پدرم حتی یک قطعه زمین کشاورزی نداشت و روزگارش را با کار کردن روی زمینهای کشاورزی دیگران میگذراند. من هم که در مقطع ابتدایی ترک تحصیل کرده بودم در امور خانه داری کمک حال مادرم شدم تا این که «مظفر» به خواستگاری ام آمد. آن زمان ۲۲ سال داشتم که پای سفره عقد نشستم. همسرم نیز تحصیلاتی نداشت و گاهی در روستا کارگری میکرد بالاخره تصمیم گرفتیم به مشهد مهاجرت کنیم تا همسرم از این شرایط بیکاری نجات یابد.
بالاخره بار و بندیل مان را بستیم و در یکی از شهرکهای حاشیه مشهد ساکن شدیم، ولی باز هم همسرم نتوانست در کارخانه یا شرکتی کاری برای خودش دست و پا کند. به همین دلیل هر روز سر گذر میایستاد تا کسی او را برای کارگری ببرد.
با وجود این بیشتر اوقات دست خالی به منزل باز میگشت تا این که بر اثر دوستی با چند تن از معتادان سر گذر آرام آرام به اعتیاد روی آورد و بیشتر اوقاتش را در پاتوقهای مواد مخدر میگذراند. وقتی متوجه موضوع شدم خیلی برای ترک اعتیاد او تلاش کردم، اما مدت پاکی او به ۱۰ روز هم نمیکشید و دوباره سراغ دوستان معتادش میرفت.
در این شرایط بود که من هم باردار شدم و در پی بروز هر مشکل یا بیماری پای بساط مواد مخدر مینشستم تا به قول معروف دردهایم تسکین یابد، اما طولی نکشید که اعتیاد شدیدی به مواد مخدر پیدا کردم و مسیر زندگی ام تغییر کرد. وقتی پسرم به دنیا آمد متوجه گریههای غیرطبیعی او شدم.
پسرم بسیار بی قرار بود و من برای این که او را آرام کنم مقدار بسیار اندکی تریاک به او میخوراندم تا به خواب برود، اما نمیدانستم که با این کار آینده اش را به تباهی میکشم. خلاصه مدتی بعد همسرم که دیگر توان تامین هزینههای اعتیادش را نداشت، به کارتن خوابی روی آورد، چرا که به استعمال مواد مخدر صنعتی آلوده شده بود و دیگر توان کار کردن نداشت.
من هم که بی کس و بی سر پناه مانده بودم، کودکم را به آغوش گرفتم تا برای سیر کردن شکم خود و پسرم گدایی کنم. اگرچه وقتی شهروندان به چهره فرزندم نگاه میکردند از سر دلسوزی پول بیشتری به من میدادند، اما من هم با این پولها مصرف موادم را بیشتر میکردم تا جایی که دیگر حوصله گدایی هم نداشتم.
به همین دلیل گاهی وارد ساختمانهای در حال احداث میشدم و با سرقت در و پنجرههای آلومینیمی آنها را به خریداران ضایعات میفروختم گاهی نیز به بهانه گدایی در کوچه و خیابانها به راه میافتادم و با سوءاستفاده از غفلت شهروندانی که در منزل خود را باز گذاشته بودند، اموالی را سرقت میکردم تا روزگارم را بگذرانم.
هر بار نیز که اهالی محل متوجه سرقت میشدند و مرا دستگیر میکردند کودک را مقابل چشمانشان قرار میدادم و اشک ریزان و التماس کنان از آنها میخواستم مرا ببخشند تا فرزندم بی کس و تنها نماند. آن قدر گریه میکردم تا این که دل مردم به حالم میسوخت و مرا رها میکردند.
خلاصه روزگارم به همین ترتیب سپری میشد تا این که داخل یکی از پارکها که برای خرید مواد مخدر رفته بودم با جوان معتادی آشنا شدم که یک دستگاه خودروی وانت داشت من هم که میدانستم به خوبی میتوانم از آن جوان سوءاستفاده کنم باب گفتگو با او را باز کردم و با وعده دادن مواد مخدر به جای کرایه از او خواستم تا یک تخته قالی و مقداری لوازم منزل دیگر را برایم حمل کند.
من هم که خانه خالی از سکنه را از قبل شناسایی کرده بودم، راننده را به آن جا بردم و لوازم سرقتی را بار خودرو کردیم، اما در بین راه ماموران کلانتری شفا به ما مشکوک شدند و دستگیرمان کردند و ...
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ ناصر نوروزی (رئیس کلانتری شفا) تحقیقات از متهمان این پرونده برای کشف سرقتهای احتمالی دیگر همچنان ادامه دارد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان
انتهای پیام/