این جوان که حلقههای قانون به اتهام ایجاد مزاحمت بر دستانش گره خورده بود در حالی که فریاد میزد من به خاطر او دست به خودکشی زدم و از چیزی نمیترسم درباره ماجرای جنون عاشقی اش به مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: پدر و مادرم افکار و عقاید متفاوتی داشتند به همین دلیل نمیتوانستند زیر یک سقف زندگی کنند تا این که بالاخره از یکدیگر جدا شدند.
پدرم به دنبال سرنوشت خودش رفت و من و برادر کوچک ترم نزد مادرم ماندیم. از آن سال تاکنون هیچ خبری از پدرم ندارم، اما مادرم در یکی از کارخانجات تولیدی کار میکند و من هم کمک خرجش هستم تا بتواند هزینههای زندگی را تامین کند؛ قبلا در شغل آرایشگری مشغول فعالیت بودم، ولی درآمد زیادی نداشتم به همین دلیل حدود یک سال قبل با کمک یکی از آشنایان مادرم به یک شرکت تولیدی خدماتی معرفی شدم تا حداقل حقوق ثابتی داشته باشم.
سر کارگر آن جا زن ۴۸ سالهای به نام «شکوه» بود که نه تنها هیبت مدیریتی داشت بلکه از ظاهری زیبا و قلبی مهربان برخوردار بود او که با ظاهر و وضعیت آرایشی غیرمتعارف من کنار آمده و به آن توجهی نداشت دیگر کارگران را نصیحت میکرد تا مرا سرزنش و اذیت نکنند.
اعتماد زیاد و مهربانیهای شکوه موجب شد تا در قلبم جای بگیرد. همسر او فوت کرده بود و به تنهایی زندگی میکرد اگرچه دختران شکوه بزرگتر از من بودند و دامادهایش در کنار او حضور داشتند، اما من نمیتوانستم بیشتر از این عشق و علاقه ام را پنهان کنم به خصوص آن که هیچ گاه محبتی از سوی خانواده ام ندیدم و به تازگی نیز فهمیدم مادرم با پسر جوانی ارتباط دارد به همین دلیل روزی مقابل شکوه ایستادم و فریاد زدم «من تو را دوست دارم»، ولی شکوه در حالی که میخندید، گفت: «پسرم! من هم تو را دوست دارم!» در حالی که از این جمله تمسخر آمیز او به شدت ناراحت شده بودم، جیغ کشیدم و گفتم: «من پسرت نیستم. من عاشق تو هستم!»
با وجود این او این رفتارهای مرا حمل بر هیجانات دوران جوانی میکرد و اهمیتی به آن نمیداد. او حتی روزی به مادرم گفته بود که پسرت برداشت اشتباهی دارد. ولی مادرم پاسخ داده بود «حالا تو هم عشقش باش، چه اشکالی دارد!» خلاصه آن قدر در تماسهای تلفنی و ابراز عشقهای حضوری به شکوه پاسخ منفی شنیدم که روزی در وسط شرکت در مقابل چشمان حیرت زده کارگران دست به خودکشی زدم و به همه گفتم که شکوه «مقصر مرگ من است!»
آن روز شکوه که خیلی ترسیده بود مرا از مرگ نجات داد و همین حادثه باعث شد تا کارفرما او را با وجود سابقهای بالا از کار اخراج کند. بعد از این ماجرا همواره با او تماس میگرفتم و برایش ایجاد مزاحمت میکردم.
به هر کاری دست میزدم تا به او برسم به همین دلیل روزی اطلاعات گوشی تلفنش را هک کردم، روزی برایش دام گذاشتم و در خانهای از او عکس و فیلم گرفتم تا فقط مال من باشد و به من فکر کند! آن قدر او را اذیت کردم و آبروریزی به راه انداختم که بالاخره از من شکایت کرد، ولی من باز هم به شکایت او اهمیتی ندادم و به در خانه اش رفتم. از این که دو روز بود تلفنش را پاسخ نمیداد دیوانه شده بودم در حالی که شیشههای منزلش را با عربده کشی در محل سکونتش تخریب میکردم ناگهان نیروهای گشت کلانتری آبکوه رسیدند و مرا در همان حالت دستگیر کردند. اکنون نیز که دستبندهای قانون بر دستانم گره خورده است فقط میخواهم او را ببینم چرا که همه این کارها را برای آن انجام داده ام که روزی شکوه را به دست آورم.
به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) پرونده این جوان که «فیروز» نام دارد در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مورد بررسیهای روان شناسی و رسیدگیهای قضایی قرار گرفت.
منبع: خراسان
انتهای پیام/س