سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

خانه‌ای که یک شهید آن را سرپرستی می‌کند

مأموریتم درست بعد از شهادت همسرم شهید «سید حمید خدایی» شروع شد؛ از دوازدهم خرداد سال 1367، درحالی‌که هنوز 18 سالم تمام نشده‌ بود.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، زمانی روبه‌رویم می‌نشیند برای گپ‌وگفت که همراه با اهالی موسسه «روشنای امید» در تدارک جشن نامزدی یکی از دختر‌های «خانه امید» است. قند در دلش آب می‌شود وقتی که از عروس شدن یکی از عزیزکرده‌هایش می‌گوید. دست در کیفش می‌کند، پارچه‌ای را بیرون می‌آورد و می‌گوید: «دیروز رفتم بازار، ساتن خریدم که برای لباس نامزدی دخترم آستری بدوزم. بردم خانه امید و دیدم رنگ‌هایشان با هم نمی‌خواند.

امروز می‌خواهم بروم رنگش را عوض کنم.» حتی وقتی از زحمت دوباره می‌گوید هم خنده از روی لبش محو نمی‌شود. آخر، خودش را مادر عروس می‌داند و از لحظه‌لحظه همراهی با دختر دم‌بختش لذت می‌برد. از «رقیه محسن دوست» می‌گویم که شریک تجربه جدید دختران بالای ۱۸ سال بهزیستی شده و حالا درست یک سال‌ونیم است زندگی‌اش با مادری کردن برای آن‌ها، رنگ و بوی تازه‌ای گرفته است. گفت‌وگوی ما با این همسر شهید که علاوه‌بر فرزندان خودش، داوطلبانه برای ۶ دختر خانه امید هم مادری می‌کند، در روز مادر انجام شد، اما برای تجلیل از این بانوی دریادل، هر روز، روز مادر است.

با دعای مادرم، هم­نفسِ بچه‌های شیرخوارگاه شدم

«مأموریتم درست بعد از شهادت همسرم  شهید «سید حمید خدایی» - شروع شد؛ از دوازدهم خرداد سال ۱۳۶۷، درحالی‌که هنوز ۱۸ سالم تمام نشده‌بود! پسر بزرگم ۱۴ ماهه بود و پسر کوچکم ۵ ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. اداره زندگی با ۲ نوزاد، آن‌هم دست‌تنها، خیلی سخت بود و طول کشید تا بتوانم خودم را با شرایط جدید وفق بدهم. اما با تمام فرازونشیب‌ها، با لطف خدا توانستم یادگار‌های شهید را به عرصه برسانم. بعد از سروسامان گرفتن بچه‌ها، با خودم گفتم: خب، حالا از این به بعد، چی؟ چه باید بکنم؟ معتقد بودم زندگی باید هدف داشته‌باشد. برایم مهم بود هرطور شده، بتوانم خدمتی انجام دهم. مدتی در خدمت مادرم بودم و از ایشان مراقبت می‌کردم. اما با فوت مادرم، دوباره برگشتم سر خط.»

«رقیه محسن دوست» برمی‌گردد به ۵، ۶ سال قبل که مرحله جدیدی در زندگی‌اش آغاز شد و ادامه می‌دهد: «فکر می‌کنم دعا‌های مادرم بود که مرا به شیرخوارگاه آمنه رساند. واقعیت این بود که بیشتر از اینکه آن بچه‌ها به من نیاز داشته‌باشند، من به آن‌ها نیاز داشتم. اولین اتفاق مثبت این بود که با حضور در آن فضا، جای خالی مادرم را راحت‌تر پذیرفتم. وقتی می‌دیدم نوزادان یکی دو ماهه که عمیقاً به مادر نیاز دارند، از این نعمت محروم‌اند، با خودم می‌گفتم: تو چرا ناراحتی؟ تو که به لطف خدا، یک عمر از نعمت وجود مادرت بهره‌مند بودی و در زندگی‌ات کمبود محبت مادر نداشتی.

سال ۱۳۹۲ بود که به‌عنوان نیروی داوطلب وارد شیرخوارگاه شدم تا هرکاری از دستم برمی‌آید، انجام دهم. در اصل، برای محبت کردن به آن بچه‌ها رفته‌بودم، چون مهم‌ترین نیاز آن‌ها، نیاز عاطفی است؛ اینکه کسی باشد در آغوش بگیردشان و ببوسدشان. آن روز‌ها چند نیروی داوطلب در شیرخوارگاه بودیم که یک گروه تشکیل دادیم برای حمام کردن بچه‌ها. با این کار می‌خواستیم کمی کار مربیان بچه‌ها سبک شود. مدتی بعد، مسئولیت بیمارستان بچه‌ها را تقبل کردم؛ اگر بچه‌ها بستری می‌شدند، در بیمارستان کنارشان می‌ماندم و کارهایشان را انجام می‌دادم.»

دلِ مادر مهربان بچه‌های شیرخوارگاه هر وقت از مظلومیت این بچه‌ها می‌گرفت، یک حس دوست‌داشتنی می‌آمد و به او قوت قلب می‌داد: «در خدمت بچه‌های شیرخوارگاه که بودم، لحظه‌به‌لحظه شهیدم را کنار خودم می‌دیدم و رضایتش را حس می‌کردم. هرکجا به مشکل برمی‌خوردم، از او کمک می‌خواستم. او هم به خواب اطرافیانم می‌آمد و پیام‌های روشنی می‌داد که می‌فهمیدم در مسیر درستی قرار گرفته‌ام و از من راضی است.»

حمید آقا دستم را در دست دختران بهزیستی گذاشت

«قصدم این بود که برای همیشه در شیرخوارگاه بمانم، اما وقتی یکی از دوستان داوطلبم با موسسه خیریه «روشنای امید» آشنا شد و شروع به همکاری با مرکز «شِبه خانواده» وابسته به این موسسه کرد، مسیر جدیدی پیش رویم قرار گرفت. او برایم تعریف می‌کرد که آنجا با دختران نوجوان در ارتباط است، با آن‌ها دوست شده و از همراهی‌شان لذت می‌برد. به دوستم گفتم: هر وقت احساس کردی کاری برای بچه‌های این مرکز از دست من برمی‌آید، خبرم کن.» مربی دلسوز شیرخوارگاه آمنه حالا در معرض مأموریت بزرگ دیگری قرار گرفته‌بود: «ماجرا آنقدر برایم جذاب شد که یک‌بار به دوستم گفتم: اگر دعوتتان کنم، با دخترهایت می‌آیید برای مراسم سالگرد شهیدم؟ راستش چند سالی است مراسم یادبود حمید آقا را در تپه نورالشهدا برگزار می‌کنم. حضور در این فضای بازِ طبیعی و زیبا که با یاد شهدا عجین است، باعث می‌شود دل مهمانان نگیرد. خوب می‌دانستم ممکن است پوشش آن دختر خانم‌ها با عرف جمع همیشگی ما که متشکل از خانم‌های چادری و محجبه است، هم‌خوانی نداشته‌باشد، اما اصلاً نگران نبودم، چون مطمئن بودم شهیدم هم از این کار راضی است.

حمید آقا آن موقع در سال ۶۷، نگاهش مثل امروز، باز و وسیع بود و هیچ‌وقت اهل سخت‌گرفتن نبود. همیشه به من می‌گفت: شما در پرده حیا، باید شاد و سلامت زندگی کنی. اینطور بود که با همین حجاب چادر که دارم، با هم دربند می‌رفتیم، کلی در خیابان، ولی عصر (عج) قدم می‌زدیم و...

وقتی یکی از مسئولان هماهنگ‌کننده مراسم از موضوع مطلع شد و مخالفت کرد، گفتم: این دختر خانم‌ها، مهمانان خودِ شهید هستند. خودش دعوتشان کرده. خلاصه کار خدا بود که بچه‌ها هم راضی شدند و آمدند. هرچند ۲، ۳ تایشان از سر لجبازی، با مانتو‌های خیلی کوتاه و آرایش غلیظ آمده‌بودند (با خنده)، اما اصلاً برای من ناراحت‌کننده نبود. آنقدر از حضور آن دختر خانم‌ها خوشحال شده‌بودم که هیچ‌چیز نمی‌توانست آنقدر مرا راضی کند. آن‌ها هم حس‌وحال خوبی از حضور در آن مراسم پیدا کرده‌بودند. آن دیدار، یک شروع جذاب برای برقراری ارتباط با دختران مرکز شِبه خانواده بود.»

خدمت به دختران نوجوان خانواده بهزیستی، خیلی زود روزیِ رقیه محسن دوست شد: «دوستم مرا به مدیریت مرکز شِبه خانواده معرفی کرده‌بود. بعد از مدتی از من خواستند یکی از دختران این مرکز را برای مراجعه به کلاس خیاطی، همراهی کنم. آن دختر خانم، در رشته خیاطی تحصیل می‌کرد و برای ارائه کار‌های عملی باید به یک مرکز خیاطی می‌رفت. اتفاقاً خواهرم خیاط بود. گفتم: اگر موافق باشید، می‌توانم او را پیش خواهر خودم ببرم تا دوره طرحش را بگذراند. اینطور بود که آرام‌آرام به او نزدیک شدم. آنقدر با من انس گرفته‌بود که وقتی مدتی به مرکز نرفتم، بهانه‌ام را می‌گرفت و می‌گفت: خاله کجاست؟ چرا نمی‌آید؟ از همان اول با خودم عهد کردم هیچ‌وقت با اجبار در کنار بچه‌ها نباشم و هر وقت خودشان خواستند، پیششان بروم و این اتفاق، افتاد. سال ۱۳۹۴ همکاری‌ام را با مرکز شِبه خانواده شروع کردم و یک سال با بچه‌های مرکز همراه بودم.»

نه برای نگهبانی، فقط برای مادری‌کردن آمده‌ام

«خردادماه سال ۱۳۹۵ که دوباره می‌خواستم دوستم و دختر‌های مرکز را برای مراسم شهید دعوت کنم، دوباره غافلگیرم کرد. این بار گفت: «الان مربی دختران بزرگسال شده‌ام و شب باید پیش آن‌ها بمانم.» از شرایطشان که پرسیدم، گفت: «برای اولین بار، خانه‌ای به نام خانه امید برای دختران بالای ۱۸ سال بهزیستی در نظر گرفته‌شده. ۶ دختر در این خانه زندگی می‌کنند.

من و چند مربی هم شب‌ها به نوبت کنارشان می‌مانیم.» خیلی برایم جالب بود با این خانه و دخترانش آشنا شوم. باز هم همان پیشنهاد قبلی را دادم و گفتم: اگر تمایل داشته‌باشید، من هم گهگاه می‌توانم در کنارتان باشم. فکر نمی‌کردم به این سرعت حرفم را به گوش مدیریت موسسه روشنای امید برساند. تا به خودم آمدم، دیدم در جلسه با خانم یاوری، مدیرعامل موسسه هستم. نمی‌دانم چطور شد که وقتی خانم یاوری پرسید: «چند روز در هفته می‌توانید در کنار بچه‌ها باشید؟» فوری، بی‌آنکه فکر کنم، گفتم: ۳ روز!»‌

مادر دلسوز دختران خانه امید هنوز هم متعجب است. انگار آن جمله را روی زبانش گذاشته‌بودند. سری تکان می‌دهد و با خنده می‌گوید: «شب اول، همراه با دوستم به خانه امید رفتم. حُسن ماجرا این بود که با ۲ نفر از آن دختران، قبلاً در مرکز شِبه خانواده و قبل‌تر در مراسم شهیدم آشنا شده‌بودم. بچه‌ها آن شب و در برخورد اول، گفتند از دیدار با من احساس خوبی دارند و این، استقبال خوبی بود. شام را من پخته‌بودم و بچه‌ها تا سر سفره نشستند و از آن چشیدند، شروع کردند به تعریف کردن که؛» وای... چقدر خوشمزه ست. خوش به حال بچه‌هایتان. یک عمر، مادر خوب داشته‌اند و...»

از همان شب با خودم عهد کردم هر کاری برای بچه‌های خودم می‌کنم، برای این دختران عزیز هم انجام دهم. یعنی اگر به خانه امید می‌آیم، فقط برای مادری کردن بیایم. اولین روزی که تنها پیش بچه‌ها رفتم، گفتم: نه نگهبان شما هستم و نه به اجبار پیشتان آمده‌ام. می‌دانم شما به من نیازی ندارید. من به حضور در کنار شما نیاز دارم. آمده‌ام از شما عشق بگیرم.»

وقتی محبت، پشت بی‌اعتمادی را به خاک می‌مالد

چند سال زندگی در کنار فرزندان عزیز شیرخوارگاه و مرکز شبه خانواده، کوله‌بار تجربه رقیه محسن دوست را از مادرانه‌های خاص پر کرده‌بود، آنقدر که هم نازهایشان را می‌شناخت و هم نیازهایشان را. پس به باران مِهرش حکم کرد بی‌حساب و بی‌منت بر سر گُل‌های خانه امید ببارد و نه‌فقط از محبت سیرابشان کند بلکه هرچه غم و داتنگی و بی‌اعتمادی است، بشوید و با خود ببرد: «از همان اول، رابطه من و دختران عزیز خانه امید با احترام و محبت شروع شد. اما کاملاً احساس می‌کردم در پسِ قلب و ذهنشان، یک بی‌اعتمادی عمیق نهفته است؛ بی‌اعتمادی که ناشی از بی‌مهری‌ها و ناملایماتی بود که از کودکی تا به امروز دیده‌بودند.

واقعیت این است که اگر تجربه آن چند سال خدمت در شیرخوارگاه نبود، من هم نمی‌توانستم احساسات و رفتار‌های آن‌ها را هضم کنم. آن تجربیات، نعمتی برای من بود و کمک کرد از هیچ اتفاقی در خانه امید ناراحت نشوم. کاملاً به این دختران عزیز حق می‌دادم و می‌دانستم من و سایر مربیانی که در کنار آن‌ها قرار می‌گیریم، آنقدر باید انعطاف و صبوری به‌خرج‌دهیم تا آن‌ها مطمئن شوند همه افراد جامعه، بد نیستند. باید با محبت و رفتار صادقانه کمکشان کنیم بتوانند اعتماد کنند و مجاب شوند بر اساس تصویر‌های قبلی ذهنی‌شان درباره همه انسان‌ها قضاوت نکنند؛ و محبت، اینجا هم معجزه کرد.»

خانم! تولدتان چه روزی است؟

خورشید محبت رقیه خانم که اشعه‌هایش را روی خانه امید تنظیم کرد، یخ‌های بی‌اعتمادی، خیلی زود شروع به آب‌شدن کرد: «همان اوایل، یکی از بچه‌ها که از قبل مرا می‌شناخت، پرسید: «تولدتان چه روزی است؟» به شوخی گفتم: چطور؟ می‌خواهی برایم تولد بگیری؟ تولدم درست ۱۰ روز بعد از ورودم به خانه امید بود. همان روز هم نوبت حضور من در کنار بچه‌ها بود.

آن دختر خانم بعدازظهر با یک جعبه کیک وارد خانه شد، اما اصلاً به ذهنم نرسید این موضوع ارتباطی به من داشته‌باشد. شب که شد، کیک به دست به اتاق مربی که به «اتاق مادری» معروف است، آمد و گفت: «چای بگذارید تا بچه‌ها را هم خبر کنم برای جشن تولد!» باورم نمی‌شد. هرچه درباره آن‌ها شنیده‌بودم، اشتباه از آب درآمده‌بود؛ گفته‌بودند بچه‌های سفت و سختی هستند و راحت ارتباط برقرار نمی‌کنند. در مقابل محبت، واکنشی نشان نمی‌دهند و...، اما دل‌های ما خیلی زود داشت جوش می‌خورد و این خیلی برای من ارزشمند و قشنگ بود. خلاصه بچه‌ها آن شب، با محبت فراوان برایم جشن تولد گرفتند.

وقتی مشغول کیک خوردن بودیم، همان دختر خانم گفت: «خانم محسن دوست می‌دانید، من همیشه شما را با یک جمله به یاد می‌آورم.» و در مقابل نگاه مشتاق و کنجکاو من ادامه داد: «آن روز که برای مراسم شهیدتان آمده‌بودیم، شما تا ما را دیدید، گفتید: بچه‌ها! خیلی زحمت کشیدید. منت به سر من گذاشتید که آمدید.» من مبهوت نگاه می‌کردم و او می‌گفت: «خیلی برای من مهم بود که شما از ما به‌عنوان مهمان ویژه استقبال کردید. این خیلی قشنگ بود. آن جمله‌تان هیچ‌وقت یادم نمی‌رود.»

خانم محسن دوست مکثی می‌کند و با لحن خاصی می‌گوید: «باورم نمی‌شد یک جمله به‌ظاهر ساده بر روحیه آن دختر نوجوان این‌همه تاثیرگذار بوده‌باشد. تازه آن روز متوجه شدم چقدر کار ما، به‌ویژه افراد مذهبی و محجبه، سخت است. همان شب آن دختر خانم بعد از یک سال برایم گفت: «آن روز، چون به خواست مربی‌مان به آن مراسم آمده‌بودیم، برای اینکه نارضایتی‌مان را نشان دهیم، به‌عمد با مانتوی کوتاه و آرایش به مراسم شما آمدیم. اما وقتی رفتار شما را دیدیم، خلع سلاح شدیم...»

وقتی مامان، تقسیم می‌شود!

«وقتی عکس کیک تولدم را در پروفایلم گذاشتم، بچه‌هایم یکی‌یکی شروع کردند به تماس‌گرفتن. یکی از عروس‌هایم گفت: «مامان! ما می‌خواستیم به مناسبت تولدتان بیاییم خانه‌تان ها. خودتان گفتید منزل نیستید.» آن یکی عروسم گفت: «مامان! آنجا بریتان تولد گرفته‌اند؟» و خلاصه، غیرمستقیم گفتند معلوم است حسابی داری خوش می‌گذرانی...» و این، شروع ماجرا‌های جالب بانویی بود که تصمیم گرفته‌بود خودش و مهر مادری‌اش را میان ۲ خانواده‌اش تقسیم کند.

مادر دریادل قصه ما می‌خندد و ادامه می‌دهد: «با شروع مسئولیت داوطلبانه‌ام در خانه امید، یک‌دفعه برنامه زندگی‌ام تغییر کرد. تا آن روز، خانم خانه بودم و بچه‌ها هر وقت دوست داشتند به خانه‌ام می‌آمدند و من هم تمام‌وقت کنارشان بودم و محبتم را نثارشان می‌کردم. اما یک‌دفعه وقتم برای فرزندانم، نصف شد و پذیرش این موضوع، برای آن‌ها راحت نبود. اوضاع طوری پیش رفت، که بچه‌هایم می‌گفتند: «دیگر هر وقت شما را گم کنیم، می‌دانیم فقط در خانه دختر‌ها می‌توانیم پیدایتان کنیم.» یک‌بار اتفاق جالبی افتاد. من، اسم دخترهایم در خانه امید را با پسوند «جانم» در گوشی تلفن همراهم ذخیره کرده‌ام.

پسرم که اتفاقی متوجه این موضوع شد، با قیافه حق‌به‌جانبی گفت: «چرا پس اسم ما را خشک‌وخالی در گوشی‌تان نوشته‌اید؟!» اینجا بود که همسرش به کمکم آمد و گفت: «نباید ناراحت شوی. شما تمام عمر، فرصت داشته‌اید محبت مامان را ببینید. اما این دختر خانم‌ها تازه با مامان آشنا شده‌اند. مامان باید محبتش را به آن‌ها نشان دهد تا به دلشان بنشیند و باورش کنند.»

جالب است که این حساسیت‌ها به نوه‌هایم هم سرایت کرده. با لطف و اعتمادی که مدیریت موسسه روشنای امید به من دارند، این اجازه را به من داده‌اند که با بچه‌ها مسافرت هم برویم. تا به حال هم تجربه ۴ سفر با آن‌ها دارم که بسیار به همه‌مان خوش گذشت. یک‌بار که بر سر یک موضوع با «فاطمه سادات»، نوه ۸ ساله‌ام در ظاهر، بحثمان شد، به شوخی گفتم: دیگر فلان کار را برایت نمی‌کنم. پارک هم نمی‌برمت. در جوابم، بلافاصله گفت: «بله، بروید دخترهایتان را ببرید شمال!»

شهید، دختردار و پسرانم، خواهردار شدند

«یک‌بار از حرف پسرِ بزرگم حسابی جا خوردم. گفت: «مامان! لطفاً فقط دوست آن دختر خانم‌ها باشید. چون شما فقط باید مامان ما باشید!» از این حرف، هم تعجب کردم، هم خنده‌ام گرفت و هم غصه‌دار شدم. یاد پسران بهزیستی افتادم که چقدر جای خالی مادر، اذیتشان می‌کند و از کمبود محبت مادر، رنج می‌کشند.» رقیه محسن دوست با لبخند شیرین مادرانه‌ای ادامه می‌دهد: «البته همه این ماجرا‌ها مربوط به اوایل حضورم در خانه امید بود و پسرهایم هم آرام‌آرام به این باور رسیدند که این لطف الهی است که آن‌ها هم خواهردار شده‌اند.

همان روز اول که وارد خانه امید شدم، به دختر‌ها هم گفتم: من تنها به اینجا نیامده‌ام. شهیدم هم با من است. هر وقت به مشکلی برخوردید، مثل یک پدر می‌توانید از او کمک بخواهید. راستش را بخواهید، حمید آقا خیلی دلش می‌خواست دختر داشته‌باشیم. حالا خیلی خوشحالم که آرزویش برآورده شده و خدا یک‌دفعه ۶ دختر به ما داده.

به پسرهایم گفته‌ام دلم می‌خواهد به جایی برسید که به‌عنوان برادر، در کنار دختر خانم‌های خانه امید بایستید و به لطف خدا کم‌وبیش هم به این آرزویم رسیده‌ام. پارسال که یکی از دختر‌ها ازدواج کرد، جایی را برای سفر ماه عسلشان هماهنگ کردم. وقتی مدیریت آن مجموعه اصرار کرد که معرّف هم باید همراه عروس و داماد، حضور داشته‌باشد، به‌اجبار، من هم همراهشان رفتم. پسر کوچکم که با ماشینش ما را تا آن شهر رساند، خیلی خوب در مسیر با آن‌ها ارتباط برقرار کرد. با داماد دوست شده‌بود و به دخترم هم محبت برادرانه داشت. احساس کردم او هم نیاز داشته خواهر داشته‌باشد. طوری شده‌بود که دلش نمی‌خواست برگردد. می‌گفت: «اگر مرخصی داشتم، دوست داشتم کنارتان بمانم.»

شما مامان ما باشید، بقیه دوستمان

«همه مربیان خانه امید، دلسوزند و با تمام وجود برای دختر‌ها زحمت می‌کشند. انگار هر کدام با ویژگی‌های متناسب با یک جنبه از نیاز‌های بچه‌ها انتخاب شده‌ایم و حالا یک تیم کامل هستیم. مثلاً یک مربی جوان داریم که دختر‌ها مثل خواهرشان با او درد دل می‌کنند و موضوعات حوزه سنی‌شان را با او مطرح می‌کنند. از آن طرف، از من فقط توقع محبت مادرانه دارند؛ اینکه در روز حضورم وقتی از راه می‌رسند، بو بکشند و از عطر غذای مامان‌پَز لذت ببرند.

بعد کنارم بنشینند، خودشان را رها کنند تا بغلشان کنم. یک‌بار که نوبت مربی جوان‌مان بود کنار بچه‌ها بماند، من هم به خانه امید سر زدم. دیدم یکی از دختر‌ها آشپزی کرده. گفتم:‌ای کلک، پس چرا وقتی من هستم، آشپزی نمی‌کنی؟ با خنده گفت: «آخه، چون شما مامان هستید. صفایش به این است که وقتی اینجایید، فقط شما آشپزی کنید.»

انگار خاطره‌ای در ذهن رقیه محسن دوست جرقه زده‌باشد، لبخندبرلب ادامه می‌دهد: «اولین بار که موقع بیرون رفتن از خانه، در کیف دختر‌ها لقمه گذاشتم، نمی‌دانید چه شبی داشتیم. وقتی به خانه امید برگشتند، آنقدر از حس خوبی که از خوردن آن لقمه مادرانه داشتند، تعریف کردند که غافلگیر شدم. وقتی به خانه خودمان رفتم، به پسرانم گفتم: یک عمر در کیف شما لقمه گذاشتم، اما هیچ‌وقت مثل این بار که برای دختر‌ها لقمه گذاشتم، احساس رضایت نداشتم.

دیابت آمد، بالأخره باورم کردند!

«۳ ماه قبل که مشخص شد به بیماری دیابت مبتلا شده‌ام، پسرانم گفتند: «خواهش می‌کنیم به خاطر سلامتی خودتان هم شده، دیگر به خانه امید نروید. فشار کاری و حرص‌وجوش خوردن، باعث می‌شود بیماری‌تان تشدید شود. آنجا برای شما جایگزین دارند، اما ما فقط یک مادر داریم.» این بار، تسلیم شدم و از مدیریت موسسه روشنای امید خواهش کردم روز‌های حضورم در خانه امید را کم کنند. به‌این‌ترتیب قرار شد یک روز در هفته به آنجا بروم.

اما از همان موقع، دلتنگی‌هایم شروع شد و بیشتر از هر زمانی متوجه شدم چقدر به این بچه‌ها وابسته‌ام. اینطور بود که یک روز وقتی پسر و عروسم را راهی کردم برای سفر کربلا، احساس کردم برای رفع دلتنگی‌ام فقط باید بروم خانه امید و کنار دخترهایم باشم...»

اینجا دیگر مقاومت مادر صبور داستان ما می‌شکند و بلور‌های اشک بر کلماتش پیشی می‌گیرند. رقیه محسن دوست همان‌طور که پرده اشک را از مقابل چشمانش کنار می‌زند، می‌خندد و ادامه می‌دهد: «بچه‌ها جا خوردند. از دیدنم خیلی خوشحال شدند. انتظار نداشتند در روزی که لازم نبود، به دیدارشان بروم.

انگار یک‌دفعه عمق محبت من به آن‌ها ثابت شد. رابطه ما قبل از آن هم بسیار صمیمی و براساس محبت بود، اما می‌فهمیدم ته دلشان هنوز هم تردید دارند. گاهی می‌گفتند: «شاید به‌واسطه ما چیزی به شما تعلق می‌گیرد وگرنه چه دلیلی دارد این‌همه به ما محبت می‌کنید؟! وقتی پدر و مادر‌های خودمان ما را رها کرده‌اند، شما چرا باید این کار‌ها را برای ما انجام دهید؟»، اما بعد از بیماری‌ام واقعاً باور کردند که من فقط از سر عشق و محبت است که پیششان می‌روم. دیگر محبتمان به‌صورت علنی، دوطرفه شد. حالا دیگر آن‌ها هم مثل مادرشان، مراقب من بودند؛ مدام می‌پرسیدند: «انسولین تان را زده‌اید؟ داروهایتان را خورده‌اید؟»

هنوز هم کام رقیه محسن دوست از شَهدِ اثبات مِهر مادری‌اش به دختران خانه امید، شیرین است. لبخندی می‌زند و می‌گوید: «بعد از یک سال‌ونیم، حالا دیگر با دختر‌های خانه مادری، واقعاً یک خانواده‌ایم و آن‌ها یکی از دغدغه‌های زندگی من هستند. هر وقت بتوانم و بدانم مزاحم بچه‌ها نیستم، می‌روم و به آن‌ها سر می‌زنم. گاهی هم که دلم می‌خواهد بیشتر کنارشان باشم، داوطلبانه و خارج از برنامه تعیین‌شده، شب‌ها در خانه امید می‌مانم. سعی می‌کنم مستقیم و غیرمستقیم در کنار دختر‌ها باشم، چون می‌دانم آن‌ها نیاز به حامی دارند. کسی را می‌خواهند که وقتی به مشکل برخوردند، به او زنگ بزنند، خانه‌اش بروند، با او درد دل و مشورت کنند. سعی می‌کنم برای دخترانم در خانه امید، اینطور باشم.»

این بچه‌ها را با توانمندی‌های خودشان ببینید!

«همه‌جا گفته‌ام، اینجا هم می‌گویم که بچه‌های بهزیستی، خیلی مظلوم‌اند؛ آن‌ها بسیار شایسته و توانمند هستند، اما امتیازاتشان دیده نمی‌شود و بسیاری از فرصت‌هایی که لیاقتش را دارند، از دست می‌دهند فقط به‌خاطر شرایط خانوادگی‌شان، یعنی چیزی که اصلاً در آن نقشی نداشته‌اند. همین دختر‌های عزیز خانه امید، همه‌شان بااستعداد و توانمندند. به‌طور مثال، یکی از دخترهایمان، جواهرساز است و در بالاترین سطح فعالیت می‌کند و کارهایش واقعاً زیبا و چشم‌نواز است. آن یکی، مربی بچه‌های اوتیسم است. نمی‌دانید چه حس زیبایی نسبت به شاگردانش دارد. وقتی می‌آید، مدام از آن‌ها تعریف می‌کند و می‌گوید: «بچه‌هایم این کار را کردند، بچه‌هایم آن را گفتند و...»

رقیه محسن دوست نفسی تازه می‌کند و ادامه می‌دهد: «این بچه‌ها به محبت و حمایت نیاز دارند و به نگاه‌های زیبابینی که آن‌ها را با استعداد‌ها و توانمندی‌هایشان ببینند و به آن‌ها فرصت رشد و پیشرفت بدهند.»

به همسران شهدا بگویید بچه‌های بهزیستی تشنه محبت شما هستند

«دختر‌های عزیز خانه امید، حالا بخشی از زندگی من شده‌اند. فرزندانم هم کاملاً این موضوع را پذیرفته‌اند. جالب است که فقط با دل خودشان، تلاش می‌کنند برایم قانون بگذارند. پسر دومم یک بار گفت: «مامان! بیایید یک قراری بگذاریم؛ وسط هفته‌تان، مال آخرتتان باشد یعنی مال دختر خانم‌های خانه امید. آخر هفته‌تان هم مال دنیای‌تان باشد که ماییم.»

شاید باورتان نشود، اما با این حرفش، از شوق گریه‌ام گرفت. خوشحال شدم که به اهمیت این مسیر پی برده‌اند. یکی از مهم‌ترین انگیزه‌های من از خدمت به فرزندان شیرخوارگاه یا خانه امید، حرکت در مسیر همسر شهیدم بود. معتقدم او یک راهی را شروع کرد و من باید این راه را ادامه دهم. خوشحالم که فرزندانم هم به این حقیقت رسیده‌اند که این مسیر، ادامه راه پدرشان است و آن‌ها هم مثل پدرشان، برای رسیدن به خدا باید از بعضی چیز‌هایی که برایشان عزیز است، بگذرند.»

رقیه محسن دوست دلش می‌خواهد صحبت‌های شیرینش را با یک دل‌گویه متفاوت تمام کند، با حرفی از عمق جان برای دریادلانی که قلبشان خانه محبت یک شهید است: «از همسران شهدا می‌خواهم برای احیای راه شهدا در این مسیر قرار بگیرند و با اهدای محبتشان به فرزندان عزیزی که به هر دلیلی از نعمت پدر و مادر محروم بوده‌اند، کمک کنند تا گوشه‌ای از درد‌های جامعه کم شود.» و ادامه می‌دهد: «به افراد مذهبی هم می‌گویم: خیلی راحت می‌شود از وقتمان، خوب و مفید استفاده کنیم.

آنقدر انسان‌های عزیز هستند مثل بچه‌های عزیز بهزیستی که دوست دارند ما در کنارشان باشیم و از محبتمان سهمی داشته‌باشند. یادمان باشد در بحث کمک به هم‌نوعان، همیشه بحث اقتصادی مطرح نیست. همدلی عاطفی برای این بچه‌ها خیلی مهم‌تر است. امیدوارم این قبیل حرکت‌ها در میان اقشار مذهبی، پررنگ‌تر شود.

منبع:فارس

انتهای پیام/

این خانه را یک شهید سرپرستی می‌کند

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.