سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

خودسوزی دختر جوان به خاطر اصرار نامادری برای ازدواجش

نامادری دو پایش را در یک کفش کرده بود، بدون توجه به نگاه‌های ملتمسانه «زیبا» با اصرار گفت: «پسر عموی من خوشبختت می‌کنه، اون میلیونره، فقط کمی سنش بالاست، اونم اشکالی نداره.»

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  زیبا به پدر نگاه کرد، او به دنبال روزنه امیدی بود، پدر سر به زیر انداخت، هیچ نگفت، زیبا خواست او را صدا کند...
نامادری گفت: «دختر، چرا ایستادی؟ زود برو خودتو آماده کن قراره بیان خواستگاریت!»

زیبا به اتاقش رفت، روبه روی آیینه نشست، می‌خواست گریه کند، ابر‌های تیره غم، آسمان قلب کوچکش را احاطه کرده بود، به آیینه نگریست، خجالت کشید، آیینه در مدت ۱۶ سال دوستی با زیبا جز خنده نمکین اش ندیده بود.

در دلش غوغایی بود، گریه پنهانش در آیینه شد دیگر آخر خط بود باید مبارزه می‌کرد، زیبا برخاست، بوسه‌ای به آیینه زد، بوسه‌ای که بوی وداع می‌داد.

پدر، با شنیدن جیغ‌های دردآلود دخترش به حیاط دوید، زیبا با بدنی شعله‌ور بر روی زمین می‌غلتید، نامادری با صدای بلند نفرین می‌کرد، پدر مستاصل از این جهنم خودساخته، به سمت دخترش دوید.

زیبا از بیمارستان مرخص شد، همه با دیدن چهره دخترک چشم می‌بستند، نامادری دیگر نمی‌خواست با او سر یک سفره غذا بخورد، پدر مهربانانه زیبا را در آغوش گرفته بود و دخترک را به سمت اتاقش می‌برد.

دخترک مو طلایی به چهره غمزده پدرش نگریست، او می‌دانست اتاقش حکم زندان را دارد.زیبا به یاد تنها دوستش آیینه افتاد، از پدر خواست آن را از اتاقش بیرون ببرد! پدر حیرت کرد.

زیبا که اشک هایش در پشت گونه‌های سوخته اش زندانی شده بودند، با صدای غمگینانه زمزمه کرد: «می ترسم آیینه هم از دیدن چهره ام وحشت کند!»

منبع:خراسان

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۲۰:۳۲ ۰۴ شهريور ۱۳۹۸
خدا لعنت کنه به نامادریش
کیهان
۱۸:۲۷ ۰۴ شهريور ۱۳۹۸
چرا خودسوزی آخه چرا نرفته پیش مددکار اجتماعی
ناشناس
۱۴:۴۸ ۰۴ شهريور ۱۳۹۸
آخخخخخخ الهی بمیرمممم زیبا جانم