به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اولینبار وقتی فهمیدم ترسم از آب عمیق کمی عجیب است، نوجوان بودم. کلاسهای آموزش شنا ثبتنام کرده و به گفته مربی ام بهترین بودم. اما به محض اینکه تمرین به قسمت عمیق استخر برده میشد، عضلاتم سفت میشد و ضربان قلبم نامنظم.
به هر جانکندنی بود خود را نفسنفسزنان و درحالیکه کلی آب خوردهبودم به لبه استخر میرساندم. هربار ترسم بیشتر میشد. بهتر بگویم هر چه بیشتر تمرین میکردم، شنا را اصولیتر یاد میگرفتم و شناگر بهتری میشدم ترسم بیشتر میشد. انگار قرار بود آب مرا ببلعد. خود را ذره کوچکی میدیدم در وسط اقیانوسی بزرگ که دهان باز کرده و قصد بلعیدن مرا دارد. کلاس که تمام شد استخر را آرام بوسیدم و زیر تخت پنهانش کردم. شنا بلد بودم و همین کافی بود.
ولی همیشه از زیر تخت صدایم میکرد. مثل وقتی که آشغالها را زیر فرش پنهان میکنی، همه جا تمیز است، ولی میدانی آن برآمدگی زیر فرش بیرون خواهدریخت. یک روز کسی فرش را جابهجا خواهدکرد و آشغالها دوباره همه خانه را فرا خواهد گرفت. برای همین دوباره شروع کردم. این بار، اما به قصد ریختن ترسم در عمق آب، در جایی که اصلا آب عمیقی نبود خود را شناگر ماهری میدیدم.
همه شناها را یکبهیک امتحان میکردم، ولی حتی یکبار هم به قسمت عمیق نرفتم. هر بار میگفتم دفعه بعد. تا لبه استخر میرفتم و بعد آرام از همان جا خودم را به بیرون استخر دعوت میکردم. یک بار در استخر علامتهای دور استخر را خواندم. هر دو طرف ۵ فوت بود. این یعنی همه استخر کمعمق است. با خیال راحت بارها طول استخر را رفتم. چند روز پشت سر هم. روز آخر فهمیدم وسط استخر ۱۳ فوت عمق دارد.
اصلا بیشتر استخر عمیق بود. با خودم گفتم این همه روز تمام این استخر را بارها شنا کردم و این یعنی دیگر نخواهم ترسید. اما به محض رسیدن به میانه استخر نفسم به شماره افتاد. انگار هوایی که هر بار به ریههایم فرو میدادم کم شدهبود. انگار ریههایم کوچک شدهبود و به دست بعدی و نفس بعدی به زور میرسید. وقتی بالاخره به انتهای استخر رسیدم نفسم به شماره افتادهبود. بلندبلند هوا را به داخل ریههایم فرو میکردم. نفسم که آرام شد نتوانستم حتی یکبار دیگر امتحان کنم.
روی صندلی کنار استخر نشسته و به آب خیره ماندهبودم. درونم چاه عمیقی دهان باز کردهبود و هی عمیقتر میشد و مرا در خود فرو میبرد. نقطه ضعفم انگار هی بزرگ و بزرگتر میشد و ترسم بیشتر و بیشتر. بعدتر بارها و بارها امتحان کردم. گویی لجاجت خاصی درونم همزمان قویتر میشد. مثل شکست دادن دشمن فرضی شدهبود. کمکم وقتی غریق نجات یا شناگر ماهری کنارم بود میزدم به دل آب عمیق.
با خودم میگفتم «موقع شنا به چیز دیگری فکر کن، به آب و عمق آب فکر نکن»، ولی نمیشد. تمام وقت میدانستم که ترس آنجاست، نفسم به شماره میافتاد و کوک قلبم نامیزان میشد و به سختی به انتهای مسیر میرسیدم و هربار از بار قبل حتی بدتر هم میشد. به هر چیزی فکر میکردم انگار آخرین فکر عمرم بود.
نفسم بیشتر کم میآورد و قلبم بیتابتر میشد. بعد تصمیم گرفتم دقیقا به ترسم فکر کنم، سر میخوردم و شروع به شنا میکردم. خط آبی وسط استخر را که میدیدم به خودم میگفتم: «خب وارد منطقه عمیق شدی، همینطور آرام ادامه بده. نفس بگیر دستت را آرام حرکت بده. دست بعدی. نفس بگیر. چند تا دست دیگر بیشتر نمانده» موقع برگشت هم میگفتم «سر بخوری نصف راه عمیق را رفتی. خب این هم خط آبی دیدی؟ رسیدی منطقه امن.»
دیگر خبری از نفس نفس زدن و ضربان نامنظم قلب نبود. ترس آنجا بود. همان وسط، ولی دست و پایش را بستهبودم. الان هر روز لااقل روزی چند ساعت شنا میکنم و هنوز هم به ترسم فکر میکنم تمام مدت. اصلا همه اینهایی را که نوشتم موقع شنا فکر کردهبودم. به خودم و ترسم و نحوه آشناییمان. فکر کردم به جنگ طولانیمان و حالا همنشینی مسالمتآمیزمان. انگار آگاهی دوای هر ترسی است.
آگاهی دست و پای ترس را میبندد و گوشهای مهارش میکند. عین همین کار را سالها قبل نزدیک چهارشنبهسوری و وقت ترقهبازی تجربه کردهبودم. به خیابان محل تجمع پسرهای دبیرستانی که میرسیدم، مدام میگفتم: «دختر همین الان ممکنه جلوی پات یه چیزی بترکه حواست باشه. حواست باشه. الان الان...» و وقتی ترقهها زیر پایم میترکید، حتی سرم هم تکان نمیخورد. مسیرم را با همان سرعت و همان زاویه دید ادامه میدادم.
بعدتر شنیدم که میگفتند «ولش کنید، این همون دختر نترسه است». آنها چه میدانستند که درون این دختر به قول آنها خفن چه آشوبی است. درست مثل خانمی که بعد از شنا روی صندلی کناری اش نشستم و حرف رسید به شنا کردن و ترس پسرش از آب. برای اولین بار بعد از سالها مبارزه انفرادی با آب گفتم من هم از آب میترسم. اول سری تکان داد و بعد با تعجب گفت: «شما که داشتی شنا میکردی، خوب هم شنا میکردی.» گفتم: «آره، شنا میکنم، ولی میترسم».
منبع:خراسان
انتهای پیام/