شب قدر بود و امکاناتمان بیشتر از یک کاسه پلاستیکی غذا، یک لیوان آب و دو پتو نبود که در اختیار هر کدام از ما گذاشته بودند. آن شب خیلی دلم گرفته بود. یاد شب قدر سال گذشته افتادم که همراه برادرم مراسم باشکوهی را برگزار کردیم. حالت خاصی به من دست داده بود، فکر میکردم دیوارهای زندان آنقدر تنگ و فشرده شدهاند که صدای شکستن استخوانهایم را حس میکردم.
در همین حالوهوا بودم که یکی از خواهران بیمقدمه پرسید: «با این مداد چه کار میشود کرد؟» (ظاهرا هنگامی که ما را برای بازجویی برده بودند، این خواهر از زیر چشمبند، مداد شکسته بدون نوکی را از گوشه دیوار پیدا میکند و بدون آنکه نظر سربازان را به خود جلب کند، مداد را در جیبش پنهان میکند.) از آنجایی که لطف خدا شامل حال ما بود، با دیدن این صحنه، نوری در قلب ما ایجاد شد که احساس دلتنگی را برطرف کرد.
تنها کاری که آن لحظه انجام دادیم، با دندان و ناخن به جای تراش، نوک مداد را تا حدودی تیز کردیم و روی تکه کاغذی که از قبل در سلول مخفی کرده بودیم، سوره مبارکه قدر را نوشتیم و آن تکه کاغذ را با همان شرایط بهعنوان قرآن بر سر گذاشتیم و آن شب را تا صبح به احیا گذراندیم.»
منبع: روزنامه شهروند
انتهای پیام/