مثلاً آنجا که به کودک خود میگفتیم سرش را بالا بگیرد سرش را پایین میانداخت یا وقتی میگفتیم بخندد دهانش را به شکل دایره درمی آورد یا مدام تکان میخورد و نمیخواست در آن جایی که ما میخواستیم و پس زمینه زیبایی داشت، بنشیند. من غرق عکاسی از کودکمان شده بودم. دو بادکنک هلیومی هم خریده و حسابی به خرج افتاده بودیم تا این بادکنکهای هلیومی در دست کودک ما تصویرهای زیبایی خلق کند، اما در همان آغاز عکاسی با اینکه به کودکمان تأکید کرده بودیم که محکم روبان بادکنکها را بچسبد و روبان را هم چند بار دور مُچ او پیچانده بودیم، اما به خاطر وزش باد و تکان خوردنها و بالا و پایین پریدنها دو بادکنک هلیومی عزیز ما که گران هم بودند پیش از ژستهایی که میخواستیم از کودکمان بگیریم به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ما هم مثل افرادی که در اسکله ایستادهاند و دور شدن عزیزان خود را که از روی عرشه کشتی به آنها دست تکان میدهند میبینند با عصبانیت به دور شدن دو بادکنک هلیومی چشم دوختیم تا آن قدر بالا رفتند که در افق ناپدید شدند، اما در یک لحظه اتفاقی جالب افتاد. ما شروع کردیم به خندیدن و به بادکنکهایی که ناپدید میشدند نگاه کردیم و در یک لحظه دوباره به زندگی برگشتیم و دوباره زندگی جریان پیدا کرد. زندگی در آن عکسها نبود و ما بیجهت میخواستیم زندگی را نگه داریم. زندگی وقتی میخواهیم و اصرار داریم نگهش داریم از دست ما میرود.
ما چرا این همه رنج را بر خودمان هموار میکنیم؟ به خاطر این است که میخواهیم چیزهایی را نگه داریم و، چون اصرار داریم که نگه داریم تازگی زندگی را از دست میدهیم. کودک ما خوب و قبراق و سرحال جلوی ما نشسته یا ایستاده بود، اما ما نمیتوانستیم آن سرحالی را تاب بیاوریم، چون میخواستیم یک تصویر خوب از او بگیریم. دقت میکنید؟ کودک واقعی جلوی ما بود و ما او را نمیدیدیم و میخواستیم او را با یک کودک تصویری معاوضه کنیم. اصل کودک جلوی ماست، اما ما او را نمیبینیم و میخواهیم به یک تصویر از همان کودک برسیم. مولانا در «فیه مافیه» داستان عاشقی را بیان میکند که نزد معشوق خود سخن از هجران میگوید و نامه پر از سوز و گداز خود را بر او میخواند و حواسش نیست که معشوق روبهروی او نشسته است. حواسش نیست که به وصال رسیده است و معشوق را نزد خود دارد و دیگر سخن گفتن از هجران و بیتابی برای دوری بیمعناست. ما هم در واقع اصل کودک خود را در برابر خود داشتیم، اما او را نمیدیدیم و میخواستیم تصویری از او تهیه کنیم و، چون کودک قواعد ما را برای تهیه آن تصویر رعایت نمیکرد رنج میکشیدیم و حتی سر او داد میکشیدیم. اما آیا این همان دادی نیست که ما سر زندگی میکشیم؟ آیا ما با زندگی هم همین رفتار را در پیش نمیگیریم؟ آیا نمیخواهیم زندگی همه تکانها، شیطنتها و جابهجا شدنهایش را کنار بگذارد و آرام بگیرد تا ما زندگی را تثبیت کنیم و به آن تصویری که از زندگی میخواهیم برسیم؟
تصاویر مرده را به جای زندگی ننشانیم
منشأ رنجهایی که ما در زندگی میکشیم در همین نقطه است. ما نمیخواهیم به زندگی برسیم، ما میخواهیم به تصویری از زندگی برسیم و، چون زندگی مثل یک کودک پرجنب و جوش به ما اجازه نمیدهد آن تصویرهایی که میخواهیم را از او ثبت کنیم شروع میکنیم به بیقراری، بیتابی و داد کشیدن بر سر زندگی. ما میخواهیم در لحظهای با آن مختصاتی که مدنظر ماست زندگی لبخند بزند، اما زندگی آن لحظه در کاری دیگر است و ما رنج میبریم، در صورتی که اگر در آن روز من و همسرم اصرار نداشتیم که از زندگی یک تصویر بسته و مرده تهیه کنیم هیچ رنجی هم در کار نبود. آیا قرار است که زندگی در یک قاب و چارچوبی که ما میخواهیم به دام بیفتد؟ وقتی این اصرار وجود ندارد تو اجازه میدهی که کودکت هر طور که دوست دارد بخندد، هر طور که دوست دارد دست و پایش را تکان دهد، هر طور که دوست دارد بدود یا بایستد، اما به محض اینکه پای تثبیت زندگی و تهیه تصویر دلخواه و مطلوب از آن به میان میآید همه آن رونقها از بین میرود. کودک باید آن طور که ما میخواهیم دست و پایش را تکان دهد، آن طور که ما میخواهیم بخندد یا آن طور که ما میخواهیم زاویه سرش را تنظیم کند.
نگاه کنم به خودم و زندگی و ببینم که موضع من با زندگی چیست؟ آیا زندگی را یک جریان پیوسته و متصل به هم میبینم، یا نه، مدام میخواهم در این باره دست به تقطیع و برش بزنم. کیفیت رابطه بسیاری از ما با زندگی کیفیت عکاسی به جای فیلمبرداری است. عکسبرداری یعنی هر لحظه با یک تصویر خاص مشغول باشی، میبینی که زندگی در جریان است، اما تو به یک تصویر مشغول شدهای و انبوهی از تصاویر و نقشها را از دست دادهای. کسی چیزی به تو گفته است و تو به یک کلمه چنان چسبیدهای که حرکت و جان بخشی زندگی را در اطراف خود، در درختان و در آدمها و در هیاهو و در آفتاب و باران نمیبینی یا آنچنان درگیر خواستهات هستی- و کدام خواسته است که به شکل تصویر در ذهن ظاهر نشود - که عملاً از زندگی هیچ نمیبینی جز آن خواسته. زندگی را یک رود میتوانی فرض کنی که هر لحظه در جریان است. در واقع مدام تصویرها کنار هم قرار میگیرد تا آن رود قوام خود را داشته باشد، آبی که میآید و میرود و آبی دیگر جایگزین میشود، اما وقتی ما صرفاً به یک تصویر از این میان بسنده میکنیم و دوست داریم که آن را قاب کنیم، زندگی از تازگی میافتد.
از رود زنده تا رود قاب شده بر دیوار
آیا وقتی عمیقتر فکر میکنیم ما با بسیاری از شئون زندگی برخورد مشابهی نداریم؟ یعنی ما به دنبال این نیستیم که زندگی را در جایی و تصویری تصاحب کنیم و این اطمینان خاطر را داشته باشیم که زندگی برای ما خواهد ماند؟ حواس ما نیست وقتی برای داشتن یک تصویر خوب از زندگی حرص میزنیم در واقع زندگی را از دست میدهیم. من وقتی حرص میزنم که عکس خوبی از کودک خود بگیرم و این حرص زدن به اندازهای است که خودم را عصبی میکنم و حتی اشک فرزندم را درمیآورم، به راستی با خود و زندگی چه میکنم؟ وقتی از خانه پایم را بیرون میگذارم و تا به خانه برگردم همچنان درگیر تصویرهای مطلوب از زندگی هستم، حواسم نیست که همزمان زندگی واقعی را از دست میدهم، در صورتی که اگر من به جریان زندگی بپیوندم با زندگی یکی خواهم شد و خود را بیگانه و دورمانده از زندگی نخواهم یافت. آنچه باعث میشود زندگی برای من کهنه و تکراری به نظر برسد نه به خاطر ذات زندگی که به خاطر تصویرهایی است که من میخواهم به عنوان نقاط مطلوب به آنها برسم.
رود در ذات خود، سرزندگی، شادی و جریان دارد، ولی وقتی من میخواهم رود را به یک تصویر تبدیل کنم و آن را قاب گرفته و به دیوار بزنم، رودی که قاب گرفته شده و به دیوار چسبیده دیگر آن رود سرزنده نیست، بلکه صرفاً یک تصویر است، یک پوست بیروح از یک رود است و معلوم است که رنگ کهنگی به خود خواهد گرفت. وقتی من با آدمهای اطراف خود به گونهای مواجه میشوم که مدام تصویرهای مطلوب خود را میخواهم از آنها استخراج کنم، دقیقاً همان کاری را میکنم که کسی با گرفتن تصویر از یک رود میکند. تصویری را قاب گرفته و به دیوار میزند، اما معلوم است همچنان که آن رود چسبیده به دیوار آن رود حقیقی و سرزنده و بشاش نیست، مواجهه من با آدمها، وقتی قابها و تصویرهای ذهنی بر رابطهام غلبه پیدا میکند، آنها را از واقعیت خود تهی میکند. چطور میتوانم در تماس واقعی با زندگی باشم؟
بیجهت نیست که این کلام و نیایش نورانی از زبان معصوم (ع) به ما رسیده است: «اللهم ارنی الاشیا کماهی/ خدایا از تو میخواهم واقعیت را آنچنان که هست ببینم.» این کلام و خواسته، خواسته دقیق و درستی است، چون همه سوءتفاهمها و زاویههایی که ما با زندگی داریم و همه رنجهایی که از این ناحیه بر خود تحمیل میکنیم به خاطر تمایل و خواست ما برای ندیدن واقعیت است. بپذیریم که ما اغلب زمانها با واقعیت در تماس نیستیم. ممکن است کسی بگوید من در تماس با واقعیت هستم. هر روز همسر و کودک خود را میبینم. هر روز در خیابان و محل کار حضور دارم. هر روز سر کارم حاضر میشوم و با آدمها مراوده دارم. ممکن است همه ما این سطوح تماس با واقعیت را واقعی بپنداریم در حالی که اگر دقیقتر شویم خواهیم دید که در همه آن مراحل آنچه بر ما حکمرانی میکند تصویرهای ذهنی است و در واقع ما از پشت انبوهی تصویر ذهنی داریم با واقعیت روبهرو میشویم و به عبارت بهتر، با واقعیت مواجه نمیشویم. وقتی من از همان آغاز رابطه میخواهم تصویرهای بیجان ذهن خود را به رابطه بیاورم واقعیت رابطه را هم بیجان خواهم کرد. به تعبیر مولانا: «چون غرض آمد هنر پوشیده شد/ صد حجاب از دل به سوی دیده شد/، چون دهد قاضی به دل رشوت قرار/ کی شناسد ظالم از مظلوم زار»
مولانا دارد میگوید وقتی من فیلتر خشم، کین، غرضورزی، حسد، خودکم بینی و خودبرتربینی را جلوی چشم دارم چطور میتوانم واقعیت را از پشت این حجابها ببینم. امکان ندارد واقعیت وقتی این همه حجاب وجود دارد روی و رخساره خود را به من بنماید، بنابراین اگر من میخواهم با واقعیت با آن کیفیت سرزنده زندگی در تماس باشم و زندگیای که واجد جان است را به یک پوسته بیجان تبدیل نکنم، اول از همه باید این سؤال را از خود بپرسم که آیا اساساً رابطه من با زندگی برقرار است؟ آیا من در خود کیفیتی دارم که واقعیت و زندگی را آنگونه که هست ببینم یا نه، من به هر کجا که نگاه میکنم در واقع ذهنیت و قالبهای ذهنی و درون خودم را میبینم نه واقعیت را.
من در خیابان قدم میزنم و یک ماشین گران و لوکس را میبینم، اما به جای اینکه با واقعیت آن ماشین با آن حجم آهنی و چراغها و خمشها و زاویهها و خطوط در ارتباط باشم، مدام احساس حقارت میکنم و از خودم میپرسم چرا من این ماشین را ندارم و درون من پر از خشم میشود - بهتر است بگوییم درون من آن خشم وجود داشت و با دیدن ماشین فعال شد - یا شروع میکنم به گفتن اینکه پول این ماشین را از کجا آورده است، حتماً یک دزد است. نگاه کنید که آیا این ارتباط با واقعیت است؟ یا نه آن ماشین آینه میشود که درون من بالا بیاید؟
یک فرد تازه وارد و غریبه وارد جمع میشود و من حس بدی دارم. چرا؟ به خاطر اینکه ذهن من یک ذهن شرطی شده است و به همه حتی غریبهها برچسب میچسباند و یک غریبه را خطرناک یا ناشناخته و مرموز مییابد، بنابراین من به جای اینکه واقعیت آن فرد را ببینم ذهن شرطی شده خودم را میبینم و ارتباطی بین من و واقعیت برقرار نمیشود. صبح از خواب بیدار میشوم و اصلاً احساس تازگی و سرزندگی ندارم. آیا روز سرزنده و تازه نیست یا نه من دارم با موجی از احساسهای دلمردگی به روز نگاه میکنم؟
نکند من سرزندگی و زیبایی را فیلتر میکنم!
چرا زندگی من تــــکـراری و خستهکننده و تقطیع شده و کهنه است؟ یک بار باید انگشت اتهام را از سمت زندگی به متن خود بچرخانم و به جای اینکه بیرون را متهم کنم به درون خود توجه کنم که نکند این من هستم که تکراری، خستهکننده، تقطیع شده و کهنه میبینم. یعنی اشکال نه در «دیده شده» که در «بیننده» و «فرآیند دیدن» وجود دارد. نکند من زندگی را کهنه میبینم. نه ذات من که ذات و درونمایه من همیشه تازه و نو به نو و سرزنده است، بلکه آن «من کاذب» که در ذهن برای خود ساختهام زندگی را اینگونه راکد و روزمره میکند. نکند من دارم همه رنگهای زندگی را مثل دوربینهای سیاه و سفید فیلتر میکنم و همه آن زرد و آبیها، همه آن قرمز و اناریها، سبزها و زرشکیها و نارنجیها و بنفشها را در رنگهای خاکستری و بیروح خلاصه میکنم. من اگر اندکی با خود صادق باشم این پرسش مهم را باید از خود بپرسم که نکند بیرون زندگی سرزنده و زیباست، اما من دارم آن همه سرزندگی و زیبایی را فیلتر میکنم، درست مثل دوربینی سیاه و سفید که رنگهای بشاش و سرزنده را فیلتر میکند.
منبع:روزنامه جوان
انتهای پیام/