ب
وی گفت: ۲۰ ساله بودم که با اصرارهای مادربزرگم و رضایت بزرگ ترها به خواستگاری پسر خالهام پاسخ مثبت دادم و در میان هلهله و شادی بستگان و آشنایان پا به خانه بخت گذاشتم، اما وقتی دخترم به دنیا آمد دیگر از «قربانعلی» غافل شدم و به خواستههای او بی تفاوت بودم. آن روزها همه وقتم را صرف فرزندم میکردم تا او را فردی شایسته و مودب تربیت کنم در واقع فقط مسئولیت مادری را جدی گرفتم و از همسرداری غافل شدم به طوری که فرزندم همه زندگیام شده بود و قربانعلی را از خاطر برده بودم.
با به دنیا آمدن پسرم این فاصله هر روز بیشتر میشد، ولی من انگار چیزی جز دختر و پسرم را در اطرافم نمیدیدم. خلاصه زمانی به خود آمدم و به قربانعلی فکر کردم که او رفتوآمدها و تلفنهای مشکوکی داشت.
خواستم علت پنهان کاریهای تلفنی اش را از او بپرسم که ناگهان چشم در چشمم دوخت و با صراحت گفت: زن مطلقهای را با دو فرزندش به عقد موقت خودش درآورده است. هاج و واج مانده بودم و زبانم از شدت حیرت بند آمده بود.
از آن روز به بعد گریه کنان تلاش کردم تا آن زن را طلاق بدهد، ولی قربانعلی آن قدر به او وابسته شده بود که به هیچ عنوان حاضر به این کار نشد از شدت عصبانیت جنجال به راهانداختم و با پیدا کردن نشانی منزل آن زن به در خانه اش رفتم تا او را به خاطر این که وارد زندگیام شده و اعتماد مرا به قربانعلی از بین برده است بازخواست و سرزنش کنم، اما این کار من اوضاع را بدتر کرد و قربانعلی هم سر لجبازی گذاشت. وقتی خانواده همسرم به این موضوع پی بردند به شدت از قربانعلی ناراحت شدند و او را طرد کردند، اما من دیگر دارای سه فرزند بودم و باید به زندگی با او ادامه میدادم چرا که نمیخواستم طلاق بگیرم و آینده فرزندانم را به دلیل اشتباهات خودم و همسرم به نابودی بکشانم. حداقل با گذشت از اشتباه همسرم میتوانستم باز هم برای تربیت فرزندانم تلاش کنم، ولی همسرم دیگر آن قربانعلی سابق نبود و به مردی پرخاشگر و عصبانی تبدیل شده بود.
حالا که دو سال از آن ماجرا میگذرد او به مصرف مواد مخدر روی آورده است و نه تنها من و فرزندانم را آزار میدهد بلکه هوویم و فرزندانش نیز از رفتارهای خشن او درامان نیستند به طوری که گاهی دلم برای هوویم نیز میسوزد! همسرم چند روز قبل پسر سه سالهام را که ناراحتی قلبی نیز دارد کتک زده و برای آن که صدای گریه هایش را نشنود او را درون ماشین لباس شویی زندانی کرده بود. اکنون دختر ۱۳ سالهام نیز با چشمانی گریان و سروصورتی کبود به منزل پدر بزرگش پناه برده تا با مردی که ۱۵ سال از خودش بزرگتر است ازدواج نکند. همسرم دخترم را از تحصیل منع کرده و به زور میخواهد او را به عقد مردی درآورد که سابقه یک زندگی ناموفق دارد. با وجود این باز هم فرزندانم قربانی اشتباهات من و همسرم در زندگی شدهاند.
منبع: خراسان
انتهای پیام/