اینها بخشی از اظهارات مرد ۳۷ سالهای است که پس از صحبتهای مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد و در میان شک و تردید به کلانتری آمده بود تا دختر و پسر خردسالش را تحویل بگیرد.
این مرد در حالی که کودکانش کشیدن نقاشی را رها کرده و در آغوش او جای گرفته بودند درباره سرگذشت خود گفت: من و «جمیله» در یکی از روستاهای اطراف مشهد سکونت داشتیم که به طور سنتی و با نظر بزرگ ترها با هم ازدواج کردیم، اما نتوانستم شغل مناسبی برای خودم دست و پا کنم.
خشکسالی و کمبود آب و از سوی دیگر رویای درآمد زیاد مشاغل کاذب، جوانان روستا را به حاشیه شهر کشاند من هم به امید یک زندگی بهتر راهی مشهد شدم و در یکی از شهرکهای اطراف مشهد منزلی اجاره کردم، ولی باز هم نتوانستم شغل پردرآمدی پیدا کنم. به ناچار به کارگری سرگذر روی آوردم چرا که روی بازگشت به روستا را هم نداشتم، ولی درآمدم کفاف هزینههای زندگی و مخارج دو فرزند کوچکم را نمیداد. تا این که بعد از مدتی همسرم تصمیم گرفت برای کمک به مخارج زندگی در بیرون از منزل کار کند. من هم به خاطر رفاه و آسایش فرزندانم پیشنهاد او را پذیرفتم و جمیله سرکار رفت. اما این موضوع موجب شد تا توجه جمیله به من و زندگی مشترکمان کم شود.
به طوری که آرام آرام اختلافاتی بین ما ریشه دواند با این حال باز هم این شرایط را تحمل میکردم تا روزی اوضاع بهتر شود، اما با گذشت چند سال از این ماجرا ناگهان اجاره منازل در حاشیه شهر به اندازهای افزایش یافت که دیگر توان پرداخت آن را نداشتم و برای تامین هزینهها دچار مشکل شدم این بود که تصمیم گرفتم عاقلانه فکر کنم و برای ادامه زندگی مشترک به روستا بازگردم چرا که آن جا حداقل اجاره سنگین منزل را نمیپرداختم و مشاغل کارگری نیز فراوان بود. وقتی دوستانم را که در روستا مانده بودند صاحب خانه و زندگی میدیدم به تصمیم خودم مطمئنتر میشدم. بالاخره موضوع را با همسرم درمیان گذاشتم، اما جمیله با چهرهای برافروخته مرا سرزنش کرد که با چه رویی میخواهم دوباره به روستا بازگردم! همسرم دیگر خود را یک زن شهری میدانست و حاضر نبود در روستا زندگی کند به همین دلیل اختلافات ما شدت گرفت تا جایی که کارمان به دادگاه کشید. با وجود این قانون به نفع من رای داد چرا که حق تعیین محل سکونت با من بود؛ بنابراین اسباب و اثاثیه را جمع کردم و عازم روستا شدم. جمیله هم به ناچار دست فرزندانم را گرفت و در حالی که از این موضوع به شدت ناراضی بود به روستا آمد. اما این ماجرا اختلافات ما را شدت بخشید تا جایی که مشاجرات و فریادهای ما زبانزد اهالی روستا شده بود.
هنوز یک ماه بیشتر از بازگشتمان به روستا نمیگذشت که روزی جمیله منزل را ترک کرد و من مدتی از او اطلاعی نداشتم تا این که فهمیدم همسرم دوباره به مشهد بازگشته و دادخواست طلاق داده است. در این مدت که از همسرم خبری نداشتم به ناچار باید در منزل میماندم تا دخترم را برای رفتن به مدرسه آماده کنم یا امور منزل را انجام دهم. با این حال دخترم دچار افسردگی شده بود و از این که همکلاسی هایش او را به خاطر نداشتن مادر مسخره میکردند بسیار ناراحت بود و قصد ترک تحصیل داشت. من هم دیگر از این وضعیت خیلی خسته شده بودم تا این که جلسه دادگاه برگزار شد و قاضی سرپرستی کودکان را به مادرشان سپرد. به همین دلیل وقتی از اتاق قاضی بیرون آمدیم من به روستا بازگشتم، اما با تماس مشاور کلانتری شفا فهمیدم که همسرم فرزندانم را مقابل دادگاه رها کرده و به خانه اش رفته است ابتدا نمیخواستم به کلانتری بیایم تا آنها را تحویل بهزیستی بدهند، اما مهر پدری مانع شد تا این که ...
شایان ذکر است دو کودک مذکور درحالی با دستور سرهنگ نوروزی (رئیس کلانتری شفا) تحویل پدرشان شدند که آنها نقاشی زیبایشان را به عنوان هدیهای یادگاری به سرگرد زواری (مشاور کلانتری) تقدیم کردند.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی