تیمسار عباسعلی امیریان افسر فنی بازنشسته هوانیروز ارتش و از اهالی کرمانشاه است که با وجود گذشت سالها دوری از زادگاه خود و زندگی در شهرهای مختلف از جمله تهران، همچنان با لهجه غلیظ کرمانشاهی سخن میگوید. امیریان که ۳۶ سال در ارتش خدمت کرده است، اوایل دهه هفتاد بازنشسته شد. وی هم فعالیت در ارتش شاهنشاهی و هم ارتش جمهوری اسلامی ایران را تجربه کرده است.
این افسر بازنشسته هوانیروز ارتش، دورههای آموزشی خود را در آمریکا گذراند و همراه با برخی از خلبانان و افسران فنی هوانیروز در جنگ ظفار هم شرکت داشته است. وی پیش از انقلاب به صف حامیان نهضت پیوسته و حتی تا یک قدمی دستگیری توسط ساواک هم پیش رفته است.
چهل سالگی انقلاب اسلامی، بهانهای شد تا به سراغ تیمسار امیریان برویم تا از ارتش دوره شاهنشاهی برای ما بگوید. متن زیر مشروح گفتگوی تسنیم با سرتیپ دوم امیریان است:
جناب آقای امیریان با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید، بفرمایید که در چه سالی به استخدام ارتش درآمدید و ابتدا در کدام بخش از ارتش فعال شدید؟
امیریان: چهار – پنج سالم بود که پدر و مادرم را از دست دادم و دردسرهای زیادی را کشیدم تا اینکه بزرگ شدم و توانستم در شهریور سال ۱۳۳۹ و قبل از آنکه دیپلم بگیرم، وارد آموزشگاه گروهبانی شوم. گروه ۹۶ نفرهای از کرمانشاه بودیم که ما را به ماسور در نزدیکی خرمآباد که پیش از آن محل نگهداری اسبهای ارتش بود، بردند و در ۲ سولهای که در آنجا بود، مستقر کردند. آبی که باید در آنجا به ما میداند، از چاه بود؛ اما چاه دچار اشکال شده بود و در نتیجه از آب فاضلاب شهر خرمآباد که از آن نزدیکی میگذشت، برای ما غذا درست میکردند. آب نوشیدنی را هم از روستایی که در همان اطراف بود، شبانه خودمان تهیه میکردیم.
حدود ۴ ماه در آنجا بودیم که دورههای آموزشی سختی را گذراندیم. بعد از ظهرهایش هم ما را به بیگاری میبردند. سرگروهبانی به نام وطنخواه داشتیم که چترباز بود. از او خواستم به دلیل اینکه دروس کلاس یازدهم مانده و هنوز دیپلم نگرفتهام، مرا از بیگاری معاف دارد. او موافقت کرد و من در بیابانهای اطراف آنجا، درسهایمان را خواندم.
سرتیپ امیریان (نفر دوم از سمت چپ) و شهید سپهبد صیاد شیرازی نفر چهارم در تصویر دیده میشود
پس از آن، ما را به تهران اعزام کردند و به سلطنت آباد بردند. مسجد کوچکی در آنجا بود که شبها به آنجا میرفتم و درس میخواندم. برای امتحانات ثبتنام کردم؛ اما زمان امتحانات، سرگروهبانم گفت: "اجازه نمیدهم". چتربازی به نام سروان ملک آنجا به داد من رسید و بالاخره توانستم امتحان بدهم و تمامی درسها به غیر از شیمی قبول شدم. زمان برگزاری امتحان جبرانی شیمی هم مصادف با زمانی شد که از تهران به کرمانشاه آمدم؛ اما روز امتحان را فراموش کردم و در نهایت یک سال بعد، دیپلمم را گرفتم.
سال ۱۳۴۲ ارتش آزمونی را برای شرکت در دورههای زبان انگلیسی برگزار کرد که از بین ۲۵۰۰ نفر قبول شدم. آن روزها من گروهبان سه بودم و مقرر شده بود که گروهبان سهها حق شرکت در دورهها ندارند؛ اما خوشبختانه درجه من به اشتباه گروهبان یک قید شده بود و توانستم به تهران بیایم و ثبتنام کنم. در آنجا سه نوع غذا به افراد حاضر در دوره میدادند. به افسران موغ و گوشت، به ما درجهداران آبگوشت و به سربازان آش میدادند. ضمن اینکه بنده را وادار کردند که لباس کار و نه لباس فرم بپوشم. پس از اینکه دوره آموزشی را گذراندم، ارتش تصمیم گرفت تا برخی از افرادی که دوره زبان انگلیسی را گذراندهاند به هوانیروز منتقل و سپس برای آموزش به آمریکا اعزام کند.
شما دوره دانشکده افسری نگذراندید؟
من گروهبان بودم و بعد به دانشکده افسری رفتم. بعد از گذراندن برخی دورهها در هوانیروز در سال ۴۹ بنده را به همراه جمعی دیگر به آمریکا اعزام کردند. حدود ۵ ماه در آمریکا بودیم و آموزشهای فنی را گذراندیم. در آنجا هم فاصلهها زیاد بود و افسر، درجهدار و سرباز جدا از هم بودند و امکاناتشان متفاوت بود.
سطح آموزشهایی که در آنجا به شما ارائه میشد، چگونه بود؟
آموزشهای خوبی ارائه میشد؛ البته، چون زبان انگلیسی ما ضعیف بود، با سختیهایی روبرو بودیم.
به غیر از شما ایرانیها، از دیگر کشورها نیز برای آموزش به آمریکا آمده بودند؟
بله، افرادی از کشورهای ترکیه، عربستان، اردن و پاکستان هم بودند که در آن دوره پاکستانیها زیاد بودند. آنان نسبت به مسائل دینی حساس بودند و از غذای آمریکاییها نمیخوردند. آنها خودشان مرغ میگرفتند و ذبح میکردند. من هم گاهی اوقات میهمان آنان میشدم.
آمریکاییها به غیر از برنامههای آموزشی، برنامههای فرهنگی نیز برای شما داشتند؟
برنامههای آنان تبلیغی بود و میخواستند ابهت آمریکا را به ما نشان بدهند؛ از این رو هر هفته یا هر ماه ما را به شهرهای مختلفی همچون واشنگتن، نیویورک و... میبردند. آمریکاییها به دنبال شست وشوی مغزی ما بودند. متاسفانه برخی هم در آنجا به دنبال فساد میرفتند.
افسری به نام مهدی رضایی که بعدها فرمانده کلاهسبزهای نیروی دریایی ارتش شد، در آنجا با بنده رفاقت داشت. قرار بود در روز ارتش در آمریکا به نیویورک برویم و در جشن آنها شرکت کنیم. وسیله حمل و نقل را اتوبوس را انتخاب کردیم تا بتوانیم شهرهای دیگر آمریکا را هم ببینیم. در مسیر به ذهنم خطور کرد که امروز آخرین روز زندگیم خواهد بود که یکباره اتوبوس چرخید و واژگون شد. در آن حادثه دست من شکست و به بیمارستان منتقل کردند که تحت عمل جراحی قرار گرفتم. پس از درمان اولیه، بنده را به مرکز بهداری پادگانی در نیوجرسی بردند که مجروحان جنگ ویتنام نیز در آن مرکز بودند. در آنجا خیلی به من سخت گذشت.
اجازه بازدید از مراکز نظامی آمریکاییها و تجهیزات و امکانات آنان را داشتید؟
برخی روزها که درسهای مهمی ارائه میشد، به ما مرخصی میدادند.
پس از بازگشت از آمریکا در کجا مشغول شدید؟
در هوانیروز اصفهان مشغول به خدمت شدم.
شما تحصیلات دانشگاهی هم دارید؟
سال ۱۳۵۴ در کنکور شرکت کردم، اما قبول نشدم. سال ۱۳۵۵ مجدد شرکت کردم و در رشته ادبیات دانشگاه تهران قبول شدم. یک هفته سر کلاس رفتم که ارتش فهمید و با دژبان، من را از کلاس و دانشگاه بیرون آوردند و به اصفهان بردند.
** یکی از مستشاران میگفت: میخواهیم رژیم شاه را اداره کنیم
مستشاران آمریکایی در هوانیروز هم حضور داشتند؟
بله و تنها هم آمریکایی نبودند. من از دست آمریکاییها خیلی زجر کشیدم. من افسر فنی و مسئول گردان بالگردهای ۲۱۴ بودم که یک روز یک افسر هیکلی و تنومند به نام "بیتی" آمد و خود را به من معرفی کرد. او گفت: "من یک سال قرارداد دارم تا در ایران کار کنم". مستشاران از این یک سال، یک ماه هم مرخصی داشتند که با هزینه ایران میتوانستند به هر جایی سفر کنند که بیشترشان برای عیش و نوش به تایلند سفر میکردند.
بیتی یکی و دو ساعت کار میکرد و باقی وقت دنبال کارها و خوشگذرانیهای خودش بود. من در دفترم ساعتهای حضور او را قید میکردم. او حتی یک بار به من گفت: "ما به اینجا نیامدهایم که برای شما کار بکنیم، فقط آموزش میدهیم"، در صورتی که به ما گفته شده بود آنان کارگران شما هستند. همچنین یکی از مستشاران آمریکایی به همکار بنده گفته بود که ما آمدهایم اینجا تا رژیم شاه را اداره کنیم که همکار بنده از این حرف خیلی ناراحت شده بود و گریه میکرد.
** مستشاری که وظیفهاش قرار دادن جنازه آمریکاییها در تابوت بود
جالب است بدانید که بسیاری از مستشاران، سواد و تخصص کافی نداشتند. یکی از آنان میگفت که در ماجرای جنگ ویتنام، من مسئول قرار دادن جنازههای آمریکایی در تابوت و میخکوب کردن تابوتها بودم. یکی دیگر هم گفت که من در آمریکا قصاب بودم.
گروهی از ژنرالهای آمریکایی در هوانیروز بودند که هفتگی مشکلات قطعات را بررسی میکردند و اگر قطعهای مشکل جزئی داشت، آن را به صورت کامل به آمریکا میفرستادند که تمامی هزینههای تعمیر و حمل و نقل بر عهده ارتش ایران بود. یکی از افسران در جلسهای به آمریکاییها اعتراض کرد که روز بعد به آن افسر گفتند که اگر میخواهی در ارتش بمانی و سروان بشوی، زیپ دهانت را بکش.
** گفتند کمونیستها میخواهند خلیج فارس را بگیرند
آیا شما برای جنگ ظفار هم به عمان اعزام شدید؟
آمریکا، ایران را وادار کرد که ارتش در جنگ ظفار حضور داشته باشد. به ما گفته شد که کمونیستها میخواهند خلیج فارس را بگیرند و ما در عمان با کمونیستها میجنگیم؛ در حالی که آنانی که در برابر ما قرار داشتند، جنبش آزادیبخش ظفار بود. محل استقرار ما با انگلیسیها یکی بود؛ چون امورات ارتش عمان، دست انگلیسیها بود.
** لیست مشروب اهدایی از طرف سلطنت بریتانیا!
شما را مجبور کردند که به عمان بروید یا داوطلبانه رفتید؟
مجبورمان کردند که برویم. چند دقیقهای پس از آنکه استقرار یافتم، لیستی را برای من آوردند تا آن را امضا کنم که لیست ماهیانه مشروب و ویسکی اهدایی از سوی انگلستان به افسران ایرانی بود. گفتم خوردن مشروب از نظر اسلام حرام است و من نه مشروب میخواهم و نه پول آن را. همچنین انگلیسیها در عمان، استخری داشتند که بالای درب ورودی آن تابلو زده بودند "ورود سگ و عمانی ممنوع است. " در واقع عمانیها که کشورشان آنجا بود اجازه نداشتند از آن استخر استفاده کنند.
تجهیزات شما در آنجا چه بود؟
بالگردهای ۲۱۴ ما در جنگ ظفار نقش داشتند. گروه افسران فنی ما هم حدود سی چهل نفر بود. مواد غذایی را نیز با هواپیماهای باربری نظامی از شیراز میآوردند که بیشترین غذایی هم که میخوردیم، مرغ بود. من حدود ۴ ماه در عمان بودم که خوشبختانه سالم به ایران بازگشتم.
چه زمانی در جریان انقلاب قرار گرفتید؟
آن وقتی که در تبریز، دوره عالی را میگذراندم، در جریان انقلاب اسلامی قرار گرفتم. فردی به نام صفاییپور که پس از انقلاب هم مسئولیتهایی یافت، بنده را با انقلاب اسلامی و امام خمینی (ره) آشنا و بنده را وارد جریان مبارزه فرهنگی با رژیم طاغوت کرد. آقای صفاییپور در جریان مبارزات دستگیر و مورد شکنجه شدید ماموران ساواک قرار گرفت.
همچنین به واسطه برخی از دوستان به اعلامیهها و نوارهای امام خمینی (ره) دسترسی پیدا کردم و برای توزیع اعلامیههای امام، دوره آموزشی تایپ را در میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب فعلی) گذراندم. در میدان فوزیه (میدان امام حسین)، خانه یکی از سروانهای ارتش نیز محل برگزاری جلسات مخفی بود که در آن جلسات هم شرکت میکردم. البته یکی از شبها، ماموران ساواک به آن خانه حمله کردند و افراد حاضر را دستگیر کردند. آن شب من به جلسه نرفته بودم.
یکی از افسران هوانیروز را به اتهام اینکه در مبارزات نقش داشته است، دستگیر کردند و حتی در جلوی چشمان مادرش مورد اذیت و آزار قرار دادند. بعد هم که فهمیدند جرمی ندارد، گفتند به لطف اعلیحضرت آزادی!
* اجازه پرواز به شاهپور غلامرضا ندادم
شما دیداری با شاه هم داشتید؟
مراسم اعطای درجه افسری با حضور شاه برگزار میشد. یکی از دوستانم، خانوادهاش نیز برای مراسم آمده بود، اما چون مادرش چادری بود، راهشان ندادند.
یک روز که من سرنگهبان یگان بودم، شاهپور غلامرضا به یگان آمد و گفت: "میخواهم پرواز کنم". گفتم "ببخشید امروز پنجشنبه است و نمیتوانیم اجازه پرواز بدهیم. "
ژنرال هایزر مامور انجام کودتا در تهران بود
یکی از امیدهای شاه در روزهای آخر نظام شاهنشاهی، کودتای ارتش بود.
بله، ژنرال هایزر با همین هدف از آمریکا آمده بود، طبقه ۵ ستاد مشترک ارتش دست آمریکاییها بود، اما برخی افسران ارتش مانع از این کار شدند. هایزر میخواست به نحوی با سران ارتش گفتگو کند تا جلوی مردم بایستند، اما موج عظیم مردم مانع از وقوع کودتا شد و در نهایت انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
** بدنه ارتش هرگز همراه با سران ارتش نبود
آیا بدنه ارتش همراه با سران برای اجرای کودتا بودند؟
بدنه ارتش هرگز همراه با سران نبود؛ تنها تعدادی افسر بودند که همیشه اطراف این سران بودند و به دنبال منافع شخصیشان هم بودند. سران ارتش هم وقتی دیدند که انقلاب در آستانه پیروزی است، بسیاریشان فرار کردند. ژنرال ازهاری میگفت: من به جای "خدا، شاه و میهن" میگویم "خدا، شاه، شاه و شاه"؛ چنین فردی زودتر از همه فرار کرد.
** شهید چمران گفت: مردم پاوه را تنها نمیگذارم
آقای امیریان در پایان اگر خاطرهای از روزهای پس از انقلاب اسلامی و حوادث مختلفی دارید، بفرمایید.
در ماجرای پاوه، شهیدان چمران و فلاحی در آن شهر حضور داشتند. شهید فلاحی از چمران خواست تا به کرمانشاه برود؛ اما شهید چمران گفت که شما نظامی و فرمانده هستید و باید در در کرمانشاه حضور داشته باشید که شهید فلاحی قبول کرد و به کرمانشاه رفت. یک روز صبح یکی از افسران در کرمانشاه دنبال من آمد و به خانهاش رفتم. ساعت ۱۰ صبح، مرحوم فلاحی به منزل آن افسر تماس گرفت و با من کار داشت. خدمت او رفتیم. گفت: بروید و چمران را از پاوه بیاورید. به محوطه پایگاه هوانیروز در کرمانشاه رفتم، احمد کشوری کنار ماشینش ایستاده بود و از او خواستم که بالگردش را آماده کند تا به پاوه برویم.
۱۴ نفر پاسدار به همراه یکی از اعضای خانواده یکی از شهدا پاوه نیز میخواستند به پاوه بروند، به همین دلیل ۲ بالگرد آماده کردیم و راه افتادیم. به نزدیکی پاوه که رسیدیم، باران گلوله سمت ما روانه شد. ۵ بار دور زدیم تا اینکه توانستیم خودمان را به پاوه برسانیم. بالگرد که نشست، به سراغ چمران رفتم، به او گفتم که فلاحی گفت: با ما بیایید، اما چمران گفت: من مردم پاوه را تنها نمیگذارم.
امیر از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید، بسیار ممنونیم.
منبع:تسنیم
انتهای پیام/