مادر با شنیدن نام «آقای خامنه ای» سراسیمه از جا بلند می شود و به طرف در میرود. ما هم پشت سر او به طرف در میدویم. در پاگرد پله ها مادر به حاج آقا خامنه ای می رسد، خوش امد میگوید و از روی عباء دست ایشان را میبوسد. من و چارلی نیز در راهرو با ایشان سلام علیک میکنیم و به داخل خانه تعارفشان میکنیم. من، چارلی و حاج اقا پشت میز ناهارخوری مینشینیم و ایشان شروع می کنند به خوش و بش کردن. بعد، از مادر میپرسند که چرا دستشان را بوسیدند؟
حاج آقا! ما در کلیسا، دست کشیشمان را می بوسیم؛ شما هم برای من مثل کشیش هستید؛ برای همین خواهش کردم که اجازه بدهید دست تان را ببوسیم.
حاج آقا عکس های روی طاقچه را نگاه میکنند و با اشاره به یکی از قابها، میپرسند این عکس شهید است؟ من سریع بلند میشوم و قاب عکس ژانی را از روی طاقچه به دست حاج آقا میدهم. ایشان به قاب عکس خیره میشوند و مادر شروع میکند از ژانی تعریف کردن.
ژانی من در کل فامیل، از همه لحاظ تک بود، از نظر ایمان، از نظر اخلاق، از نظر درس؛ زبانزد دوست و آشنا بود. کلیسایش ترک نمیشد و هر هفته مقید بود به عبادت در کلیسا جای پدر و جانسون در خانه خیلی خالی است. پدر راننده کامیون است و دیشب یک باری را برای کرمان برد.
حاج آقا بعد از دلداری دادن مادر، و صحبت از مقام بالای شهدا پیش خداوند، با من و چارلی حرف میزنند. چارلی بلند میشود و می رود چای می آورد. مادر برای ایام عید، شیرینی پخته و دو بشقاب از این شیرینیها هم روی میز است. وقتی مادر به حاج آقا تعارف می کنند، ایشان با مهربانی تکه های شیرینی را با دستشان به ما میدهند و بعد هم برای خودشان برمیدارند. شیرینی این شیرینی به جانم مینشیند!
آنچه از ابتدای این مهمانی، حواس من را پرت کرده، پسر بچه ای است که کنار من و درست مقابل حاج آقا نشسته. حدودا ده ساله است و به رسم بیشتر محصل های این روزها، موهای سرش را با ماشین کوتاه کرده، و این، باعث شده که چهره اش بانمک تر شود. وقتی متوجه میشوم این آقاپسر کیست، ذوق زده می شوم؛ او پسر حاج آقا خامنه ای است. اگر کسی در خیابان، او را نشان می داد و می گفت این پسربچه، فرزند رئیس جمهور ایران است، امکان نداشت باور کنم. مگر ممکن است؟ این لباس ها و ظاهر بسیار ساده، اصلا به پسر یک وزیر و وکیل هم نمی آید، چه برسد به پسر رئیس جمهور! حالا دیگر مرتب حواسم به اوست و زیرچشمی نگاهش می کنم. کاش می شد دستش را بگیرم، به کوچه برویم و به همه بچه محل ها می گفتم که ببینید! این پسرآقای خامنهای است، بله، پسر رئیس جمهور، آمده اند خانه ما، تازه الان خود حاج آقا هم داخل خانه اند؛ داخل همین خانه کوچک ما!
مهمانهای عزیز ما قصد رفتن می کنند. از تمام شدن این مهمانی شیرین، دلم میگیرد. آقای خامنه ای قبل از خداحافظی، میپرسند که چیزی احتیاج نداریم؟ کم و کسری، چیزی؟ مادر و چارلی میگویند که همه چیز خوب است و فقط از خدا، سلامتی شما را میخواهیم با این همه، حاج آقا شماره تلفن دفتر خودشان را از یکی از همراهانشان می گیرند و به مادر میدهند میگویند اگر یک وقت کاری داشتید، مضایقه نکنید. بعد هم هدیه ای به مادر اهدا می کنند و از او اجازه مرخص شدن میخواهند.
انتهای پیام/