بیشتر بخوانید: همسر صبور| روایتی از دستپخت همسر رهبر انقلاب در زندان چهارم +عکسنوشته
آیتالله خامنهای سالها پیش جلساتی داشتند که در آن به زبان عربی صحبت میکردند؛ گاهی در لابهلای صحبتها خاطراتی هم بیان میکردند. به ایشان در آن جلسات گفتیم که شما که دارید به زبان عربی صحبت میکنید، امکان دارد که این خاطراتتان را از اول شروع کنید و بیان کنید؟
ایشان هم گفتند با کمال میل و همان لحظه بسم الله الرحمن الرحیم گفتند و شروع کردند به گفتن خاطرات؛ از کودکی تا دوران مبارزه، ادامه دادند تا خاطرات رسید به آغاز انقلاب اسلامی. این خاطرات تدوین شد و شد کتاب «انّ مع الصبر نصراً».
این کتاب اخیرا منتشر شده و توسط سیدحسن نصرالله نیز معرفی شد. ترجمهی فارسی این کتاب به زودی منتشر خواهد شد.
آنچه در ادامه میخوانید، ترجمهی یکی از خاطرات این کتاب است:
رهبرانقلاب: در یکی از شبهای زمستان ۵۶ خواب بودم که در زدند.در را که باز کردم،دیدم افرادی با مسلسل و هفتتیر ایستادهاند! به ذهنم گذشت که آنها عدهای چپی هستند و قصد تصفیهی مرا دارند.
به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد،فوری به بستن در اقدام کردم. آنها کوشیدند مانع بسته شدن در شوند، اما ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم بر آنها چربید و در را بستم. آنها با اسلحه خود شروع به کوبیدن به شیشه ضخیمی که روی در منزل بود، کردند و آن را شکستند. در همان حال یکی از آنها فریاد زد: «به نام قانون، در را باز کن». از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند.
:o: خدا را شکر کردم که برخلاف تصور من، آنها از چپیها نیستند. در را باز کردم. شش نفری حمله کردند و با خشونت و بیرحمی مرا به باد کتک گرفتند.در آن هنگام مصطفی که دوازده سال داشت، با حیرت به صحنهی کتک خوردن پدر مینگریست و فریاد میزد. ساواکیها بیرحمانه به کتک زدن من ادامه دادند و با نوک کفش خود به ساق پای من ضربه میزدند. سپس به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم. به آنها گفتم:این جوانمردی نیست که خانوادهام مرا دستبسته ببینند.دستبند را باز کردند.
دیدم همسرم دلشکسته و ناراحت است و ۴ فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند. کوچکترینشان «میثم» بود که ۲ ماه داشت. به آنها گفتم:نترسید،اینها مهمانند!مأموران ساواک به بازرسی خانه پرداختند و تا آشپزخانه و توالت را هم گشتند!
همسرم اقدام جالبی کرد:وارد اتاقی شد که من مردم را در آن ملاقات میکردم. این اتاق ۲ در داشت؛ همسرم اعلامیههای محرمانهای را که در اتاق بود، جمع کرد. و من نمیدانم چگونه متوجه وجود این اعلامیهها در اتاق ملاقات شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیتی متوجه شوند، وارد آن اتاق شود. حتی من هم متوجه این اقدامش نشدم، تا این که بعدها خودش به من گفت.او این اعلامیهها را جمع کرده بود و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکیها آنها را پیدا نکنند.
تا اینکه وقت نماز صبح فرا رسید. گفتم: میخواهم نماز بخوانم.یکی از آنها هم نماز خواند.ولی بقیه به بازرسی خانه ادامه دادند.
از مادرمصطفی خواستم مجتبی و مسعود را بیدار کند تا با آنها خداحافظی کنم. هنگام خداحافظی ساواکیها به فرزندان گفتند:پدرتان عازم سفر است. من گفتم لازم نیست دروغ گفته شود. و واقع امر را به بچهها گفتم.
انتهای پیام/