ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، "افغانستان تا لندنستان" خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است،
کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
ژیل را هم هر دو هفته یک بار میدیدم. هر بار هم همان برنامه را تکرار میکردیم. من به شمارهای که داده بود زنگ میزدم. و [او تماس میگرفت] و جایی که میتوانستم پیدایش کنم را مشخص میکرد. بعد مدتی دنبالش راه میرفتم و دست آخر در یک هتل مجلل مینشستیم و صحبت میکردیم، معمولاً هم جایی نزدیک میدان غوژی. هر بار هم در انتهای دیدار حدود ۸ هزار فرانک، برای اطلاعاتی که تحویلش داده بودم، پول به من میداد، گاهی هم مقداری بیشتر. در این زمینه واقعاً قابل اتّکا بود. حتی یک بار هم لازم نشد در مورد پول به او یادآوری یا از او درخواست کنم.
البته در جنبههای دیگری کمتر میشد به او اعتماد کرد، فضا در آن اوایل مقداری «ناساز» بود. ژیل روحیۀ دیکتاتورمآبانه داشت، میخواست همیشه در کنترلش باشی. میخواست به من یاد بدهد چه کار باید بکنم و چه حرفی باید به امین و یاسین و طارق بزنم. مدام میخواست فشار میآورد که به «حلقۀ داخلی» آنها نفوذ کنم و میخواست یادم بدهد چطور. اما قدرت در دست من بود -اطلاعاتی که او احتیاج داشت را من داشتم- و خوشم نمیآمد که به من دستور بدهد. بارها و بارها این را [صریحاً] به او گفتم و میدانستم که این عصبانیاش میکند.
اما من هم عصبانی بودم. میدانستم اگر به او اجازه بدهم، همه چیز مرا میگیرد. آن وقت به جای اینکه یک «گنج» برای او باشم، تبدیل میشدم به یک دردسر برای او. و آن وقت نیاز پیدا میکند تا از دست من خلاص شوم. بعد میتواند مرا به زندان بیندازد، یا حتی بلای بدتری سرم بیاورد. نمیخواستم اجازه دهم چنین اتفاقی بیفتد.
با گذشت زمان به نوعی «مصالحۀ اجباری» رسیدیم. به صورت کلی، او دیگر دربارۀ چیز مشخصی سوالی نمیپرسید. فقط میگفت: «چه خبر؟» من هم چیزهایی که دیده بودم را برایش تعریف میکردم. بعضی وقتها هم برخی چیزهای ملموس را تحویلش میدادم، مثل رسیدهای فکس یا آن برگههایی که از آشپزخانه برداشته بودم. به صورت ویژه از دیدن این برگهها ذوقزده شد، تعجب کردم. من خودم نگاهی به برگهها انداخته بودم، چیزی نبود جز یک فهرست طولانی از آدرسهایی در فرانسه و تونس. از نظر من چیز هیجانانگیزی نبود، ولی ژیل را بسیار خوشحال کرد و و گفت کار مهمی کردهام.
ژیل توجه خاصی به نشریه انصار داشت. میخواست دربارۀ مهری که در دست طارق دیده بودم بیشتر بداند. گفت آیا این مهر یا شبیه آن را در دست کس دیگری هم دیدهام، و من هم برایش گفتم که ندیدهام. پرسید نشریه را به کجاها میفرستیم، من هم گفتم که به سراسر جهان ارسال میشوند، نه فقط به اروپا یا آفریقا یا خاورمیانه، بلکه حتی به آمریکا و کانادا و برزیل و آرژانتین و روسیه و آفریقای جنوبی و استرالیا، به همه جا.
ژیل دربارۀ همۀ اینها با دقت یادداشت برمیداشت و میتوانم بگویم این موضوع واقعاً برایش مهم بود.
اغلب وقتها هم با هم عکس میدیدیم. در ظرف چند ماه، هزارها عکس دیدیم. یک دسته عکس روی میز میگذاشت و از من میپرسید کدامشان را میشناسم. در ابتدا فقط چند نفرشان را میشناختم: امین، یاسین، طارق و حکیم. ولی به مرور، تعداد کسانی که میشناختم بیشتر شد: برخیهایشان به خانۀ ما آمده و شامی خورده بودند، برخیهایشان آمده و ماشینی را پارک کرده یا ماشینی را سوار شده و رفته بودند. برخیها هم در مسیر رفتن به جبههها یا برگشتن از جبههها به خانۀ ما آمده بودند.
معلوم بود خود ژیل چیزهای زیادی دربارۀ برخی از آنها میداند، اسامی خیلی از آنها را میدانست. اغلب اطلاعات بیشتری میخواست، مثلاً اینکه کی با کی حرف زد، هر کدام از کجا میآمدند و به کجا میرفتند، به چه زبانی حرف میزدند و کدام یکی مسئول بودند. میخواست روش کار این شبکه را متوجه شود. ماموریت من این بود که حفرههایی که در اطلاعات قبلی او وجود داشت را پر کنم.
عکسها فقط مربوط به بلژیک نبود. خیلی وقتها عکسهایی از کسانی که میشناختم، خصوصاً طارق، را جلویم میگذاشت که در کشورهای دیگر گرفته شده بود. عکسهایی از فرانسه، اسپانیا، هلند و انگلیس. متوجه شدم هر وقت کسی را در بین عکسها شناسایی میکنم، دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه او را تحت نظر میگیرد.
در نتیجۀ همۀ این چیزها، به مرور چیزهای بیشتری دربارۀ جماعت اسلامی مسلح متوجه شدم. متوجه شدم که امین، مسئول عملیات سیاسی هستۀ جماعت اسلامی در بروکسل است. یاسین هم مدیر شاخۀ نظامی آن [هسته] بود، مسئولیت تهیۀ مهمات و فعالیتهای پشتیبانی برای جابهجایی این مهمات از جایی به جای دیگر را او بر عهده داشت.
بعضی وقتها دربارۀ مسائل سیاسی هم با ژیل صحبت میکردم. هیچ وقت نظر من را دربارۀ این مسائل نمیخواست ولی در هر حال خود من گهگاه نظرم را میگفتم. یک روز به او گفتم: «میدونی، به نظرم شماها میبازید.»
ژیل پرسیده: «چیو میبازیم؟»
گفتم: «جنگتون علیه تروریستها رو. همین الان هم عملاً جنگو باختید.»
ژیل کنجکاو شده بود، پرسید چه دلیلی برای این حرف دارم. برایش گفتم که مسلمانها در همهجا علیه دیکتاتورهایی که بر آنها حکومت میکنند عاصی شدهاند. در تونس، مغرب، مصر، الجزایر و کل خاورمیانه، مسلمانها میدانند که حکومتهایشان تحت حمایت فرانسه، انگلیس یا آمریکا هستند. درست است که زندگی در سایۀ این نظامهای سرکوبگر به اندازۀ کافی بد هست، ولی بدتر این است که میدانی این حکومتها بازیچهای هستند در دست دولتهای صهیونیست یا مسیحی. این مسلمانها را عصبانی میکند و تنفر از غرب را به دنبال میآورد. و ضمناً باعث میشود به دموکراسی هم بیاعتماد باشند چون میبینند که کشورهای غربی وقتی پای منافعشان در میان باشد تا چه حد میتوانند غیردموکراتیک باشند.
گفتم تا وقتی قدرتهای غربی همچنان بخواهند جهان اسلامی را مثل بازیچه در اختیار داشته باشند، خشونتها ادامه خواهد داشت.
وقتی این قبیل حرفها را میگفتم ژیل حتی یک کلمه هم چیزی نمیگفت. فقط تکیه میداد به صندلیاش و گوش میکرد.
[…] بعد از چند ماه کار کردن برای ژیل، از این موش و گربهبازی مزخرف خسته شده بودم. تا آن روز کلی اطلاعات در اختیار ژیل گذاشته بودم و او هم بارها گفته بود که کارم خیلی خوب است. به همین خاطر وقتی میدیدم که همان مقدمات دیدار اول، هر بار تکرار میشود اعصابم خرد میشد. هر بار باید نیم ساعت کل بروکسل را پشت سر ژیل راه میرفتم و هر دفعه هم این پیادهروی به یکی از هتلهای میدان غوژی ختم میشد. و هر بار هم دستکم یکی از آدمهای ژیل را تشخیص میدادم که مرا تعقیب میکند.
بارها و بارها سر این قضیه با ژیل بحث کردم. میگفتم میدانم که در این مسیر مرا تعقیب میکنند و میپرسیدم چرا. او هم هر سری انکار میکرد و میگفت: «آخه چرا باید تعقیبت کنیم؟»
یک سال که گذشت، ماجرا واقعاً تبدیل شده بود به یک چیز چرند. یکبار در زیرگذر غوژی پشت سر ژیل حرکت میکردم. همیشه یک مرد بیخانمان یک جای خاص میایستاد و روزنامه میفروخت. صدها بار از آنجا گذشته بودم و آن آدم را میشناختم، حتی یکی دوبار از او روزنامه هم خریده بودم. مرد بیخانمان پیر بود و لاغر، دندانهایش هم خراب شده بود و توی دهنش لغ میزد. اما آن روز مرد دیگری جای او نشسته بود. این آدم جدید میانسال بود و تا حدی هم چاق. دندانهایش هم عالی بودند!
آن روز به محض اینکه با ژیل وارد اتاق هتل شدیم زدم زیر خنده. گفتم: «بیخیال شود دیگه، هنوز هم میگی آدمات منو زیر نظر نمیگیرن؟ یارو که توی زیرگذر میدون نشسته بود رو دیدم. خیلی مسخره بود.»
این بار دیگر ژیل کوتاه آمد. لبخند آرامی روی صورتش نشست و در همان حال که میخندید گفت: «باشه باشه. حق با توئه. مُچمو گرفتی. چی میتونم بگم؟»
در طول این ماهها من و ژیل صدها ساعت را در گفتگو با هم گذراندیم. در حقیقت با او بیشتر از هر کس دیگری صحبت میکردم. بعضی وقتها در بین صحبت جوکهای کوچکی هم میگفتیم و و اغلب حس میکردم که از او خوشم میآید. فکر میکنم او هم گاهی از من خوشش میآمد. اما خیلی زود یک کار زننده میکرد، فقط برای اینکه به من نشان دهد کنترل اوضاع را در دست دارد. من هم مقاومت میکرد تا به او ثابت کنم اشتباه میکند!
یک روز، ژیل یک سری عکس روی میز ریخت و از من خواست آنها را نگاه کنم. تا نگاه کردم چشمم به عکس نبیل افتاد. عکس را برداشتم و گرفتم جلوی او و گفتم: «این چه بازیایه؟ شما که خودتون خوب میدونید این کیه. برادرم نبیله. هیچ دخلی هم به این قضایا نداره.»
ژیل شانههایش را بالا انداخت و عذرخواهی کرد. اما چند هفته بعد، دوباره همان عکس روی میز بود! این بار دیگر از کوره در رفتم. فریاد کشیدم: «این عکسو بردار. صد بار که گفتم. نبیل هیچ دخلی به این کارا نداره. دیگه نمیخوام این عکسو ببینم.» از شدت عصبانیت داشتم میلرزیدم.
ژیل دیگر آن عکس را جلویم نگذاشت. اما من هم هیچ وقت آن قضیه را فراموش نکردم. من رفته بودم سراغ دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه، چون میدانستم رحم و مروت ندارند. پس این را هم میدانستم که ژیل هم رحم و مروت ندارد. مهم نبود چقدر روابطمان با هم خوب شده، یقین داشتم به محض اینکه کارش با من تمام شود و همۀ چیزهایی که از من میخواهد را به دست بیاورد، آن وقت هم من و هم برادرم و هم مادرم را جلوی گرگها خواهد انداخت.
روز ۲۴ دسامبر ۱۹۹۴ همه چیز برای من تغییر کرد، همان روزی که ۴ نفر از اعضای جماعت اسلامی مسلح، یک هواپیمای مسافربری خطوط هوایی فرانسه (ایرفرانس) را در همان فرودگاه شهر الجزیره [پایتخت الجزایر] ربودند.
در طول یک سال گذشته، دریایی از مطالب دربارۀ بالاگرفتن جنگ داخلی در الجزایر خوانده بودم. جماعت اسلامی مسلح توانسته بود بر بخشهای وسیعی از مناطق حومۀ شهرها مسلط شود. اعضای این گروه، همه را بدون تفاوت قائل شدن میکشتند، زنان را، بچهها را. حتی گلههای گاو و گوسفند هم از کشتار آنها در امان نبودند. آنها به مدارس غیردینی حمله میکردند و معلم ها و مدیران زن و حتی گاهی دانشآموزان را میکشتند.
من از اکثر این چیزها به خاطر مطالعۀ انصار خبر داشتم. انصار فقط خبر این حملات را نقل نمیکرد، بلکه آنها را از منظر شرعی و دینی هم توجیه میکرد. انصار مدعی بود که این حملات به غیرنظامیها مشروع است چرا که این مردم از رژیم دشمن حمایت میکنند (و البته حمایت از نظام دشمن، در اصل معنایش فقط این بود که حامی جماعت اسلامی نیستند). و طبیعتاً همۀ این کارها از نظر امین و یاسین و بقیه، خیلی عالی به نظر میرسید و حس خوبی به آنها میداد. اما از نظر من اشتباه در اشتباه بود.
هرچه زمان بیشتری میگذشت، جماعت اسلامی تلاش بیشتری میکرد تا پای فرانسه را به صورت مستقیم به جنگ بکشد. به صورت مشخص به شهروندان فرانسوی حمله میکردند [تا دولت فرانسه واکنش جنگی نشان دهد]. مثلاً مدتی قبل در پاییز، ۵ نفر از کارمندان سفارت فرانسه را کشته بودند [و حالا هم که ربایش یک هواپیمای فرانسوی.]
اکثر مسافران این هواپیما مسلمان بودند. کسانی که از پاریس به سمت الجزیره و برعکس پرواز میکردند، غالباً مهاجرینی بودند که برای دیدار با خانوادههایشان به الجزایر میرفتند و برمیگشتند. اما اینها برای جماعت اسلامی اهمیت نداشت، فقط میخواست به جهانیان نشان دهد که دارد به فرانسه حمله میکند. ماجرا از نظر این جماعت، فقط یک چیز نمادین بود.
ربایش هواپیما با آدمکشی شروع شده بود. هواپیمارباها موفق شده بودند چند قبضه کلاشینکوف را مخفیانه به داخل هواپیما ببرند. چند ساعت بعد، جسد یکی از مسافرها را روی باند فرودگاه انداختند. مقتول، افسر پلیس الجزایر بود، مستقیم به سرش شلیک کرده بودند. آدمرباها تهدید کردند که اگر به آنها اجازۀ پرواز داده نشود، تعداد بیشتری از مسافران را خواهند کشت. اما مقامات الجزایری حاضر نشدند بپذیرند. هواپیمارباها مدت کوتاهی بعد، یک مسافر دیگر را هم کشته و جسد او را هم به بیرون انداختند. همۀ اینها در همان چند ساعت اول رخ داد.
ما در خانه تلویزیون نداشتیم. طبیعتاً تلویزیون «طاغوت» بود. اما [در آن ماهها] حوادث آنقدر سرعت گرفته بود که نمیتوانستم با خواندن مطبوعات در فُنَک، آنها را دنبال کنم. به همین خاطر یک تلویزیون کوچک برای خودم خریدم و بدون اینکه کسی ببیند، آن را به اتاق خوابم بردم. موقعی که ماجرای مصیببار هواپیماربایی اتفاق افتاده بود، در کل آن ساعات، چسبیده بودم به تلویزیون و تکان نمیخوردم.
منبع:مشرق
انتهای پیام/