سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

بخشی از خاطرات رهبری در کتاب خون دلی که لعل شد؛

شوق دیدار نواب +پوستر

کانال نوجوان بخشی از خاطرات رهبر انقلاب برگرفته از کتاب "خون دلی که لعل شد" را در خصوص شهید نواب صفوی منتشر کرد.

به گزارش خبرنگار حوزه اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان، کانال نوجوان از کانال‌های وابسته به دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت اللّه خامنه‌ای، خشی از خاطرات رهبر انقلاب برگرفته از کتاب "خون دلی که لعل شد" را در خصوص شهید نواب صفوی منتشر کرد که در ادامه می‌خوانید.

شوق دیدار نواب

نوّاب در سال ۱۳۳۲ به مشهد سفر کرد و در محلّی به نام «مهدیّه» ـ شبه‌مدرسه‌ای با هدف یاد حضرت مهدی منتظر (عج)، که مؤسّس آن «حاجی عابدزاده» توجّه وافری به برگزاری مراسم جشن نیمه‌ی شعبان داشت ـ اقامت گزید. نوّاب به خانه‌ی‌ هیچ‌کس نرفت، بلکه این مرکز مهمّ دینی را انتخاب کرد.

من آن زمان جزو طلّاب مدرسه‌ی سلیمان خان بودم و چهارده سال داشتم. با وجود اشتیاق شدیدم به دیدن نوّاب، نتوانستم به مهدیّه بروم؛ زیرا پدرم اجازه‌ نمی‌داد.

در یکی از روزها نوّاب تصمیم گرفت برای بازدید آن عدّه‌ از طلاب مدرسه‌ سلیمان خان که به دیدنش رفته بودند، از آن مدرسه‌ دیدن کند. من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. نوّاب در چشم ما نماد قهرمانی و مقاومت اسلامی بود. وقتی خبر کشته شدن رزم‌آرا به دست خلیل طهماسبی ـ یکی از فدائیان اسلام ـ منتشر شد، و می‌شنیدیم که آقای کاشانی این اقدام قهرمانانه را به طهماسبی تبریک گفته، احساس عزّت و افتخار می‌کردیم. ما می‌دانستیم که نوّاب برای خود یاران و تشکیلاتی دارد که دژخیمان و گردنکشان حکومت را به وحشت انداخته است.

در مدرسه حجره‌ی بزرگی بود که به آن «مَدرَس» می‌گفتند؛ آن را رُفت‌و‌روب و مرتّب کردیم و برای آمدن این میهمان و همراهانش آماده ساختیم و در انتظار ساعت موعود ماندیم.

درِ ورودی مدرسه باز شد و عدّه‌‌ای میهمان وارد شدند. چشم من در میان آنان در جست‌و‌جوی نوّاب بود، که در ذهن خودم از او تصویر مردی تنومند و بلندقامت داشتم؛ امّا به جای چنان مردی که در تخیّلم بود، مردی لاغر و کوتاه‌‌قد را دیدم که عمامه‌ای سیاه بر سر داشت و چهره‌اش بشّاش بود و هر که را می‌دید، با گشاده‌رویی برخورد می‌کرد و به او سلام می‌داد. اگر هم به یک نفر «سیّد» برمی‌خورد، می‌گفت:‌ پسرعمو! سلام علیکم. با خود گفتم: عجب! نوّاب صفوی که رژیم شاه را گیج و حیران کرده، این است؟!

در واقع، از وقتی چشمم به این مرد افتاد، دیدم با تمام احساسم مجذوب اویم و از ژرفنای قلبم او را دوست می‌دارم.

در این سفر، گروهی از فدائیان اسلام نوّاب را همراهی می‌کردند که بیشترشان جوان بودند و کلاه پوستی‌های خاصّی به سر داشتند و در میانشان سه نفر هم معمّم بودند.

مَدرَس پر از جمعیّت شد. نوّاب آنجا ایستاد و سخنرانی کرد؛ در‌باره‌ی اهدافش صحبت کرد و مردم را به شهادت‌طلبی در راه یاری اسلام و اعتلاء آن ترغیب نمود. سخنانش در روحم موج می‌زد و احساساتم را شعله‌ور می‌ساخت و مرا به سوی چشم‌اندازهای قدرت و عزّت اسلام می‌کشاند...

بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.