اینها بخشی از اظهارات زن ۵۷ سالهای است که برای شکایت از همسر سابق اش وارد کلانتری شده بود. او در حالی که بیان میکرد چارهای جز پناه بردن به قانون نداشتم، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: در یکی از شهرهای کوچک خراسان رضوی به دنیا آمدم. پدرم با دست فروشی زندگی را میگذراند و من هم در کنار مادرم خانه داری میآموختم تا این که در ۱۰ سالگی مرا پای سفره عقد نشاندند.
آن زمان دختری خردسال بودم و حتی معنی ازدواج را هم نمیفهمیدم، با وجود این ازدواج در سن و سال پایین بسیار مرسوم بود و بیشتر دختران مانند من بی سواد بودند چرا که تحصیل دختر کاری ناپسند جلوه میکرد. خلاصه فرزند اولم به دنیا آمد که بعد از آن ازدواج من و «صابر» به طور رسمی به ثبت رسید چرا که به خاطر سن کم معمولا اسناد عقد و ازدواج غیررسمی بود و به طور قانونی در دفاتر ازدواج، ثبت نمیشد. در عین حال تا چشم باز کردم شش فرزند قدم و نیم قد اطرافم را گرفته بودند و من آن قدر با فرزندانم درگیر بودم که چیزی از زندگی نمیفهمیدم.
همسرم دست بزن داشت و همواره مرا کتک میزد به گونهای که اگر یک روز کتک نمیخوردم آن روز خوشبختترین زن روی زمین بودم. آن زمان فروش مشروبات الکلی آزاد بود و «صابر» نه تنها مشروب مینوشید و مواد مخدر مصرف میکرد بلکه از نظر اخلاقی نیز دچار فساد شدید بود و اوقات بیکاری اش را با زنان بی بند و بار میگذراند تا این که در آغاز انقلاب به ناچار مصرف مشروبات الکلی را کنار گذاشت، اما عادتهای زشت دیگرش را ترک نکرد.
درحالی که شرایط مالی مناسبی نداشتیم و در اوایل انقلاب از طریق شوراهای محلی قطعات ۳۰۰ متری زمین ثبت نام میکردند، من هم شناسنامهها را برداشتم و قطعهای از آن زمینها را گرفتم. بعد از آن بود که با اندک مبلغی یک اتاقک با سختی و بدبختی ساختیم و در آن زمین که آن زمان تقریبا بیابان بود زندگی میکردیم. هیچ گونه امکانات رفاهی نداشتیم و من در زمستانهای یخبندان و سرد فرزندانم را به آغوش میگرفتم و به مدرسه میبردم تا این که آنها آرام آرام قد کشیدند و بزرگ شدند، اما هیچ کدام از فرزندانم رابطه مناسبی با پدرشان نداشتند.
این اختلافات به جایی رسید که صابر دو پسر بزرگم را از خانه بیرون انداخت و دیگر به منزل راه نداد. یکی از آن دو به معتادی کارتن خواب تبدیل و دچار سرنوشت اسفباری شد. دیگری هم در یک سانحه تصادف دچار ضربه مغزی شد و مدتی بعد جان سپرد. این مصیبتها ضربه روحی شدیدی به من وارد کرد. هیچ گاه همسرم را در کنار خودم حس نمیکردم. روابط ما هر روز به سردی میگرایید و اختلافات مان بر سر موضوعات گوناگون شدت میگرفت تا این که حدود هشت سال قبل از این وضعیت خسته شدم و تصمیم به طلاق گرفتم.
خلاصه چهار سال از پلههای دادگستری و کلانتری بالا و پایین رفتم تا این که درنهایت مهر طلاق شناسنامه ام را رنگی کرد. بعد از این ماجرا یک واحد آپارتمانی رادر حاشیه شهر اجاره کردم تا در کنار فرزندانم زندگی کنم و مراقب اوضاع و احوال زندگی آنان باشم چرا که دو تن از فرزندانم نیز در طبقات دیگر همین ساختمان به زندگی خود ادامه میدادند. با وجود این هیچ گاه از مزاحمتهای صابر در امان نبودم.
او به بهانه دیدار با فرزندانش وارد منزل من میشد و همواره مانند گذشته امر و نهی میکرد که چه کارهایی انجام بدهم و چه کارهایی انجام ندهم. مزاحمتهای او به حدی بود که حتی میترسیدم برای آبیاری درختان به باغ مشارکتی خودمان بروم. آن باغ را من و پسرم با مشارکت پدرش خریده بودیم، ولی بعد از ماجرای طلاق به خاطر این که صابر جا و مکانی نداشت و پدرش نیز او را طرد کرده بود، در اتاقک داخل باغ روزگار میگذراند تا حداقل سرپناهی داشته باشد، به همین دلیل من هیچ وقت جرئت نکردم به آن باغ سر بزنم. تا این که چند شب قبل مهمان شهرستانی داشتم که از آشنایان خانوادگی ما بودند.
من از دیدن آنها بعد از چند سال در پوست خودم نمیگنجیدم و در حال پذیرایی از آنها بودم که ناگهان صابر وارد منزلم شد و همه مهمانانم را از خانه ام بیرون کرد. با سروصدای من پسرم از طبقه بالا نزد من آمد و با دیدن این وضعیت آن قدر شرمنده شد که مرا مجبور کرد تا به جرم ایجاد مزاحمت از پدرش شکایت کنم و .... شایان ذکر است به دستور سرهنگ زمینی (رئیس کلانتری سپاد) صابر به کلانتری دعوت شد تا پرونده آنها در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی و رسیدگی قرار گیرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان
انتهای پیام/
لعنت بر مرد خیانت کار