در آق قلا وقتی اکثر مغازهها بسته و مردم در کمپ بودند، این کتابفروشی باز بود و صاحبش با سختی کتابها را جابجا میکرد. هی میگفت: "وای کتابها، حیف از کتابها". گفتم خدا بزرگه، درست میشه
گفت: دلم برای کتابها میسوزه. حیفه. میترسم تا آب رو جمع کنن، نم بکشن.
کمی حرف زدیم و موقع خداحافظی از روی عادت گفتم: به حق حضرت زهرا کتاب هایت سالم می مانند.
بعد یادم آمد اهل سنت است. نگاهش کردم و خواستم چیزی بگویم. تندی گفت: "خوب گفتی، خوب دعایی کردی".
یک عطر هدیه داد و گفت : ممنوم برادر.
برادر اهل سنت من در اق قلا، نامش آخوند علی بود.
انتهای پیام/