سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

یادداشت؛

آقا شما بازیگر نیستی؟

حسین محب‌اهری پس از تحمل مدت‌ها بیماری شب گذشته درگذشت. به همین بهانه، شکرخدا گودرزی، دوست و همبازی وی یادداشتی را در اختیار ما قرار داده است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  «آقا شما بازیگر نیستی؟!» با این سؤال همیشه حسین محب‌اهری رو در خاطرم به بازی می‌گیرم! هر وقت به هم می‌رسیدیم چشم‌هایش را تنگ می‌کرد دستش را زیر چانه‌اش قرار می‌داد، مثلاً قیافه فکور به خودش می‌گرفت و با لحنی بین شوخی و جدی می‌گفت: آقا من شما رو می‌شناسم... شما ... آقای دنیرو هستید؟ ... ببخشید آقای براندو هستی؟!... عذر می‌خوام ببخشید می‌دونم بازیگری ولی اسمت... آهان یادم اومد... شما بازیگری!

با همین شیرین‌کاری شروع می‌کرد. لب‌هایش را خیس می‌کرد و خنده ملیحی می‌کرد و ادامه می‌داد چطوری؟!

در هفت نمایش کوتاه به نویسندگی و بازیگری اسماعیل خلج با او همبازی بودم. من نقش مرگ را در هیبت راننده‌ای داشتم که می‌خواستم او را با خودم به ماسو ببرم‌. جایی که او به آرامش می‌رسید. بالاخره ناکس خودش تنها رفت و منو به‌عنوان راننده هم به خدمت نگرفت...

حسین جان تو خاطرات چند نسل رو رقم زدی، از مبصر کلاس گرفته تا... تمام آثار ماندگاری که خلق کردی...

در 67 سال زندگی پر از خلاقیت و زاینده‌ات بیش از 27 فیلم سینمایی، 51 برنامه تلویزیونی اعم از سریال و مسابقه و کودک و غیره تا تئاترهایی که بازی کردی شهادت می‌دهم همیشه بی‌نظیر بودی...

با ظرفیت، خلاق، دوست‌داشتنی و رفیق...

اونقدر مهربان بودی که در دوران مریضی کلی خرید می‌کردی، با عشق می‌رفتی آشپزخانه خانه تئاتر حتی اجازه نمی‌دادی قلندری دست به چیزی بزنه و با وسواس و حوصله و عشق برایمان کله‌جوش و اشکنه درست می‌کردی، هم فلفل می‌آوردی هم نان بربری هم ...

عشق بود توی آش و بچه‌ها رو از بهزاد فراهانی و اصغر همت و مهدی میامی و فخری سلیمی و بهرامی و... همه و همه رو گرد می‌کردی دور سفره و با لبخند شوخی و مهربانی دور سفره مهر تو جمع می‌شدیم و تو با اشتها در حالی که این بیماری نامرد رئیس‌مآب سرطان غدد لنفاوی رو هی به چالش می‌کشیدی در سفره عشق تو همه مهربانانه هم لقمه می‌شدیم. تو گل سرسبد مهر بودی با اون روحیه بالا و وصف ناشدنی... در حالی که درد می‌کشیدی لطیفه تعریف می‌کردی و چشمک می‌زدی و با انگشت نشانه بوس حواله می‌دادی...

روی صحنه هم همین‌طور بودی. هم هوای جوان‌ها رو داشتی هم حرمت پیشکسوت‌ها رو و هم قدر و منزلت صحنه رو...

و به‌راستی نرم و شیرین و دلربا بازی می‌کردی. اونقدر نرم و دلنشین و منعطف که هیچ بازی نبود، همه زندگی بود در هماهنگی بی‌نظیر کلام و اشاره و حرکت و ژست...

هر جا بودی عین اکسیژن بودی نفس کشیدن با تو و کنار تو راحت بود و هر وقت می‌رفتی انگار اکسیژن هوا کم می‌شد. نبودنت همیشه محسوس بود...بالاخره در بیمارستان لاله، لاله سان رفتی و داغی بر دل ها گذاشتی..

حسین جان خاطراتمان با تو و از تو همیشه همراهمان هست. مگر نه این‌که انسان دنبال جاودانگی است... از خضر و اسکندر تا گیلگمش و... تو جاودانه شدی... چه در خاطرات ما چه در آینده...

اما کاش آیندگان زندگی کردن با تو را تجربه می‌کردند تا معنای اکسیژن بودنت را می‌فهمیدند. می‌فهمیدند وقتی می‌گویم:
دلمان برایت تنگ می‌شود.

نفسمان برات تنگ

و صحنه برایت دلتنگ...

چقدر حقیقت دارد این واقعیت...

منبع:ایرنا

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.