با شهید عباس بیات وانت را پر از مین کردیم و به سمت ارتفاع «شیخ محمد» رفتیم. بار ماشین سنگین بود و جاده هم در دید تیر دشمن قرار داشت. گلولههای دشمن در اطراف جاده زمین میخورد. هر چی به خط اول نزدیکتر میشدیم آتش سنگینتر و دقیقتر و دلهره و اضطراب ما بیشتر میشد. فکرش را بکنید که اگر گلولهای به وانت پر از مین اصابت میکرد چه اتفاقی میفتاد؟! در همین گیر دار وانت پنچر شد.
به شهید بیات گفتم: «حاج عباس لاستیک زاپاس داری لاستیک را عوض کنیم؟» جواب داد: «برو یه لاستیک زاپاس پیدا کن. برو تا من جک میگذارم زیر ماشین زود اومدی.» وقتی میرفتم صدام کرد و گفت: «اگر برگشتی من شهید شده بودم منو حلال کن.» من هم به دنبال لاستیک زاپاس رفتم دور و اطراف را گشتی زدم. از دور یک سنگر دیدم پشت تپه و رفتم سراغش. یک وانت تویوتا مقابل سنگر پارک بود. نزدیک شدم و هرچی صدا زدم کسی جواب نداد. من هم چارهای نداشتم. چشمم به لاستیک زاپاس پشت بار وانت افتاد. لاستیک را برداشتم.
آمدم برم وجدان درد گرفتم. گفتم لا اقل یک یاداشتی بگذارم که حلال باشه. یک یاداشت نوشتم جلوی در سنگر گذاشتمو نوشتم: «برادر مواظب باش ماشینت لاستیک زاپاس ندارد. ما نیاز داشتیم و بردیم. در ضمن هم خوب نیست آدم اینقدر خوابش سنگین باشه.» لاستیک را غلطاندم تا رسیدم به ماشین خودمان. دیدم شهید بیات در شیب جاده جک را زده زیر ماشین و از بخت بد ما، ماشین از روی جک افتاده. دیگر بد بیاری از این بدتر نمیشد. با این حال تا من را دید خوشحال شد.
پرسید: «لاستیک از کجا آوردی؟» گفتم: «شرحش مفصله بگذار از این جهنم بیرون بریم برات تعریف میکنم.» با هر زحمتی بود ماشین را بلن و لاستیک را عوض کردیم و از مهلکه دور شدیم. جلو که میرفتیم گفت: «حالا بگو لاستیک رو از کجا آوردی.» گفتم: «حاج عباس لاستیک سرقتی است.» از جلوی تپه که رد شدیم با دست به سنگر و اون ماشین که جلوش بود اشاره کردم و گفتم: «اگه زنده موندی برو پسش بده.»
منبع:ایسنا
انتهای پیام/