سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ماجرای اسیری که پس از ۸ سال طلوع خورشید را دید!

حمیدرضا قنبری از آزادگان دفاع مقدس درباره آخرین روز‌های اسارت و آزادیش در عراق خاطراتی را بازگو کرده است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ حمیدرضا قنبری که در جریان حضور در دفاع مقدس، سال‌های جوانی خود را به اسارت دشمن بعثی درآمد، به بیان خاطرات آخرین روز‌های حضورش در اسارت و ماجرای آزادی‌اش پرداخته است که در ادامه می‌خوانید:

آزادی را برایم سخت کردند

نمایندگان سازمان صلیب سرخ جهانی برای طی مراحل قانونی تبادل اسرا وارد اردوگاه ما (موصل٢) شدند. نام هر اسیری که خوانده می‌شد باید به شکل انفرادی وارد اتاق می‌شد، نماینده‌ی ویژه‌ی صلیب سرخ آنجا نشسته بود و با زبان فارسی، از اسیر می‌پرسید: «آیا می‌خواهی بروی ایران؟» آنجا اسیر اگر می‌خواست نرود ایران فرم آزادی را امضا نمی‌کرد، اثر انگشت نمی‌زد، حکم پناهندگی می‌گرفت و صلیب سرخ موظف می‌شد او را به هر جای دنیا که اسیر تقاضا می‌کرد منتقل کند.

نام همه را خواندند، نام من و ۲ نفر دیگر را نخواندند، مابقی به جز یک نفر همه فرم آزادی را امضا کردند. ما چهار نفر ماندیم. سه نفرمان را بعثی‌ها نگه داشتند، یک نفر هم که تقاضای پناهندگی داشت. اتاق کوچکی را که در طول سال‌ها مخصوص استراحت آشپز‌ها بود به ما دادند. ۲ روز تمام ما را در آن اتاق کوچک حبس کردند، اسرا می‌آمدند از پشت پنجره با ما اظهار هم دردی می‌کردندم. بعضی‌ها گریه می‌کردند عده‌ای هم به ما دل گرمی و امیدواری می‌دادند.

در عرض ٤٨ ساعت اردوگاه به تدریج از اسیر خالی شد. شب اول، حسین پورمحمدعلی آرامش عجیبی داشت، تا صبح عبادت کرد. از تنها اسیری که در اردوگاه ما فرم آزادی را امضا نکرده بود پرسیدم قصد پناهندگی دارید؟ گفت: «کسی را در بوشهر ندارم می‌ترسم بروم سربار شوم.»

در طول مدتی که باهم بودیم با گفتگو‌هایی که من و حسین پورمحمدعلی با او داشتیم وی را از تصمیمش منصرف کردیم. صبح بعثی‌ها قفل‌های در را مقارن با اذان صبح باز کردند. آن صبح طلوع فجر و خورشید را بعد از حدود هشت سال زیر آسمان خدا دیدم.


بیشتر بخوانید:آغاز اسارت:بازجویی با آتش سیگار و آب‌جوش 


برای اسلام هر رنجی را تحمل می‌کنیم

به سرباز بعثی گفتم نمی‌ترسید ما چهار نفر را در تاریکی صبح در اردوگاه رها می‌کنید؟! گفت: شما آدم‌های خوبی هستید، فرار نمی‌کنید. او ادامه داد: شما به زودی آزاد می‌شوید و رنج و سختی شما هم به پایان خواهد رسید، به سرباز بعثی گفتم، «ما رزمندگان ایرانی برای اسلام و انقلاب اسلامی همه‌ی رنج‌ها و سختی‌ها را تحمل می‌کنیم.»

آن روز بعد از نماز صبح حدود یک ساعت با حسین پورمحمدعلی قدم زدم و علل احتمالی نگه داشتن خودمان را با هم بررسی و تحلیل می‌کردیم.

بعد از صبحانه با دستور بعثی‌ها به خط شدیم وشروع کردیم به پاکسازی، تخلیه و نظافت آسایشگاه ها. تا حدود نیمه شب در آسایشگاه‌های خالی از اسیر، ولی پر از وسایل به جا مانده می‌چرخیدیم. کوله ها، لباس ها، وسایل شخصی، پتو‌ها و... همه‌ی وسایل، باید جمع آوری و بارگیری می‌شدند. هر آسایشگاهی که کامل تخلیه می‌شد کف آن هم باید جاروکشی و شستشو می‌شد!

فعالیت سیاسی در اردوگاه، تا آخرین مخابره

لابلای کار از سرباز بعثی پرسیدم چرا ما را نگه داشتید؟ رفت نامه‌ای را آورد و نشانم داد که سر برگ آن آرم وزارت دفاع عراق بود به زبان عربی، مهر «فوق سری» خورده بود، درمتن نامه آمده بود این سه نفر در لیست تبادل اردوگاه موصل٢ نیستند. جلوی اسم من و حسین پورمحمدعلی نوشته بود «فعالیت سیاسی در اردوگاه، تا آخرین مخابره»

جلوی اسم نفر سوم نوشته بود او قبل از عملیاتی که اسیر شده در همین جنگ از ناحیه پا معلول شده بوده. سرباز بعثی، نامه را با سرعت از من گرفت، به جای اولش برگرداند و از من خواست موضوع محرمانه بماند.

دستور نظافت آسایشگاه‌ها کامل اجرا شد. ۴۸ ساعته چهار نفره کار را جمع کردیم، ۲۴ آسایشگاه ١٥٠ مترمربعی بود. آن ۲ شب، بعثی‌ها پیشنهاد دادند شام را با آن‌ها صرف کنیم، پذیرفتیم، فرصت خوبی برای ارائه‌ی تحلیل تاریخ انقلاب وجنگ بود، من و حسین پورمحمدعلی بی پرده برای سربازان ودرجه داران و افسران بعثی روشنگری کردیم بسیار برای آن‌ها جذاب بود.

اذان صبح سومین روز بعثی‌ها بعد از باز کردن قفل‌های در گفتند آماده باشید آزاد می‌شوید، خوشحال شدیم بعد از نماز و صبحانه ما را سوار اتوبوس کرده و به بیرون از اردوگاه بردند. دیگر بر خلاف روال معمول دستان و چشمان ما را نبستند، بیرون را با دقت شناسایی می‌کردیم، به خیال خودمان داشتیم منطقه را ارزیابی می‌کردیم که دیدم اتوبوس حامل ما چهار نفر وارد اردوگاه موصل٣ شد. ما چهار نفر به یک جمع ١٠ نفره اضافه شدیم.

موصل ۳ هم شب پیش از آن، از اسرا تخلیه شده بود، در آن جمع ١٠ نفره چهره‌های مبارز و خستگی ناپذیر اسرا، برادرانم اکبرعراقی و محمدعلی عابدینی را دیدم. با این برادران در الانبار خاطره‌ها آفریده بودیم. دستور دادند آسایشگاه‌ها را از وسایل تخلیه و نظافت کنیم.

منبع: دفاع پرس

انتهای پیام/

طلوع فجر و خورشید را بعد از حدود هشت سال زیر آسمان خدا دیدم.

برچسب ها: دفاع مقدس ، خواندنی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.