ای سرو قطعه قطعه در خون کشیده ام
ای دیده بسته از نگه، ای نور دیده ام
داغت نشست تا به دلم ای همای جان
آتش گرفت لانه مرغ پریده ام
صد بار جان رسیده به هر گام بر لبم
تا در کنار پیکر پاکت رسیده ام
چون برگ نسترن جگرم پاره پاره شد
تا گشت نقش خاک زمین یاس چیده ام
قوّت ز هر دو زانو و نورم ز دیده رفت
ز آن دم که بانگ یا ابتایت شنیده ام
تنها نه در کنار بدن بلکه نوک نی
گرید به زخمهای تو رأس بریده ام
بعد از تو میدهند گواهی به مرگ من
رنگ پریده من و قدّ خمیده ام
ای اهل کوفه هلهله از چیست اینهمه
ساکت شوید من پدری داغ دیده ام
خلوت کنید معرکه جنگ را که من
گریم بلند بر گل در خون تپیده ام
هر کس که داغ دید گریبان درد ز هم
من در غم تو دامن دل را دریده ام
«میثم» کشد به شعله جهان وجود را
از آتشی که در دل او آفریده ام
میکِشم خویش را به رویِ زمین
گـاه بـر سیـنـه گاه بـر زانـو
ای عصـایِ شکستـه بعـد از تـو
کـمکـم کـرده بیـشتـر، زانـو
چنـدمـیـن بـار میشود یـادِ
شـبِ دامــادیِ تــو افـتـادم
فـرصتی بـود و بعدِ عـمری شرم
بـر جـمـالِ تـو بـوسه میدادم
حیـف دیـگر نـمـی شود بـوسید
از لبـانی که چـاک خـورده پـسر
وای بـر مـن چـرا مـحـاسـنِ تو؟
ایـنقـدر روی خـاک خـورده پسر
گـفتـه بـودی زمـانِ پـیـریِ مـا
آب هـم در دلـم تـکـان نـخـورد
تـا تـو هستـی و تـا عمویـت هست
بـاد حتـی به دخـتـران نـخـورد
خـواستـم رویِ پـایِ خـود خیـزم
بـاز هـم بـا سـرم زمـیـن خوردم
کــمــرم را بــگـیـر مـانـنـدِ
چــادرِ مــادرم زمـیـن خـوردم
زِرِه و خـود و زیـن و تـیـغـت را
زیـرِ پـایِ سـپـاه مـی بـیـنـم
چقـدر چهره ات عـوض شده است
نـکـنـد اشـتـبـاه مـی بیـنم
هـمـه تقصیرِ تـوست سمتِ حـرم
کِـل کِشیدنـد، بـعد خنـدیدنـد
بـعـدِ پـنجـاه و چنـد سال اینجا
عـاقبـت قـدِّ عـمـه را دیـدنـد
زحـمـتِ مـجـتـبی و بـابـایت
رفـتـه بـر بـاد غصه ام کـم کـن
پـیـشِ ایـن چشمـهایِ نـا مَحـرم
مـعجـرِ عمه را تـو مـحکـم کـن
کاش مـی شد سَرت یکی مـی گفت
زیـرِ ایـن ضربه هـا کَـمَش نکنیـد
آه ای نـیـزه هـا مـیـانِ حــرم
خـواهـرش هست دَرهَـمش نکنیـد
گاهی همه به دور پسر جمع میشوند
گاهی همه به دور پدر جمع میشوند
اینها که دست و پای علی را گرفته اند
هشتاد و چهار فاطمه سر جمع میشوند
وقتی میان خیمه نشسته، نشسته اند
وقتی که میرود دم در جمع میشوند
دارند این طرف چه قدر میشوند کم
دارند آن طرف چه قدر جمع میشوند
گیسوی خیمهها همه آشفته میشود
دور و برش که چند نفر جمع میشوند
وای از علی، عُقابش اگر اشتباه رفت
وای از حسین دورش اگر جمع میشوند
یک طور میزنند علی را که بعد از آن
شمشیرهای تیز دگر جمع میشوند
خیلی تلاش میکند آقا چه فایده
این تکه تکه هاش مگر جمع میشوند
یک عدهای به دور پسر گریه میکنند
یک عدهای به دور پدر جمع میشوند
بزن به چوبه محمل فلک کنون سر خود را
حسین راهى میدان نمود اکبر خود را
وداع کرد ولى هشت مرتبه که نفهمیم
چگونه آمد و آرام کرد خواهر خود را
چنان براى لقای خدا ز خویش برون شد
به چشم هم زدنى ترک کرد محضر خود را
بپرس از همه گبریان، نظیر ندارد
که مسلمین بکشند این چنین پیمبر خود را
پدر محاسن خود را گرفته بود به دستش
پسر شنید صداى فغان مادر خود را
گمان کنم که اگر مانده بود، عمه سکینه
گرفته بود به بر، دختر برادر خود را
گمان کنم که اگر مانده بود، شاه شهیدان
ز نیزه پاره نمى دید گوش دختر خود را
کسى که زد سر او را به نیزه، جایزه اش را
گرفت و خرج پسرهاش کرد این زر خود را
سخن خلاصه کنم، عرض روضه این دو سه خط است
حسین گفت که محکم کنید معجر خود را!
به پیمبر قسم که چشم زدند!
قد و بالای حیدری ات را
نیزهای از شکاف پهلویت
میبرد عطر کوثری ات را
با چه سختی گرفتی از این زخم
کمی از ارث مادری ات را
یاسهای حرم پریشان اند
ای بهارم، اسیر پاییزی
به تنت کافی است دست زنم!
مثل تسبیح پاره میریزی
ای جوانم! عصای دستم باش
با امید آمدم که برخیزی
عمرسعد با پسرهایش
به من داغ دیده میخندید
به سر شانه هایشان میزد
به من قد خمیده میخندید
من، بریده بریده ناله زدم
او بریده بریده میخندید
پیکرت را چگونه جمع کنم؟!
دست لرزان سر کمر دارم
کار من نیست خیمه بردن تو!
پیرم، از حال خود خبر دارم
بوریای خودم که دستم نیست
با عبا بایدت که بردارم
به غرورم چه قدر برخورده!
حرمله طبل میزند از شوق
لشکر کوفه کف زنان آن سو
شده دریای جزرومد از شوق
تا کنار تنت زمین خوردم
خنجری کهنه برق زد از شوق
تا کفن بر قد و بالای رسایت کردم
سوختم وز دلِ پر درد دعایت کردم
آخرین توشهام از عمر تو این بود علی
که غم انگیز نگاهی ز قفایت کردم
تو ز من آب طلب کردی و من میسوزم
که چرا تشنه لب از خویش جدایت کردم
گر کمی آب نبودی که رسانم به لبت
داشتم اشکی و ایثار به پایت کردم
نگشودی لب خود هر چه تو را بوسیدم
نشنیدم سخنی هر چه صدایت کردم
پدرت را نَبُود بعد تو امّید حیات
جان من بودی و تقدیم خدایت کردم
یا رب این دشت بلا این من و این اکبر من
هر چه را داشتم ای دوست فدایت کردم
آن خلیلم که ذبیحم نکند فدیه قبول
وین ذبیحی ست که قربان به منایت کردم
ای (مؤید) چو تو را بنده مخلص دیدم
دگر از بندگی غیر رهایت کردم
انتهای پیام/