سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

باشگاه خبرنگاران جوان گزارش می‌دهد؛

قصه دلبرانه‌ای که مخاطبان را شگفت زده می‌کند

در این گزارش نظر مخاطبانی که کتاب «قصه دلبری» را خوانده و آن را در صفحات مجازی به اشتراک گذاشته‌اند، می‌خوانید.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، «قصه دلبری»کتابی است که توانسته با کلماتش مخاطب را غرق در هوای عشق آسمانی کند. این کتاب, قصه عاشقانه‌ زوجی است که از زبان همسر شهید محمدحسین محمد خانی از خاطرات آشنایی و 5 سال زندگی مشترک می‌گوید.

متن کتاب «قصه دلبری» قلمی روان و جذاب دارد و شخصیت شهید هر لحظه ما را غافلگیر می‌کند.

در بخشی از کتاب می خوانیم:

نمی دانم گفتن دارد یا نه. از طرف خانم ها چند تا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند آن هم وسط دانشگاه. وقتی شنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم, اونم با چه کسی! اصلا باورم نمی شد. عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند.

از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می‌انداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی  زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد, بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!»

به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور می زد تا جلوی خنده اش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود. هر موقع می رفتیم, با دوستانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم و می گفتم: «بچه ها, بازم دار و دسته محمدخانی!» بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند, بعضی هم مخالف. معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب می بردند, برای همین ازش بدم می آمد. فکر می کردم از این آدم های خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است.

آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست, مداحی می کنه, می ره تفحص شهدا!»

 در ادامه این گزارش نظرات مخاطبانی که کتاب را خوانده و آن را در صفحات مجازی با دوستان خود به اشتراک گذاشته اند, می خوانید؛

یادداشت یک مسیحی تازه مسلمان از کتاب #قصه_دلبری

مسیحی بودم , با هزار داستان و سختی و مشکلات مسلمون شدم...

وقتی وارد دنیای مسلمونا شدم خیلی غریبه بودم . یه دختر که نه فکرش شبیه مسلمونای اطرافش بود نه دیدش نه حتی کاراش...

من اسلامو خوب شناخته بودم اما مسلمونا رو نه !

فکر میکردم مسلمونا آدمای خشکی هستن که اصلا با جنس مخالف صحبتی ندارن و عشق و عاشقیشون خیلی خشک و بی روح و کسل کننده است ...

مدتی گذشت تا این که برام خواستگار اومد . فرمانده  بسیج دانشگاهمون !

فکر میکردم آدم خشکی باشه, اولین بار که ازم خواستگاری کرد شدیدا تعجب کردم .

یکی از دوستام بهم یه کتاب معرفی کرد که بخونم به اسم « قصه دلبری»

خوندمش .

برام جالب بود .

دیدم عوض شده بود و فهمیده بودم مذهبی ها هم عشقشون شور خاص خودشو داره و حتی خیلی قشنگ ترم هست!!

این کتاب منو تا حدودی با عشق خدایی آشنا کرد .

«قصه دلبری» داستان عشق یه شهید بود از زبون همسرش که دیدم را به خشک بودن و کسل کننده بودن عشق مسلمونا عوض کرد...

و باعث شد بتونم برای انتخاب شریک زندگیم به عنوان یه مسلمون بهتر و با دید بازتری تصمیم بگیرم.

به تشویق دوستان نازنینم و سفارش عزیزدلم کتاب قصه_ دلبری را خواندم.

اگر کسی می خواهد بفهمد معنای جمله آوینی عزیز را که گفت: شهادت لباس تک سایزی است که باید تن آدم به اندازه آن درآید, هروقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی, پرواز می کنی, مطمئن باش.

 

.قصه ی دلبری...

نمیدونم برای معرفی این کتاب چه عبارتی رو به کار ببرم که منظورمو برسونه؛

فقط خیلی ساده و خودمونی بگم که این کتاب واقعا ارزش خوندن داره, و بسیار قشنگ و جذابه...

کتاب های خاطرات همسر شهدا رو زیاد خوندم, از یادت باشد تا نیمه ی پنهان ماه؛

از دختر شینا تا دیدار پس از غروب؛

هر کدوم زیبایی ها و جذابیتای خاص خودشونو دارن, اما نمیدونم چرا این کتاب برام فوق العاده دوست داشتنیه...

پیشنهاد میکنم اگه تاحالا نخوندین , حتما بخونیدش, شاید نظر شمام همین باشه...

یادمه روزی که خواستم این کتابو بخرم, بین خرید همین کتاب و کتاب عمار_حلب دو دل بودم, چون جفتش درباره شهید محمدخانی بود و تعریف جفتشو شنیده بودم, اما قسمت این بود که این رو بردارم و بشه یکی از دوست داشتنی ترین کتابای قفسه کتابم...

 

از کنار قطعه 153 گلزار شهدا که رد بشی ناخودآگاه عکسش طوری محو تماشات میکنه تا به خودت بیای بالای سر مزارش رسیدی خصوصا عکس یادگاری که با سردار سلیمانی انداخت و 12 ساعت بعد شهید شد.

شهیدی که سردار حاج قاسم سلیمانی در تعریفش گفت مثل شهید همت بود حالا با خواندن قصه دلبری میفهمی که واقعا لایق شهادت بود.

قصه دلبری را که می خواندم, از تک تک لحظه لحظه هایی محمدحسین شجاعانه پای ایمان و عقیده و انتخابش می ایستاد لذت می بردم. تیپ خاص خودش را داشت و راه اصلی اش شهادت بود اما خوب بلد بود در این راه عاشق شود، ازدواج کند و عاشقانه زندگی کند.

همه‌اش فکر میکنم کاش محمدحسینی در وجود همه پسران جامعه زنده شود تا شجاعت و عاشقی بیاموزند تا ماندن پای عشق را بلد شوند. وجودشان سرشار از شوق شهادت باشد اما عاشقانه زندگی کنند...

چند روزی هست که کتاب تمام شده, انقدر زیبا هست که دوست دارم چندین بار بخونمش, زندگیش کنم. بعضی ها میگن نوشتن این بعد از شخصیت و رفتار شهید خوب نیست, وجه شهید خراب میشه, چرا؟ چون عاشق شده.

اما به نظر من حقیقت باید بیان بشه, همه ابعاد زندگی شهید گفته بشه, نباید شهید و شهادت رو دست نیافتنی کرد. باید حقیقت زندگی شون بیان بشه که برای نوجوانان و جوانان قابل هضم باشه و بتونن الگو برداری کنن.

امیدوارم بخونید و لذت ببرید.

#قصه_دلبری, قصه دلدادگی #شهیدمحمدخانی هست با همسرشون.

قصه لجبازی های قبل ازدواج خانم در علی هست با همسرشون.

قصه ی زندگی خوشگلی که حرف ها و لحظه هاشون فقط بوی روضه ی ارباب میده.

قصه دلبری لحظه هایی که به مکه,کربلا و رفتن و پر هست از دلدادگی دوتا مرغ عشقی که دوست داری بخونی و تموم نشه ثانیه های ناب شون.

قصه دلبری یک شهید دیگه ای که مثل تمام #شهدا ثانیه به ثانیه زندگیشو با محبت و عشق وقف همسرش کرده و لذت میبری از تماشای نوشته ها.

اما تو اوج خوشی و دلدادگی هاشون , به دعوت بی بی زینب (س), عاشق قصه دلبری مون میل به رفتن داره و با راه و روش خودش رضایت معشوق قصه رو میگیره و میره و در انتها فدایی عمه سادات میشه.

 

#قصه_دلبری این کتاب مخاطب را غافلگیر خواهد کرد ؛ چه آن هایی که #شهیدمحمدخانی را می شناسند؛ چه آن ها که او را نمی شناسند!

در واقع این کتاب روایت#عاشقانه 5سال زندگی مشترک با #شهیدمحمدخانی است.

جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات#روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه.

کتابی که با خیال راحت میشه خوندش رو به همه پیشنهاد کرد. نثر روون و عامه پسندی داره و تقریبا کم حجمه و زود تموم میشه ( برای من دو ساعت و نیم یا سه ساعت) کاملا مخاطبو با خودش درگیر میکنه...انگار تو ماجراها حاضر و ناظری ... هم به گریه میندازتت هم قلبتو از محبت پر میکنه...اثرگذاره خیلی... خلاصه ی کلام اینکه مقبول افتاد بسیار ...

قصه این قصه...

 

انتهای پیام/

برچسب ها: ادبیات ، نویسنده ، شهدا
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.