم به زندگی آنها باز شده بود: «مهدی اوایل سعی میکرد از من مخفی کند، اما وقتی دستش رو شد، خیلی رُک به من گفت باید با آن زن غریبه زندگی کنم. اگر نمیتوانم به خانه مادرم بروم.» باورش مشکل بود، اما واقعیت داشت. زندگی لیلا و مهدی به جای باریکی رسیده بود. مصرف لیلا هم که دیگر اندازهای نداشت. هر روز بیشتر از روز پیش. مهدی هم که فقط دنبال فروش مواد به این شهر و آن شهر سفر میکرد؛ تفریح و استراحتش هم با همان زن غریبه تازهوارد بود: «دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. در خانه مادرم هم جایی نداشتم. به همین دلیل آواره کوچه و خیابان شدم.»
سوز سرمای آبانماه ملایر که آغاز شد؛ لیلا روی صندلی پارکها دنبال کارتن و چوبی برای آتشزدن و گرمکردن خودش و هستی بود. حالا این زن در ٢٦ سالگی با دختری یکساله کارتنخوابی را تجربه میکرد. شرایط وقتی سختتر شد که لیلا اتفاقی فهمید دوباره باردار شده است. دیگر بدتر از این نمیشد: «همان روز وقتی فهمیدم باران را حامله هستم، با مهدی تماس گرفتم، اما او تلفن را قطع کرد.» لیلا حدود پنج ماه بیخانمان بود؛ بیپول و بیپناه. بعد هم سراغ خواهرشوهر بزرگش رفت. او زن خوبی بود، تنها زندگی میکرد و با خانوادهاش هم کاری نداشت: «دیگر چارهای نداشتم. وقتی به خانه خواهرشوهرم رفتم، روی نگاه کردن به او را نداشتم. او با بقیه خانوادهاش فرق داشت. با اینکه من اعتیاد شدید داشتم به من پناه داد و تا زایمان باران پیش او بودم.»
درست نیمه خرداد سال ٨٩ بود که باران در بیمارستان مهر ملایر متولد شد. دکترها مجبور شدند لیلا را سزارین کنند و به همین دلیل او چند روز در بیمارستان ماند. او دلش نمیخواست از بیمارستان مرخص شود، جایی برای رفتن نداشت. یک زن معتاد، با دو بچه، تک و تنها، بیپول و بیحامی. این شرایط دیگر برای لیلا تحملکردنی نبود. به هر زحمتی که بود مهدی را پیدا کرد. او با خواهر کوچکترش در همان خانه لیلا زندگی میکرد. در مدتی که لیلا در کوچه و خیابان سرگردان بود، آن زن غریبه هم از آنجا رفته بود. همین هم خیال لیلا را راحتتر کرد که بچههایش پیش پدر و عمهشان بزرگ میشوند: «من مصرف شدید داشتم. هستی سرما خورده بود. قنداق باران فقط خون بود. بند نافش چرک کرده بود. چند هفته بود که حمام نرفته بودند. مجبور شدم بچهها را به آنجا ببرم و تحویل مهدی و خواهرش بدهم.» چند هفته بعد تماسی تلفنی لیلا را دوباره به همان خانه کشاند. اما نه از هستی و باران خبری بود، نه از مهدی و خواهرش. همسایهها نصف و نیمه به او گفتند که شوهرش با باران چه معاملهای کرده است. اما لیلا هم کاری از دستش برنمیآمد. او خودش کارتنخواب بود.
لیلا سهسال بعد از آن روز هم مواد مصرف کرد تا اینکه بالاخره روزنه رهایی پیدا شد. اینکه چطور و چگونه بماند، اما او پاک شد و الان نزدیک به ٦سال است که سالم زندگی میکند. هستی را پیش خودش آورده و خانه کوچکی با یکی از اقوام دورش کرایه کرده است. زندگیشان بد نیست. لیلا کار خدمات نظافت انجام میدهد. هستی هم به مدرسه میرود. لیلا تازه سال گذشته با هزار زحمت وکیل گرفت و پیگیر سرنوشت باران شد. مجهولالمکان بودن مهدی کار را سخت کرد، اما شب عید نوروز ٩٨ بالاخره شناسایی و دستگیر شد. مهدی در برابر بازپرس پرونده خیلی راحت به جرمش اعتراف کرد و بعد هم در دادگاه گفت دخترش را در ازای یک چک دومیلیون تومانی بانک صادرات فروخته است، اما به چه کسی، نمیداند: «مهدی به من گفت آن روز خمار بوده و چیز زیادی یادش نیست. او چک را گرفته و همه پولش را هم مواد خریده و مصرف کرده.» ظاهرا دو خواهر به نامهای فروغ و لادن هم واسطه این خرید و فروش بودند. دو خواهری که در برابر قاضی همه چیز را انکار کردند، اما قانون آنها را رها نکرد. لیلا احکام صادر شده را برای سه متهم فرزندفروشی کافی نمیداند: «یکمیلیون تومان جریمه برای کاری که آنها کردند واقعا کم است. من به این حکم اعتراض کردم. البته برای من پیدا کردن دخترم باران از همه چیز مهمتر است، اما هنوز هیچ ردی از او پیدا نشده است.» لیلا این روزها به هر دری میزند تا شاید نشانی از باران پیدا کند. صبحها کار میکند و بعدازظهرها در کلاسهای توانمندسازی کمیته امداد شرکت میکند تا آریشگری یاد بگیرد. همهجا فکر باران است. با اینکه شنیده دخترش را به خانواده پولداری در بوشهر یا اصفهان دادهاند، اما امید زیادی دارد: «باران را پیدا میکنم تا کنار دخترهایم کمی زندگی کنم.»
منبع: روزنامه شهروند
انتهای پیام/