سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

جنگ انفرادی با شنا

ترس‌های شخصی گاهی نمود جدی ندارند، اما مثل خوره بخشی از وجود و توانایی آدم را قورت می‌دهند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اولین‎بار وقتی فهمیدم ترسم از آب عمیق کمی عجیب است، نوجوان بودم. کلاس‎های آموزش شنا ثبت‎نام کرده و به گفته مربی ام بهترین بودم. اما به محض این‎که تمرین به قسمت عمیق استخر برده می‎شد، عضلاتم سفت می‎شد و ضربان قلبم نامنظم.

به هر جان‎کندنی بود خود را نفس‎نفس‎زنان و در‎حالی‎که کلی آب خورده‎بودم به لبه استخر می‎رساندم. هربار ترسم بیشتر می‎شد. بهتر بگویم هر چه بیشتر تمرین می‎کردم، شنا را اصولی‏تر یاد می‎گرفتم و شناگر بهتری می‎شدم ترسم بیشتر می‎شد. انگار قرار بود آب مرا ببلعد. خود را ذره کوچکی می‎دیدم در وسط اقیانوسی بزرگ که دهان باز کرده و قصد بلعیدن مرا دارد. کلاس که تمام شد استخر را آرام بوسیدم و زیر تخت پنهانش کردم. شنا بلد بودم و همین کافی بود.

ولی همیشه از زیر تخت صدایم می‎کرد. مثل وقتی که آشغال‎ها را زیر فرش پنهان می‎کنی، همه جا تمیز است، ولی می‎دانی آن برآمدگی زیر فرش بیرون خواهدریخت. یک روز کسی فرش را جابه‎جا خواهدکرد و آشغال‎ها دوباره همه خانه را فرا خواهد گرفت. برای همین دوباره شروع کردم. این بار، اما به قصد ریختن ترسم در عمق آب، در جایی که اصلا آب عمیقی نبود خود را شناگر ماهری می‎دیدم.

همه شنا‌ها را یک‎به‎یک امتحان می‎کردم، ولی حتی یک‎بار هم به قسمت عمیق نرفتم. هر بار می‎گفتم دفعه بعد. تا لبه استخر می‎رفتم و بعد آرام از همان جا خودم را به بیرون استخر دعوت می‎کردم. یک بار در استخر علامت‎های دور استخر را خواندم. هر دو طرف ۵ فوت بود. این یعنی همه استخر کم‎عمق است. با خیال راحت بار‌ها طول استخر را رفتم. چند روز پشت سر هم. روز آخر فهمیدم وسط استخر ۱۳ فوت عمق دارد.

اصلا بیشتر استخر عمیق بود. با خودم گفتم این همه روز تمام این استخر را بار‌ها شنا کردم و این یعنی دیگر نخواهم ترسید. اما به محض رسیدن به میانه استخر نفسم به شماره افتاد. انگار هوایی که هر بار به ریه‎هایم فرو می‌دادم کم شده‎بود. انگار ریه‎هایم کوچک شده‎بود و به دست بعدی و نفس بعدی به زور می‎رسید. وقتی بالاخره به انتهای استخر رسیدم نفسم به شماره افتاده‎بود. بلندبلند هوا را به داخل ریه‎هایم فرو می‎کردم. نفسم که آرام شد نتوانستم حتی یک‏بار دیگر امتحان کنم.

روی صندلی کنار استخر نشسته‎ و به آب خیره مانده‎بودم. درونم چاه عمیقی دهان باز کرده‎بود و هی عمیق‎تر می‌شد و مرا در خود فرو می‎برد. نقطه ضعفم انگار هی بزرگ و بزرگ‌تر می‎شد و ترسم بیشتر و بیشتر. بعدتر بار‌ها و بار‌ها امتحان کردم. گویی لجاجت خاصی درونم همزمان قوی‎تر می‎شد. مثل شکست دادن دشمن فرضی شده‎بود. کم‎کم وقتی غریق نجات یا شناگر ماهری کنارم بود می‎زدم به دل آب عمیق.

با خودم می‎گفتم «موقع شنا به چیز دیگری فکر کن، به آب و عمق آب فکر نکن»، ولی نمی‎شد. تمام وقت می‎دانستم که ترس آن‎جاست، نفسم به شماره می‎افتاد و کوک قلبم نامیزان می‎شد و به سختی به انتهای مسیر می‎رسیدم و هربار از بار قبل حتی بدتر هم می‎شد. به هر چیزی فکر می‎کردم انگار آخرین فکر عمرم بود.

نفسم بیشتر کم می‎آورد و قلبم بیتاب‎تر می‎شد. بعد تصمیم گرفتم دقیقا به ترسم فکر کنم، سر می‎خوردم و شروع به شنا می‎کردم. خط آبی وسط استخر را که می‎دیدم به خودم می‎گفتم: «خب وارد منطقه عمیق شدی، همین‎طور آرام ادامه بده. نفس بگیر دستت را آرام حرکت بده. دست بعدی. نفس بگیر. چند تا دست دیگر بیشتر نمانده» موقع برگشت هم می‎گفتم «سر بخوری نصف راه عمیق را رفتی. خب این هم خط آبی دیدی؟ رسیدی منطقه امن.»

دیگر خبری از نفس نفس زدن و ضربان نامنظم قلب نبود. ترس آن‎جا بود. همان وسط، ولی دست و پایش را بسته‎بودم. الان هر روز لااقل روزی چند ساعت شنا می‎کنم و هنوز هم به ترسم فکر می‎کنم تمام مدت. اصلا همه این‎هایی را که نوشتم موقع شنا فکر کرده‎بودم. به خودم و ترسم و نحوه آشنایی‎مان. فکر کردم به جنگ طولانی‎مان و حالا همنشینی مسالمت‎آمیزمان. انگار آگاهی دوای هر ترسی است.

آگاهی دست و پای ترس را می‎بندد و گوشه‎ای مهارش می‎کند. عین همین کار را سال‎ها قبل نزدیک چهارشنبه‎سوری و وقت ترقه‎بازی تجربه کرده‎بودم. به خیابان محل تجمع پسر‌های دبیرستانی که می‎رسیدم، مدام می‎گفتم: «دختر همین الان ممکنه جلوی پات یه چیزی بترکه حواست باشه. حواست باشه. الان الان...» و وقتی ترقه‎ها زیر پایم می‎ترکید، حتی سرم هم تکان نمی‎خورد. مسیرم را با همان سرعت و همان زاویه دید ادامه می‎دادم.

بعدتر شنیدم که می‎گفتند «ولش کنید، این همون دختر نترسه است». آن‎ها چه می‎دانستند که درون این دختر به قول آن‎ها خفن چه آشوبی است. درست مثل خانمی که بعد از شنا روی صندلی کناری اش نشستم و حرف رسید به شنا کردن و ترس پسرش از آب. برای اولین بار بعد از سال‎ها مبارزه انفرادی با آب گفتم من هم از آب می‎ترسم. اول سری تکان داد و بعد با تعجب گفت: «شما که داشتی شنا می‎کردی، خوب هم شنا می‎کردی.» گفتم: «آره، شنا می‎کنم، ولی می‎ترسم».

منبع:خراسان

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.