به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، مادر خودش را دار زد. پاهای آویزانش که وسط آشپزخانه تکان میخورد، نقشی شد روی دیوار خاطره «رویا». این نخستین تصویر از کودکی اوست؛ کودکیِ دختر چهارساله از روستاهای کرمان که ابتلایش به اچآیوی، سرنوشت تلخی برایش رقم زد. او بیش از ٢٠ سال زیر سایه ترس زندگی کرد و در تمام این سالها، اطرافیان او را قربانی ناآگاهیشان درباره این بیماری کردند.
«پدرم رفته بود خارج. نمیدانم کجا. نمیدانم برای چه کار. به من نگفتند. وقتی برگشت، مادرم را مبتلا کرد، بعدش که به دنیا آمدم، ویروس در بدنم بود، برادرم سهسال و نیم بعد از من به دنیا آمد، او هم مبتلا شد. خانواده چهارنفره ما همه مبتلا به اچآیوی شدند.»
آنها در روستایی دورافتاده در کرمان زندگی میکردند؛ خانوادهای چهارنفره مبتلا به اچآیوی؛ میان آدمهایی که چیزی از این بیماری نمیدانستند جز اینکه باید از آنان دوری کرد. بیماری پدر با یک سرماخوردگی آنقدر وخیم شد که یک روز سرش را گذاشت و مُرد. پدر که مُرد، دنیا جهنم شد. همسایه و خواهر و خاله و عمه و عمو درِ خانهشان را روی مادر و بچهها بستند. مادر هر کجا میرفت، رانده میشد، مغازهها چیزی به آنها نمیفروختند. مادر آنقدر رنجید که یک روز چهارپایه را گذاشت وسط آشپزخانه، طناب را گره زد، حلقه کرد دور گردنش و جلوی چشم رویا و پسر یکماه و نیمه خودش را دار زد.
گریه. بعدا خالهام تعریف کرد که وقتی صدای گریههای من را شنیده آمده خانهمان. من را دیده که نشستهام کنار مادرم و گریه میکنم. برادرم هم کمی آن طرفتر افتاده بود.
صدای سرفههای رویا بلند میشود، سرما خورده. یادآوری خاطرات ١٦سال قبل، نفسش را بند آورده. سختش است. مادر که مُرد، رویا و برادر دست به دست شدند بین عمو و عمه و خاله. برادر را فرستادند پیش زن اول پدر. پدر دو خانواده داشت و بیماری گریبان خانواده دوم را گرفته بود. همسر پدر، پسر را نپذیرفت، بچه یکماه و نیمه را بدون آب و غذا در اتاقی گذاشت و در را به رویش بست. پسر از گرسنگی و تشنگی، آنقدر گریه کرد، آنقدر گریه کرد که نفسش رفت؛ مُرد.
«هیچکس ما را نمیخواست، هیچکس حاضر نمیشد ما را نگه دارد، میگفتند شما مریضید، حتی به ما دست نمیزدند، بعد از برادرم من ماندم روی دستشان. بین خانه عمو و خالهام بودم که یک روز قفسی چوبی آوردند و من را گذاشتند داخلش. بعدا فهمیدم که یکی از همین فامیلها رفته پیش نجار روستا و به اندازه من قفس سفارش داده. من را گذاشتند داخل قفس و با آن مرا جابهجا میکردند.»
از من میترسیدند، میترسیدند نکند آنها را بیمار کنم. نمیخواستند من روی فرش خانهشان راه بروم یا دست به وسایلشان بزنم. فکر میکردند اینطور مبتلا به اچآیوی میشوند.
بله، نمیدانستم چرا این کار را با من میکردند، وقتی میخواستند من را به خانه یکی دیگر از اقوام ببرند، دستم را نمیگرفتند، با همان قفس من را جابهجا میکردند.
یک روز من را با همان قفس بردند وسط بیابان کهنوج رها کردند. روزنامه آفتاب سال ٨١ را اگر پیدا کنید، عکس چاپشده من را میبینید با تیتری شبیه به این: «بچه آفریقایی داخل بیابان». خبرنگار من را به بچه آفریقایی تشبیه کرده بود. عکس را بعدها در بایگانی بهزیستی دیدم. باورم نمیشد با من این کار را کرده باشند. وقتی از رئیس بهزیستی وقت پرسیدم، تأیید کرد که چنین اتفاقی افتاده، اما گفت خبرنگار موضوع را بزرگ کرده.
من را وسط بیابان رها کردند و رفتند. هیچکس من را نمیخواست. من را سپردند به خدا.
اینها را که تعریف میکند، صدایش میگیرد، نفس عمیقی میکشد، صدایش کوچک است، درست مثل خودش. رویا یک روز کامل را در قفس وسط بیابان گذراند. نفسش بالا نمیآمد که راننده وانتی او را دید. داشت جان میداد. رویا را برداشت و برد تحویل بهزیستی کرمان داد. تابستان سال ٨١ بود. رویا ١٥سال بعد، همان مرد را در روستایش دید. او برایش تعریف کرد که آن روز وسط بیابان چه حال و روزی داشت. رویا وارد بهزیستی شد.
«دکتر نوذر نخعی الان در علوم پزشکی کرمانشاه کار میکند. آن سال نمیدانم چهکاره بود که برای تحقیق به محل زندگی من رفته بود. میخواستند بدانند چرا یک دختربچه را داخل قفس کردهاند و گذاشتهاند وسط بیابان. برایشان عجیب بود که چه کسی این کار را میکند؟ فامیل من، اما گفته بودند این دختر کاره ما نیست. مریض است.»
رویا در خوابگاه سر یک تکه نان با دختران دیگر دعوایش میشد، همخوابگاهیهایش او را تهدید میکردند که نکند یک روز برود سروقت غذایشان. دست به غذایشان بزند و آلودهاش کند. رویا تعریف میکند که شبها از ترس، روی تختش نمیخوابیده، شب را تا صبح زیر میز مدیر خوابگاه میگذرانده و صبح قبل از سرشماری، وارد سالن میشده.
چند ماهی نگذشته بود که رویا را تحویل خانوادهای میدهند، میگویند اینها همان پدر و مادرت هستند، چند وقتی کار داشتند، نبودند و حالا برگشتهاند. رویا هم خوشحال از بازگشت پدر و مادر راهی خانه میشود. اما خانه جهنم بود.
نزدیک یک سال. پدر و مادرم معتاد بودند. در خانه آنها خیلی زجر کشیدم، من را معتاد کردند. مادرم به بدترین شکل کتکم میزد. وقتی برایشان میهمان میآمد، من را در اتاق حبس میکردند.
رویا آن موقع هفتساله بود. بعدها از رئیس بهزیستی پرسیده بود که چرا او را به این خانواده دادند، جواب شنیده که آن موقع رسیدگیهای الان نبوده: «تو هم که مریض بودی و ما نمیتوانستیم تو را بین بچهها نگه داریم.» تا آن سال، رویا داروی ضد ویروس اچآیوی مصرف نمیکرد. سایه کابوس یکسال زندگی در آن زندان و کتکها هنوز در مغز رویا زنده است. او یکسال در آن خانه بود تا اینکه زن خانه ناگهان سکته کرد و مُرد. رویا را برای خاکسپاری نبردند، عوضش سه روز در مغازه همسایه نگه داشتند تا مراسم تمام شود.
«بهزیستی اصرار داشت که اینها پدر و مادرت هستند، من هم به آنها بابا و مامان میگفتم، روزی که مادرم مرد، من را در مغازه دوست پدرم زندانی کردند، سه روز آنجا بودم. زمستان بود؛ یخبندان. نمیدانستم چطور خودم را گرم کنم.
رویا را به بهزیستی برگرداندند، از اقامت او در خوابگاه بهزیستی زمان زیادی نگذشت که خانواده دیگری برای سرپرستی او پیدا شد. مرد مهربانی، پدر خانواده بود. او را تحویل گرفت، اما یک ماه بعد در خانه جان داد و رویا با مادرخوانده و برادرخواندهاش تنها شد.
بهزیستی در جریان اتفاقهایی که برایت میافتاد، بود؟
وقتی برایشان تعریف میکردم، میگفتند دروغ میگویی. حرفهای من را باور نکردند. من حتی چند روز به دلیل زخمهایی که روی بدنم بود، در بیمارستان بستری شدم. آن موقع دست و پایم بهشدت درد میکرد.
تا وقتی پدر زنده بود، خوب بودند. سال ٨٩ پدر که رفت، اوضاع خیلی خوبی پیدا نکردم. هر چند که در مقابل آنچه دیده بودم، واقعا خانواده خوبی بودند. الان ٩سال است که پیش آنها زندگی میکنم.
دیدهام. یک بار رفتم روستایمان پیش فامیلم. بعد از ١٥سال میدیدمشان. گفتم چرا این کار را با من کردید؟ مگر من بچه شما نبودم؟
گفتند تو مریضی. وقتی خبر به خواهر ناتنیام رسید، گفت این را سمت خانه من نیاورید، این آمده خون در منبع آب خانه ما بریزد و ما را مریض کند.
٩ ماه پیش.
در همان دیدار بود که رویا، سنگقبرش را دید. اقوام به خیال اینکه رویا سال ٨١ در بیابان مرده، برای او قبری کنار قبر مادر و برادرش کنده بودند، اما روی قبر تاریخ وفات نبود. یک اسم بود و تاریخ تولد.
«وقتی سنگقبرم را دیدم، آنقدر عصبانی شدم که نمیدانستم چه کنم. گفتند برایت مراسم هم گرفتیم.»
رویا در همان سفر با پسرعمویش آشنا شد. پسری که قبلا در کیش زندگی میکرد و رویا را که دید، دلباختهاش شد، یک روز هم راه را گرفت به شهر کرمان و رفت به خواستگاری. مادرخوانده، همان روز، دختر را به پسر داد و آنها عقد کردند. ماه عسل به مشهد رفتند، در راه بازگشت به سمت خانه پدری رفتند، به خیال اینکه حالا ازدواج کردهاند و خانواده پذیرای آنهاست. اما آنجا اتفاقات تلخی، انتظارشان را میکشید.
وقتی فهمیدند ازدواج کردیم، با داس به قصد کشت به ما حمله کردند. پسربچهای ما را دید، رفت به پلیس خبر داد.
اسفندسال گذشته. آنها مخالف ازدواجمان بودند. آنقدر من و همسرم را کتک زدند که راهی بیمارستان شدیم.
عمو گفت: «تو اگر سالم بودی من تو را نگه میداشتم و عروسم میکردم.» مادرشوهر گفت: «ازت بدم میاد، چون مریضی.» برادر ناتنی گفت: «تو از هفت پشت به من غریبهتری.» و خاله در را به روی او بست.
«تمام این مدت مادرم را لعنت کردم که چرا فقط خودش را کشت، چرا من را نکشت.»
رویا را سه روزه طلاق دادند و او را به خانواده قبلیاش برگرداندند. اما خانواده دیگر پذیرای رویا نبود و او را به خانه یکی از اقوام فرستادند. مادر خانواده از آن خانه رفت و نشانی را به رویا نداد. دیگر نمیخواست یک زن طلاق گرفته بیمار را در خانه راه دهد.
خانه خواهر همان زن. اینجا هم بد نیست، از صبح تا شب به من سرکوفت میزنند. هر لقمهای که میخورم منت بر سرم میگذارند. میگویند از وقتی تو وارد خانواده ما شدی، بلا سرمان آمد، پدرمان مرد.
رویا حالا بیستویک ساله است و سه روز پیش، نخستین روز کاریاش را در بازار کرمان شروع کرد. میگوید همه از او میترسند، درحالیکه زندگی با یک مبتلا به اچآیوی ترس ندارد. او داروهایش را مصرف میکند، حتی میزان ویروس در خونش به صفر رسیده است.
بار دیگر صدای سرفههایش بلند میشود. مدرسه را با یکسال تأخیر شروع کرده است، حالا دیپلم دارد و میگوید تمام این بلاها سرش آمد، چون بیمار بود و مردم اطلاعی از این بیماری نداشتند: «به من میگفتند هر بلایی سرت آمد، حقت بود، چون مریض بودی.»
نمیدانم، چارهای که ندارم. چند بار بیمارستان بستری شدم. گفتند به علت اعصاب و افسردگی است. به من شوک زدند، فایدهای نداشت.
دلم میخواست به همه کسانی که این بلاها را سرم آوردند بفهمانم که من هم مثل آنها آدم بودم.
صدای «رویا» بلند نمیشود، یک جایی در خاطراتش گرفتار شده، دیگر حرفی ندارد. میگوید یک بار همه آنچه بر سرش آمده را در دفتر ١٠٠ برگی نوشته، بعد از شدت عصبانیت، دفتر را به آتش کشیده است، خاطرات، اما روی دیوارهای مغزش، آویزانند. او میگوید بیشتر از هر وقت دیگری احساس تنهایی میکند: «کاش کمک کنید آگاهی مردم درباره این بیماری بالا برود.»
منبع: شهروند
انتهای پیام/
و امیدوارم روزی به جایی برسه که همون آدما بیان جلوی پاش به التماسش کنن