جوان ۲۷ سالهای که احساس میکرد بنای زندگی اش بر ستونهای لرزان عشقی زودگذر قرار گرفته است، در تشریح ماجرای ازدواجش به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: پدرم کشاورز بود و مادرم نیز همراه او در زمینهای کشاورزی کار میکرد اگرچه پدرم وضعیت مالی خوبی نداشت، اما درس خواندن من یکی از آرزوهای بزرگش بود با وجود این من هیچ علاقهای به درس و مدرسه نداشتم و به امور فنی علاقهمند بودم به همین خاطر در رشته مکانیک وارد دبیرستان شدم، اما به دلیل این که نتوانستم از چند درس نمره قبولی بگیرم در سال آخر دبیرستان ترک تحصیل کردم و پس از گذراندن دوران سربازی در یکی از شرکتهای خودروسازی مشغول کار شدم.
طولی نکشید که به سرپرستی کارگاه منصوب شدم و هر روز بیشتر پیشرفت میکردم، ولی با آن که مادرم دختران زیادی را برای ازدواجم در نظر میگرفت من به خاطر این که قصد ازدواج نداشتم با هر بهانهای به خواستگاری نمیرفتم چرا که معتقد بودم ابتدا باید خانهای بخرم تا زندگی آرامی داشته باشم خلاصه یک واحد آپارتمانی خریدم و به رهن واگذار کردم این در حالی بود که یکی از همکارانم مدام از خانواده همسرش تعریف و تمجید میکرد و خواهرزنش را نیز برای ازدواج با من پیشنهاد داد من هم بلافاصله موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم و بساط خواستگاری چیده شد آن شب برق چشمان راحله مرا گرفت به طوری که یک دل نه صد دل عاشقش شدم، ولی زمانی که جلسه خواستگاری را ترک کردیم مادرم خیلی صریح با این ازدواج مخالفت کرد و مدعی بود آنها وصله تن ما نیستند. چرا که راحله حجابش را رعایت نمیکرد و رفتاری آزادگونه داشت.
اما من که دلباخته او شده بودم به مادرم میگفتم زن که نباید خودش را اسیر چادر و چارقد کند! خلاصه با وساطت همکارم رفت و آمد من با راحله و خانواده اش آغاز شد.
راحله هر روز صبح به باشگاه ورزشی میرفت و عصرها را نیز در کلاس موسیقی یا با دوستانش میگذراند. به پیشنهاد راحله با پول رهن منزلم خودروی سواری خریدم تا به راحتی با یکدیگر بیرون برویم و اوقاتمان را در کافه رستورانها سپری کنیم.
مادرم که از رفت و آمدهای شبانه ام نگران بود قرار چند خواستگاری دیگر را گذاشت، اما من فقط عاشق راحله بودم تا این که روزی صحنهای را دیدم که روح و روانم را به هم ریخت.
راحله در صندلی جلوی یک خودروی گران قیمت نشسته بود و با پسر جوانی که رانندگی خودرو را به عهده داشت وارد ویلایی در شاندیز شد. بلافاصله با همکارم تماس گرفتم او به شاندیز آمد و مرا متقاعد کرد که آن جوان پسر خاله راحله است و امروز جشنی دارند که همسرش نیز دعوت است و ...
بالاخره با همه مخالفتها با راحله ازدواج کردم، اما بعد فهمیدم راننده خودروی گران قیمت خواستگار راحله بوده و او اصلا پسر خالهای ندارد همین موضوع ظن مرا برانگیخت و از توجهم به او کاسته شد دوران سختی را میگذراندم که بعد از شش ماه زندگی مشترک مان را آغاز کردیم.
همه حواس همسرم به مراقبت از گوشی تلفنش بود و از باردارشدن خودداری میکرد، آرام آرام عشق و عاطفه را فراموش کردیم به طوری که حتی ظرف غذایمان جدا شد و او تا پاسی از شب را با دوستانش در بیرون از منزل بود تا این که یک روز او را با رفقایش دیدم که وارد یک هتل شدند و ساعتی بعد دوستان او با دو جوان غریبه از هتل بیرون آمدند، همین موضوع به مشاجره کشید و همسرم منزل را ترک کرد و ...
شایان ذکر است به دستور سرهنگ محتشمی (جانشین کلانتری میرزاکوچک خان) پرونده این زوج در دایره مددکاری قرار گرفت.
منبع خراسان
انتهای پیام/ف
من که یک ذره هم به چنین چیزی باور ندارم . در جاهای زیادی از متون دینی ما هم مردان جوان را از نگاه کردن زنان منع کرده ، چون آنچه در یک آن نگاه به سراغتان می آید هوس است نه عشق . این ماجرا هم دلیل اثبات آموزه های دینی .
الان فهمیدی؟؟؟