ب
من هم آن قدر درگیر امور خانه و رفع مشکلات خواهران و برادرانم بودم که نفهمیدم روزهای جوانی ام سپری شده است. آن روزها با آن که خواستگاران خوبی داشتم، اما با سختگیریهای بی جا فرصت ازدواج را از خودم گرفتم تا همدم پدر و مادرم باشم.
زمانی به خود آمدم که دیگر سن و سالی از من گذشته بود و هیچ خواستگاری زنگ خانه ما را به صدا درنمی آورد. ماهها و سالها به همین ترتیب سپری شد تا این که حدود دو سال قبل زمانی که در پارک ملت مشهد مشغول قدم زدن بودم با دختری به نام «نازگل» آشنا شدم. او دختر یکی از تاجران معروف شهر بود و مثل ریگ پول خرج میکرد.
شاید فقط پول لباس و کیفهای مارکش به اندازه همه زندگی ما بود، اما نمیدانم چگونه علاقهای بین ما شکل گرفت و من سیر تا پیاز زندگی ام را برای نازگل بازگو کردم، او که با آرامش و طمانینه به حرف هایم گوش میداد ناگهان از فالگیری معروف به نام «مینا معجزه» سخن گفت و ادامه داد او چاره مشکل تو را میداند آن قدر در کارش تبحر دارد که حتی گذشته و آینده را همانند تصویر آینه مقابلت قرار میدهد بدون آن که یک مورد آن را نیز نمیتوانی انکار کنی از حرفهای نازگل خنده ام گرفته بود به او گفتم مثلا تو دختری تحصیل کرده هستی نباید این گونه خرافات را باور کنی! اما نازگل بدون آن که از حرفهای من رنجیده خاطر شود ادامه داد این که مشکلی ندارد هزینه دیدار تو با مینا معجزه را من پرداخت میکنم و تو برای یک بار هم که شده نزد او برو تا گره مشکلت را باز کند.
خلاصه آن روز نازگل به قدری از مینا معجزه برایم سخن گفت که در نهایت متقاعد شدم برای یک بار نزد او بروم. وقتی قدم در خانه آن زن فالگیر گذاشتم ابتدا ترسی عجیب وجودم را فراگرفت، اما وقتی فالگیر نام پدر و مادرم را بر زبان راند و همه زندگی مرا را روی میز ریخت آرام آرام باورم شد که او به حق، مینا معجزه نام گرفته است.
از آن جا که بیرون آمدم با نازگل تماس گرفتم و هیجان زده همه ماجرا را برایش بازگو کردم نازگل در حالی که میخندید گفت: دیدی برخی مواقع سختگیریهای بی جا داری. او حتی آینده تو را نیز به خوبی میداند. خلاصه آن شب فقط به حرفهای آن زن فالگیر میاندیشیدم که گفت روزی تلفنم زنگ خواهد خورد و من خوشبختی ام را در پیشنهاد تماس گیرنده خواهم یافت.
از آن روز به بعد پای من به خانه آن فالگیر باز شد و مدام مانند یک مرید فقط بی، چون و چرا به حرف هایش گوش میدادم گویی غول چراغ جادو بود که برای تضمین سعادت و خوشبختی من از چراغ جادو بیرون خزیده بود اعتقاد عجیبی به حرف هایش داشتم تا این که سه ماه بعد مردی با من تماس گرفت و پیشنهاد ازدواج داد. خوشحال و هیجان زده با مینا معجزه تماس گرفتم. او گفت خوشبختی به تو روی آورده! اعتمادش را جلب کن! خیلی زود دیدارهای حضوری من و «فرزاد» آغاز شد. او که دو سال از من کوچکتر بود از من خواست برای یک سرمایه گذاری به او کمک کنم وقتی موضوع را با مینا معجزه در میان گذاشتم گفت: این آخرین شانس ازدواج توست فقط اعتمادش را جلب کن! من هم مبلغ صد میلیون تومان را که پس انداز خرید جهیزیه ام بود به حساب فرزاد ریختم، ولی او دیگر حتی تلفن هایم را پاسخ نداد.
فالگیر هم میگفت صبور باش! ولی الان دو سال میگذرد و من خبری از فرزاد ندارم و ...
شایان ذکر است، بررسیهای قضایی با صدور دستوری از سوی سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) در این باره آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان
انتهای پیام/