به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، گفتگو با اکرم اسماعیلی، خواهر شهیدان عبدالحمید و مهدی اسماعیلی برایم بسیار جالب بود. این خواهر شهید میگوید: «پیکر عبدالحمید را که دیدم، دستانش پر از خاک بود. در آخرین لحظات حیاتش به خاک چنگ زده بود. خشکی لبهایش نشان میداد بیشتر از یک روز آب نخورده بود. حمید را در بد شرایطی دیدم. آنقدر بیتابی کردم که خبرش به گوش مهدی رسید. مهدی گفت راضی نیستم در شهادت من اینطور شیون کنی. مهدی که شهید شد، صدایم درنیامد.»
هشت سال دفاع مقدس مملو از صحنههای دل کندن از عزیزان بود؛ مادران و پدرانی که چند فرزند شهید داشتند، نوعروسانی که خیلی زود همسر شهید میشدند، خواهری که به برادرانش عشق میورزید و هر دو برادر را در جنگ از دست داد و خود نیز در جبهههای جنگ حاضر شد. گفتوگوی ما با خواهر شهیدان عبدالحمید و مهدی اسماعیلی را پیش رو دارید. عبدالحمید در عملیات الیبیتالمقدس و مهدی در کربلای ۵ آسمانی شدند.
خانوادهای که دو شهید میدهد باید پیشینهای از فعالیتهای انقلابی داشته باشد.
ما اصالتاً خوزستانی و ساکن استان مرکزی هستیم. پدرمان کارمند شرکت نفت بود و معمولاً چند صباحی به خاطر مأموریتهای کاری ایشان، مجبور به مهاجرت و اسکان در استانهای دیگر میشدیم. ما آن زمان به مدرسه اسلامی میرفتیم. از سال ۵۴ به بعد برادرهایم فعالیتهای انقلابی خودشان را شروع کردند. پخش اعلامیه و حضور در مساجد و جلسات مستمر از عمده فعالیتهایشان بود. من آن زمان محصل بودم. همه ما از این دست فعالیتها داشتیم، اما هیچ کدام جلوی همدیگر بروز نمیدادیم. برادرم مهدی علاقه خاصی به انقلاب داشت. همان سال ۵۴ فعالیتهایش را آغاز کرد. به ما هم که در خانه بودیم، کارهایی را میسپرد. گاهی نان زیادی تهیه میکرد و به خانه میآورد و از ما میخواست با آنها لقمه نان و پنیر درست کنیم یا سیبزمینیهای پخته را لقمه بگیریم. میگفت فردا راهپیمایی داریم. اگر مردم حین راهپیمایی در جایی گیر کردند و مجبور شدند ساعتها پنهان شوند یا شرایط خاصی برایشان پیش آمد، از این لقمهها بتوانند استفاده کنند. گاهی هم نوارهای سخنرانی امام را به خانه میآورد تا ما آنها را پیاده کنیم.
خود شما هم فعالیت انقلابی داشتید؟
من و برادرم مهدی با تشکیل سپاه، وارد سپاه شدیم. من از همان ابتدا در دفتر حزب با شهید بهشتی در امور فرهنگی همکاری داشتم. کمی بعد همراه با دوستانم دوره امدادگری را گذراندیم و آموزشهای لازم را دیدیم که با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان امدادگر در مناطق جنگی حضور پیدا کردم. با آغاز جنگ همه اهل خانه ما راهی جبهه شدند. پدرم به منطقه اعزام شد.
عبدالحمید دیگر شهید خانوادهمان از سال ۵۹ یعنی از اولین روزهای جنگ تا زمان شهادتش در عملیات الیبیتالمقدس حضور داشت و برادرم مهدی که پاسدار بود، از همان ابتدای جنگ تا زمان شهادتش در عملیات کربلای ۵ به جبهه رفت. خانه اول مهدی مناطق جنگی بود.
اولین شهید خانهتان کدام برادر بود؟
برادرم عبدالحمید که متولد ۱۳۳۷بود.
چطور برادری بود؟ کمی از شاخصههای اخلاقیاش بگویید.
از همان دوران کودکی شاد و بشاش بود. علاقه فراوانش به امیرالمؤمنین (ع) باعث شد تا توجه و مطالعه زیادی بر خطبههای نهجالبلاغه داشته باشد. مخلص کلام عاشق امام علی (ع) بود. آنقدر عاشق بود که در عملیات الیبیتالمقدس و با رمز علیبنابیطالب (ع) به شهادت رسید. در میلاد امام علی (ع) هم به خاک سپرده شد. پدر به عبدالحمید پول تو جیبی میداد تا برای خودش لباس بگیرد. بعد از مدتی میدید همچنان عبدالحمید با همان لباس قبلی است، میگفت: مگر من پول ندادم لباس بگیری؟! بعدها متوجه میشدیم با آن پولی که به او میدادیم، مایحتاج خانوادههای نیازمند را تهیه میکرد. عبدالحمید بعد از اخذ دیپلم فنی به هنرستان رفت و با توجه به نیاز مناطق محروم به معلم، برای تدریس به روستاهای محروم رفت. برادرم حقوق و پاداشی که برای این کارش میگرفت، تماماً برای روستاییان هزینه میکرد. برایشان موتوربرق و موتورآب میگرفت تا مشکلشان حل شود. کلاسهای درسشان را بازسازی و از شهر مواد مورد نیازشان را تهیه میکرد. برادرم عبدالحمید خیلی باسلیقه بود. یک مقطعی در جبهه سنگرهایشان نم داشت. وقتی آمده بود مرخصی مقداری نایلون خرید و به جبهه برد. برای اینکه بچهها اذیت نشوند، تمام سنگر را نایلونکشی کرده بود.
اطراف منطقهشان زمین بایر بود. عبدالحمید تخم گل، سبزی و خیار گرفت و در آن زمین بایر کاشت. همیشه دنبال این بود که بقیه را خوشحال کند. میگفت بچهها روحیهشان کسل نباشد. دنیا ارزش ندارد که آدم بخواهد زانوی غم بغل بگیرد و ناراحت باشد. خدا شادی را خلق کرده تا بندههایش شاد باشند و باقی عمرشان را روحیه بگیرند. شاد بودن یکی از نابترین ویژگیهای عبدالحمید بود.
برادرم مهدی خیلی مجروح میشد. هر بار که مهدی با مجروحیت میآمد، عبدالحمید به مهدی میگفت: «تو هنوز رزم را یاد نگرفتی، نگاه کن من این همه در منطقه هستم اتفاقی برایم نمیافتد.»، اما خودش زودتر از مهدی شهید شد.
قبل از رسیدن خبر شهادت عبدالحمید، ما عزادار شهادت پسرعمهام مرتضی که ۱۶ سال داشت، بودیم. پسرعموی پدرم هم تازه به شهادت رسیده بود. از اردیبهشت سال ۶۱ گفتند مرحله اول عملیات الیبیتالمقدس به اجرا درآمده است و تعدادی هم شهید دادهایم و کسی به ما نگفت که عبدالحمید هم در میان این شهداست. البته ما با توجه به شرایط جسمی عبدالحمید اصلاً احتمال شرکت در عملیات و شهادت برادرم را نمیدادیم.
مگر چه مشکل جسمیای داشت؟
یکی از زانوهای عبدالحمید در یکی از پاتکهای دشمن قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر مشکل پیدا کرده بود. به طوری که وقتی راه میرفت کشکک زانویش حرکت میکرد و پایش خالی میشد. دکتر تأکید بر عمل جراحی داشت.
وقتی به مرخصی آمد، به عبدالحمید گفتیم حالا که دکتر تشخیص داده زانویت عمل شود، این کار را خیلی زود انجام بده. او هم پذیرفت و قرار شد تا معاینات، آزمایشات و اقدامات قبل از عمل را انجام بدهد. عبدالحمید عکس و آزمایشهای قبل از عمل را انجام داد و مهیای عمل شد. همه چیز آماده بود که یک روز به خانه آمد و گفت: من باید به منطقه بروم. ما گفتیم: تو که قرار بود زانویت را عمل کنی؟ گفت: نه باید بروم، همه مدارک و عکسها و آزمایشهایم را میبرم تا در منطقه زیر نظر دوستم که پزشک است، این کار را انجام دهم. ما هم به تصور اینکه او همه مدارک را با خودش برده است و زانویش را عمل خواهد کرد، پذیرفتیم. اصلاً فکرش را نمیکردیم با این زانودرد وارد عملیات شود.
خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟
ما هم این طرف درگیر مراسم شهدای خانواده بودیم که با خبر شدیم رزمندهها در مرحله اول عملیات الیبیتالمقدس شهدای زیادی دادهاند. مسئولیت یکی از عموهایم این بود که اگر استان ما شهید داد به راهآهن برود و شهدا را تحویل بگیرد.
در راهآهن وقتی عمویم تابوت چند شهید را برمیدارد، چشمش به تابوتی میخورد که روی آن نوشته شده بود: شهیدعبدالحمید اسماعیلی. عمو از قطار پیاده میشود. حالت گنگی به او دست میدهد. با خودش میگوید: نه این قطعاً تشابه اسمی است. بعد دوباره به قطار برمیگردد و تابوت را مجدد بیرون میکشد. تابوتهای شهدا را به معراج منتقل میکنند. وقتی در معراج شهدا در تابوت را باز میکند، چهره غرق به خون عبدالحمید را میبیند و مطمئن میشود که برادرم به شهادت رسیده است. برادرم ۱۰ اردیبهشت در دارخوین در مرحله اول عملیات الیبیتالمقدس به شهادت رسیده بود. عمو با برادرم مهدی که در منطقه بود تماس میگیرد و خبر شهادت عبدالحمید را میدهد و از او میخواهد که به خانواده اطلاع بدهد، اما مهدی به عمو میگوید که من درگیر عملیات هستم، شما خودتان به خانواده اطلاع بدهید.
عمو که چارهای نداشت با عموی دیگرم تماس میگیرد و موضوع را با ایشان در میان میگذارد. وقتی عمو با پدرم تماس گرفت ما تصور کردیم که برای مهدی اتفاقی افتاده است، چون فکر میکردیم عبدالحمید به خاطر عمل زانویش در عملیات شرکت نکرده است، اما بعد متوجه شدیم که عبدالحمید به شهادت رسیده است. اوضاع و احوال خیلی به هم ریخته بود و گفتند به خاطر بمبارانهای شهرها، تشییع جنازه باید دستهجمعی انجام شود که مردم دچار سانحه نشوند.
پیکر برادرم عبدالحمید همراه با ۵۷ شهید دیگر این عملیات با هم تشییع و تدفین شدند.
وصیتنامهای از ایشان در دست هست؟
بعد از شهادت عبدالحمید وقتی در گیرودار انجام مراسم بودیم از داخل صندوقچه در زیرزمین مجموعه عکسها، آزمایشها و مدارک پزشکی عبدالحمید را که قرار بود همراه خود به منطقه ببرد، پیدا کردیم.
وصیتنامهای از برادرم به دستمان نرسید، اما دستنوشتههایی از ایشان به یادگار مانده است که در مورد نامه امام علی (ع) به مالک نوشته یا توصیههایشان به امام حسن مجتبی (ع) است که آنها را برای دل خودش نوشته بود.
مهدی شهید دوم خانهتان بود، از او بگویید.
مهدی متولد ۱۳۳۱ و از عبدالحمید بزرگتر بود. مهدی بلافاصله بعد از تشکیل سپاه وارد این نهاد انقلابی شد. در سال ۵۸ و در آغاز درگیریهای ضدانقلاب همراه با لشکر ۱۷ به غرب رفت. آنجا در جبهههای بازیدراز و نودوشه فعالیت داشت. یادم هست در زمان انجام یکی از مأموریتهایش در بازیدراز مجروح میشود و تا زمانی که میخواستند او را به پایین برسانند، دچار یخزدگی میشود. آن حادثه خیلی به بدنش لطمه میزند. مهدی در حماسه پاوه حضور داشت و در نودوشه همسنگر و همرزم شهید احمد کاظمی بود.
او مرتب مجروح میشد؛ هر از گاهی با خانواده تماس گرفته میشد که مهدی مجروح شده است و پدر مجبور میشد بیمارستانهای شهرهایی مثل شیراز، مشهد، اصفهان، تبریزو... بگردد تا خبری از وضعیت مهدی بگیرد. یک بار برادرم تا شهادت پیش رفته و از سردخانه برگشته بود.
یعنی او را به عنوان شهید به سردخانه فرستاده بودند؟
بله، مهدی در عملیات محرم سخت مجروح شده بود. ایشان به مقر فرماندهی ارتش عراق رفته بود. بعثیها از فاصله یک متری نارنجک پرتاب کرده بودند که سمت راست بدنش کلاً مثل گوشت کوبیده له شده بود. ۱۰ روز ما خبری از مهدی نداشتیم. گویا مهدی به عنوان شهید به معراج شهدا منتقل و بعد به تهران اعزام و در سردخانه نگهداری میشود. بعد از گذشت ۱۰ روز، زمانی که میخواهند پیکر شهدا را که مهدی هم در میانشان بوده جا به جا و به استانهای زادگاه خود منتقل کنند، متوجه میشوند نایلونی که روی صورت مهدی کشیده شده بخار کرده است. خیلی سریع نایلون را باز و نبضش را چک میکنند، نبضش ضعیف بود. ایشان ۱۰ روز در میان شهدا بود و عمو و پدرم استان به استان به دنبالش بودند. همرزمانش هم اطلاع دقیقی از وضعیتش نداشتند. آنها میگفتند ما پیکرش را به عقب نیاوردیم و فقط از معرکه به عقب کشیدیم. در همین ایام یک روز بعد از نماز صبح تلفن خانه زنگ خورد. من تلفن را برداشتم. نفر پشت خط گفت: شما کسی به نام مهدی اسماعیلی دارید؟! گفتم: بله، تو را خدا خبری از ایشان دارید؟
گفت: چه نسبتی با ایشان دارید؟ گفتم: خواهرش هستم. گفت: بیایید بیمارستان. آدرس بیمارستان را داد. خواهر کوچکم را بیدار کردم و گفتم دارم میروم بیمارستان، اگر خبری شد زنگ میزنم. رفتم بیمارستان. مهدی با همان وضعیت مجروحیت و به شکلی که به سختی شناختمش کنار در سردخانه بود. همه خونها روی سر و صورتش خشکیده بود. خونهای روی صورتش را پاک کردم، با دقت نگاهش کردم. خود مهدی بود. ترکش وارد عدسی چشمش شده بود و تا آخر عمرش هم در چشمش ماند. بدنش مثل گوشت کوبیده شده بود. پزشکان و کادر بیمارستان نمیتوانستند کاری کنند، فقط پانسمان کردند. ترکشهای زیادی در بدنش بود. وقتی هوا سرد میشد، ترکشها یخ میزد و وقتی هوا گرم میشد، این ترکشها اذیتش میکرد.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
قبل از عملیات کربلای ۵، ما مهدی را در تلویزیون در حالی که همراه همرزمانش سوار قایق بودند و میخواستند به سمت دریاچه ماهی بروند، دیدیم. همه فریاد زدیم و از دیدن این تصاویر ذوقزده شدیم. مهدی و همرزمانش مهیای عملیات کربلای۵ میشدند. کمی بعد مهدی در ۲۱ دی سال ۶۵ بعد از نماز صبح، بر اثر اصابت ترکشهای خمپاره به پهلویش به شهادت رسید.
شنیدن خبر شهادت دومین شهید خانواده قاعدتاً سختتر بود؟
همینطور است. دوست مهدی تماس گرفت و از من در مورد مهدی پرسید. من هم گفتم: خبری از مهدی ندارم و دلم هم شور میزند. خیلی نگرانم. خواب هم دیدهام. گفت: انشاءالله خوب است. تعبیر خوب کنید، انشاءالله تعبیرش عاقبت به خیری است. من مهدی را دو روز پیش دیدمش. آنها رفتند برای پیشروی، من هم گفتم اگر مهدی را دیدید، سلام ما را برسانید.
نیم ساعت بعد یکی دیگر از دوستانش زنگ زد و حال و احوال کرد. با خودم گفتم چه خبر شده همه تماس میگیرند و از مهدی میپرسند. دلم شور میزد. رفتم مدرسه. معلم مقطع دبیرستان بودم. تلفن مدرسه به صدا درآمد. یکی از همکاران گوشی را برداشت. ناراحت شد و رفت پیش مدیریت مدرسه، کمی بعد به سراغ من آمدند. پرسیدم: چه شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده است؟ مدیر گفت: خانم اسماعیلی برای همسرتان مشکلی پیش آمده، گویا برای ماشین ایشان اتفاقی افتاده است، اما در حال حاضر در منزل منتظر شما هستند. با همکارم به خانهمان آمدم. همسرم صحیح و سالم در خانه بود، پرسیدم: چه شده؟
گفت: پدربزرگتان حالش بد است. زنگ زدند که مشکلی پیش آمده که باید برویم اراک. البته راست هم میگفت مدتی بود که پدربزرگم کسالت داشت و پدرم و خانواده به اراک رفته بودند. با کمک همکارم وسایل را جمع و جور کردم. همکارم لباسهای محمدحسین پسرم را جمع کرد و برای من لباس مشکی گذاشت و راه افتادیم. در راه من به همسرم گفتم: تو را به قرآن، اگر چیزی شده بگو.
گفت: میگویند آقا مهدی مجروح شده است. گفتم: اگر مجروح شده چرا دارید من را به اراک میبرید. من باید بروم بیمارستان پیشش. از قم تا اراک دعا میکردم که دروغ باشد، نمیخواستم قبول کنم، اما همسرم من را مستقیم به گلزار شهدای اراک برد. رفتم و صحنهای را دیدم که باورش برایم سخت بود. عکس مهدی روی تلهای از خاک بود و مهدی را همراه دیگر شهدا به خاک سپرده بودند. مهدی کنار عبدالحمید آرام گرفته بود.
تمام زندگی من با خاطرات برادران شهیدم میگذرد، مخصوصاً با آقا مهدی. یک روح بودیم در دو بدن. هیچ وقت فکرش را نمیکردم بعد از مهدی زنده بمانم. همیشه به من میگفت: صبر زینبی داشته باش.
برای تشییع و تدفین عبدالحمید شوکه شده بودم. بیتابی کردم. خیلی اذیت شدم. به خاطر تشییع دستهجمعیشان، اجازه ندادند پیکر عبدالحمید را به خانه بیاوریم. پیکر عبدالحمید را که دیدم، دستانش پر از خاک بود. در آخرین لحظات حیاتش به خاک چنگ زده بود. خاک در مشتش بود. ریشهایش پر از خون بود و لبهایش خاک خورده بود. قشنگ معلوم بود بیشتر از یک روز آب نخورده بود. حمید را در بد شرایطی دیدم. آنقدر بیتابی کردم که خبرش به گوش مهدی رسید. برای همین مهدی به من گفت: نکند من شهید شدم بیتابی کنی، من راضی نیستم. صبر زینبی داشته باش، اما درست از همان لحظه که عکس مهدی را روی مزارش دیدم، صدای من قطع شد. دیگر صدا نداشتم. تا ۴۰ روز صدایم درنیامد. کاملاً لال شده بودم. مهدی که میدانست من نمیتوانم صبر داشته باشم، کاری کرد که نامحرمی صدای ضجهها و شیونهایم را نشنود، اما جگرم میسوخت.
من و مهدی خیلی به هم وابسته بودیم. میگفت: من امروز هر کاری در منطقه انجام بدهم به نیت تو انجام میدهم. اگر یک تیر به سمت دشمن بزنم یا یک لیوان آب به کسی برسانم به نیت تو انجامش میدهم. من هم میگفتم: مهدی من نماز جمعه رفتم به نیت تو. این کار خیر را انجام دادم، به نیت تو. به عیادت مجروحان بیمارستان میروم، به نیت تو. مهدی هر اتفاقی میافتاد در دفترچه یادداشتش مینوشت. با وجود اینکه اطلاعی از هم نداشتیم، اما آنچه هر دو در آن روز در دفترچه یادداشتمان ثبت کرده بودیم، شبیه هم بود و به هم ربط داشت. داغ نبودنشان که اصلاً سرد نشده است، حتی به اندازه یک پلک زدن از آنها دور نیستم. من آنقدر با اینها زندگی میکنم که انگار هنوز هستند.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/