آن زمان ۲۰ سال بیشتر نداشتم که به عقد سروش درآمدم و دو سال بعد همزمان با پایان تحصیلاتم در مقطع کاردانی در حالی زندگی مشترک مان را آغاز کردیم که همسرم کارگر معمولی بود و اصرار داشت بدون برگزاری جشن عروسی به خانه بخت برویم. من هم که عاشق شوهرم بودم با وجود مخالفت شدید خانواده ام با خواسته او موافقت کردم و این گونه زندگی ما در یک منزل ۴۰ متری اجارهای آغاز شد، اما در کنار همه مشکلات اقتصادی و اجتماعی متوجه شدم که صاحبخانه تعادل روانی ندارد و هنگامی که خانواده اش بیرون از منزل بودند برایم مزاحمت ایجاد میکرد.
آن روزها دخترم را باردار بودم و از شدت ترس هر روز به خانه مادرم پناه میبردم تا همسرم از سر کار بازگردد. بالاخره بعد از تحمل سختیهای زیاد، زیرزمینی نمناک و پر از سوسک را در محله دیگری اجاره کردیم و من هم برای کمک به مخارج زندگی در بیرون از منزل مشغول کار شدم. آرام آرام وضعیت اقتصادی مان بهتر شد تا جایی که همسرم با پس اندازها و پول رهن منزل مغازهای در منطقه طلاب مشهد خرید و من مجبور شدم در یکی از اتاقهای منزل پدرشوهرم زندگی کنم.
اگرچه این شرایط برای من بسیار سخت بود، اما توانستم خودرو و یک منزل کلنگی خریداری کنم. خلاصه در حالی که سرگرم کار و تربیت دو فرزندم بودم ناخواسته سومین فرزندم را باردار شدم وقتی مشخص شد فرزندم پسر است مادرشوهرم در پوست خودش نمیگنجید چرا که هیچ کدام از نوه هایش پسر نبودند و او هر روز دست به دعا برمی داشت تا یکی از عروس هایش فرزند پسری به دنیا بیاورد، ولی روزی که در بیمارستان پسرم را به آغوشم دادند اشک هایم سرازیر شد. پسرم معلول ذهنی و جسمی بود به طوری که پزشکان نیز تشخیص نداده بودند.
شوک روانی عجیبی را تحمل میکردم. سر پسرم خیلی بزرگتر از حد معمول بود دست و پاهایش حرکتی نداشت و راه گلویش بسیار تنگ بود. پرستاران قطره شیر را به وسیله شیلنگ و از راه دماغش به او میخوراندند. همسرم با دیدن این وضعیت در حالی که شوکه شده بود از بیمارستان رفت و دیگر هرچند وقت یک بار آن هم به اکراه به دیدارم میآمد خلاصه شش ماه از فرزند معلولم نگهداری کردم تا این که روزی در آغوشم جان سپرد. من هم که به خاطر این ماجرا دچار افسردگی شده بودم از محل کارم استعفا کردم و به تربیت فرزندان دیگرم پرداختم.
همسرم نیز صبح زود به مغازه اش میرفت و نیمه شب بازمی گشت گاهی نیز به بهانه کار زیاد شبها را در مغازه میخوابید به طوری که کم کم من و فرزندانم را فراموش کرد و حتی به تماسهای شبانه ام پاسخ نمیداد. در این وضعیت بود که مشاجرات خانوادگی ما آغاز شد. دختر بزرگم گرفتار دوستان ناباب شده بود و من هم احساس تنهایی و کمبود محبت میکردم تا این که شبی به سختی بیمار شدم، ولی همسرم که مدعی بود در مغازه اش میخوابد تماس هایم را پاسخ نمیداد.
صبح زود و با همان حالت بیماری تاکسی تلفنی گرفتم و به مغازه اش رفتم، ولی او آن جا نبود. همسایگانش که فکر میکردند من مشتری او هستم ماجرای زن دومش را فاش کردند، ولی سروش به شدت آن را انکار کرد تا این که بعد از مدتها جست و جو و کنکاش فهمیدم همسرم از سه سال قبل زن جوانی را به عقد خودش درآورده است و روزهای زیادی را به تفریح و خوشگذرانی میپردازد. آن زن برای شوهرم ولخرجی میکرد تا این که بالاخره این ماجرا لو رفت و سروش بارها مرا به خاطر اعتراض هایم کتک زد و تهدیدم کرد که به کسی چیزی نگویم و... حالا هم نه تنها نفقه من و فرزندانم را نمیپردازد بلکه اصرار به طلاق دارد.
میخواهم به زنهای جوانی که همسر دوم میشوند توصیه کنم مواظب باشند با متلاشی کردن کانون یک خانواده سرنوشت چند نفر را تغییر ندهند و... شایان ذکر است وقتی تلاشهای مددکاران اجتماعی کلانتری برای ایجاد سازش بین این زوج به نتیجه نرسید سرهنگ احمد محتشمی (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) دستور ارسال این پرونده به مراجع قضایی را صادر کرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان
انتهای پیام/