رزمندگان ایرانی در آن بازه زمانی همه درگیر حراست از مرزها بودند، یکسری از رزمندگان در شمال غرب درگیر بودند، گروهی دیگر در شلمچه و جزیره مجنون. در آن زمان رزمندگان گردان عمار یاسر لشکر 27 محمد رسول الله(ص) تهران تازه از خط پدافندی برگشته بودند و به آنها مرخصی داده شد تا به تهران بازگردند. رزمندگان خود را برای رفتن به تهران آمده کرده بودند و حتی بلیط قطار هم در دستانشان بود.
ساعت 9:30 صبح 21 تیرماه 67 اعلام شد که عراق به تنگه ابوقریب که تنگه ای بسیار استراتژیک در شمالغرب خوزستان است حمله کرده و هیچ نیرویی را نداریم که مقابل آنها بایستد. از طرف فرماندهی ابلاغ میشود که گردان عمار برای مقابله با عراق اعزام شود، اطلاع میدهند که گردان عمار آماده شدهاند که بروند مرخصی! دستور میدهند که "گردان عمار را برگردانید به تنگه ابوقریب". رزمندگان گردان عمار به پادگان دوکوهه برمیگردند و بهسرعت تجهیز میشوند و عازم خط مقدم میشوند. در این عملیات گردان عمار بهتنهایی مقابل یک لشکر زرهی عراقی ایستاد و نیمی از این گردان بهعلت تشنگی به فیض شهادت نائل شدند. همچنین به مناسبت پاسداشت این حماسه بزرگ رزمندگان گردان عمار فیلم سینمایی «تنگه ابوقریب» به کارگردانی بهرام توکلی تولید شده که این فیلم به عنوان بهترین فیلم سینمایی در سیوششمین جشنواره فیلم فجر انتخاب شد.
محمد شریفی، متولد سال 42 است. از ابتدای جنگ در سال 59 به همراه شهید دکتر چمران وارد عرصه کارزار دفاع مقدس با ساختار جنگهای نامنظم شده و به منطقه جنوب رفت و کار جنگ را از آنجا شروع کرد. پس از آن به لشکر 27 محمد رسول الله(ص) منتقل شد و در گردانهای مختلف از جمله گردان عمار یاسر حضور داشته است. او در این عملیات جانشین گردان عمار بود که ناگفتههای زیادی از این عملیات غرور آفرین دارد. در ادامه گفتگو با جانشین گردان عمار را میخوانید:
* تیپ محمد رسول الله(ص) در سال 60 توسط حاج احمد متوسلیان تأسیس شد و یکی از تیپها و لشکرهای مؤثر در دوران دفاع مقدس بود.از نحوه ورود و فعالیتهایتان در این تیپ بفرمایید!
تیپهایی تشکیل شده در ابتدای جنگ, تیپهای متعددی از جمله تیپ محمد رسول الله بود که با فرماندهی حاج احمد متوسلیان و شهید شهبازی و شهید همت تشکیل شد و این افراد بنیانگذاران اصلی لشکر بنا به دستور و ابلاغ فرمانده سپاه بود. آن زمان این نیروها در جبهه غرب کشور و در شهرمریوان و پاوه بودند و از آنجا با توجه به اوج گرفتن هجوم عراق به کشور مخصوصاً در جنوب کشور دستور داده شد, تیپ محمد رسول الله به جبهه جنوب بیاید.من ابتدا در گردان حمزه بودم. شهید چراغی آن زمان فرمانده گردان حمزه بودند که بعداً فرمانده لشکر شدند. بعد از اتمام عملیات مسلمابن عقیل من وارد گردان عمار شدم.
تقریباً شکلگیری گردان عمار از عملیات رمضان بود. قبل از عملیات رمضان گردان عمار تشکیل شده و مؤسس آن شهید حاجیپور، اولین فرمانده گردان عمار، بود. بعداً شهید حاجی پور فرمانده تیپ شدند و در عملیات والفجر 4 شهید شدند.از حیث حضور در عملیات با گردان عمار, از عملیات مسلمابن عقیل حضور داشتم. من در این گردان ابتدا سمتی نداشتم و همراه گردان بودم. یک تعدادی نیرو بودند و به واسطه سابقه رزمی که داشتند به عنوان مشاور حضور داشتند. من هم چنین سمتی داشتم.البته شب عملیات این رزمندگان در خط هایی که بین گروهان و یا دستهها تقسیم میشد، میرفتند و کمک فرمانده گروهان و یا معاون و فرمانده گردان میکردند که بتوانند کار را به نحو احسن انجام دهند.
در عملیات مسلمابن عقیل با شرایطی که حدود 40 روز هم طول کشید، ما از منطقه برگشتیم و در پادگان الله اکبر، در اسلامآباد مجدد لشکر را ساماندهی کردیم و از آنجا به سر پل ذهاب رفتیم. قرار بود در آنجا عملیاتی شود که منتفی شد و ابلاغ شد به دوکوهه برویم.با ورود لشکر به دوکوهه قبل از عملیات والفجر مقدماتی تقریبا آن شاکله اصلی و تکمیلش در این مقطع اتفاق میافتد. تیپ در همان مقطع به لشکر تبدیل میشود و تعداد گردانها از 7 گردان به 14 گردان و 3 تیپ میرسد. در آن مقطع نیز من همراه گردان بودم و در شب عملیات والفجر مقدماتی معاون یکی از گروهانها شدم. بلافاصله، دو ماه بعد، عملیات والفجر 1 انجام شد که من مشاور گردان شدم و در عملیاتهای متعددی که انجام میشد, حضور داشتم.در عملیات والفجر4 فرمانده گروهان شدم و بعد از این عملیات معاون گردان شدم و در مقطعی فرمانده گردان بودم و دوباره معاون گردان شدم و این تا انتهای جنگ ادامه داشت.
* به آخر جنگ برسیم. در سال 67 که قطعنامه پذیرفته شد و قرار شد آتشبس دائم برقرار شود, عراق برای گرفتن برگ برنده از سمت جنوبغرب شروع به حمله کرد و به سمت دزفول و اندیمشک پیشروی داشت. این اتفاق به لشکر27 اعلام می شود و رزمندگان گردان عمار برای مقابله با پیشروی عراق اقدام کردند. این ماجرا را توضیح دهید.
در آن اتفاقی که تیر ماه سال 67 رخ داد، از قبل به بچهها اعلام کرده بودیم سلاح و تجهیزات را تحویل دهند و آماده شوند تا فردا مرخصی بروند. یک عده میخواستند همان روز با اتوبوس بروند, همچنین هماهنگ کرده بودیم تا رزمندگان با قطار دستهجمعی به تهران بازگردند.یک عده هم که میخواستند به شهرهای خود بروند، زودتر سلاحها را تحویل داده و رفتند.من آن زمان معاون سردار یزدی بودم. در اتاق گردان نشسته بودیم, از سوی ستاد تلفن زنگ خورد و گفتند "سریع به ستاد بیاید." من به آقا رضا گفتم و او گفت من میروم. ایشان به ستاد رفت و به فکر ما هم نمیرسید اتفاقی افتاده باشد.حدود یک ربع بیشتر از رفتن برادر یزدی نمیگذشت که تلفن زنگ خورد و اعلام کردند عراق حمله کرده است.برادر یزدی گفت:"عراق حمله کرده و ارتش فرار کرده و دشمن شهر وارد شده! وضعیت شهر به هم ریخته.الان وضعیت منطقه توسط بچههای اطلاعات میآید و با هم بروید و مشخص کنید تا کجا پیشروی کرده است. شما بروید تا من رزمندگان را آماده کنم و به سمت شما بیایم."
عراق از شب قبلش از سمت فکه حمله کرد و خط را شکسته بود. سپس وارد جاده شده بودند و شروع به قلعو قمع کرده بودند.آن منطقه کاملاً تحت سیطره لشکر 21 حمزه بود و سمت چپ آن نیز تحت سیطره لشکر 77 خراسان بود اما عراقیها از سمت لشکر حمزه توانسته بودند نفوذ کنند.
دقایقی پس از تماس سردار یزدی, رزمندگان اطلاعات آمدند و سه نفری به سمت منطقه رفتیم تا ببینیم چه خبر است؟ چون گفته بودند از سمت فکه وارد خاک ایران شدهاند. همراه با یک خودرو با سرعت حرکت کردیم. از سمت دوکوهه به سمت اندیمشک در حال حرکت بودیم که دیدیم توسط پاسگاه ژاندارمری, یک فیلتری قرار دادند و جلوی ارتشیها را گرفتهاند و مردم هم از شهر هم خارج میشدند. مردم سراسیمه و حیران بودند, مشخص بود عدهای جمع وسایلشان را جمع کرده و فرار میکردند. با هر وضعیتی بود به سمت جاده اندیمشک –شوش رفتیم که نرسیده به شوش یک دوراهی وجود داشت که به سمت دهلران میرود.اولین نقطهای که رسیدیم پل کرخه بود که روی پل ترافیک سنگینی بود و آن سو نیز دژبانی از خروج اینها ممانعت میکرد و درگیری ایجاد شده بود.
به هر زحمتی که بود از پل عبور کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم. به سمت عین رفتیم. به سمت این شهر که میروید ابتدا دوراهی وجود دارد که به سمت چنانه میرود که منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی و 1 بود.اینجا که رسیدیم تنها ما بودیم که به این سمت میرفتیم و همه برمیگشتند. همه با هر وسیلهای به سمت پل کرخه میرفتند. در مسیر رانندگان عبوری به چرخ ماشینمان اشاره میکردند. متعجب شدیم و ایستادیم. دیدیم چرخ عقب از شدت گرما آتش گرفته بود و شعله میزد اما ما متوجه نشده بودیم. با این وضعیت ادامه مسیر با آن خودرو میسر نبود. من بلافاصله به وسط جاده رفتم و جلوی اولین ماشین ارتشی را گرفتم و راننده را از خودرو پیاده کردم. او هم بلافاصله بدون مقاومتی گفت که "یک رسید به من بدهید". من هم رسید دادم و تویوتا را گرفتم و به حرکتمان ادامه دادیم.آن قدر مردم ترسیده بودند که لاستیک ماشین روی رینگ حرکت میکرد اما با سرعت به مسیر خود ادامه میدادند. واقعاً وضعیت اسفباری بود.
* این فاصله چقدر بود؟
ساعت 9:30 از دوکوهه راه افتادیم, ساعت 11 به دوراهی رسیدیم. هوا هم بسیار گرم شده بود. به آنجا که رسیدیم, تعدادی از فرماندهان ارتش هم با ماشین ایستاده بودند و اجازه ندادند جلوتر برویم. پرسیدیم "تا کجا آمدهاند؟" گفتند "تا قرارگاه عین خوش، لشکر 21 حمزه آمدهاند." قرارگاه از این سه راه حدود 5-4 کیلومتر راه بود.ماشین را گذاشتیم و دو نفری با کلاش و دوربین حرکت کردیم. از سمت راست جاده از شیارها رفتیم تا ببینیم تا کجا آمدهاند. ارتشیها گفتند "نروید" ولی باید مشخص میشد تا کجا آمدهاند.جلو رفتیم و تا بالای سر قرارگاه رفتیم و دیدیم عراق وارد قرارگاه 21 حمزه شدند و در حال قلع و قمع کردن هستند.
* با تانک آمده بودند؟
خیر. با نیروی پیاده در جاده انداخته راه افتاده بودند. سر راه هر چه قرارگاه و نیرو شخصی و یا غیرشخصی و غیرنظامی بود را اسیر میگرفتند.از همان جا که اوضاع را رصد کردیم, برگشتیم و پیغامی به برادر یزدی دادیم که "بیایید تا سه راه خبری نیست ولی سریع خود را برسانید." ساعت 3-2 بعد از ظهر بود که اینها رسیدند چون راه انداختن یک گردان به سرعت عملی نمیشد.
بیشتر بخوانید:روایتی دردناک از روزگار اسارت/ با بنزین همه بدن پیرمرد را سوزاندند
* گردان با چند نفر خود را به منطقه رساند؟
حدود 400 نفر بودند. اکثر رزمندگان حضور داشتند و کسانی که به شهرهای خود رفته بودند نیز خبر را گرفته و سریع برگشته, تجهیز شدند و به سمت ما حرکت کردند. در سهراه ایستاده بودیم که دیدم یک ستون خودرو در حال حرکت بودند. با دوربین نگاه کردم و دیدم ماشینهای ارتش است و گفتم "ارتش برگشت". جلوتر که آمدند دیدم بچه های خود ما هستند.
بچههای گردان, بین راه هر چه ارتشی دیده بودند را خلع سلاح کرده بودند و آنها را بدون سلاح فرستاده بودند و هر نفر یک ماشین گرفته و آورده بود. ما در آن زمان ماشین بسیاری داشتیم و علاوه بر این, هر نفر یک کلت داشت. آنجا ایستاده بودیم و دیدیم یک استواری آمده و گریه میکند و میگوید "این اسلحه را بچههای شما گرفتهاند و اگر ندهید من را اعدام میکنند". گفتم "برای این که عقبنشینی کردید شما را اعدام نمیکنند, برای کلت اعدام میکنند؟".خلاصه این که اسلحه را از بچهها گرفتیم و به این استوار بازگرداندیم. اسلحه را گرفت و رفت. تا نیروها بیایند, اوضاع را به برادر یزدی توضیح دادیم. گفتم "از این سو تا عینخوش آمدهاند و جلوتر نیامدهاند.از سوی دیگر هم هنوز وارد تنگه ابوقریب نشدهاند ولی پائینتر هستند. ما تا تنگه و جلوتر هم رفتیم هیچ خبری نبود."
* مختصات تنگه دقیقاً تا کجا است؟
دقیقاً غرب جاده اصلی دهلران, به سمت ایلام است. در این جاده اصلی, چند منطقه فرعی دیگر همانند عین خوش داریم. قبل از این که به عین خوش برسیم یک سهراهی میشود. اینجا سهراهی ابوقریب است که سمت چپ به سمت ابوقریب میرود و مسیر مستقیم ادامه مییابد و به سمت موسیان و دهلران و ایلام میرود. این مختصات تنگه است و روی نقطه میتوان نشان داد.
آن زمان استعداد گردان از جهت نیروی انسانی 4 گروهان شهیدان بهشتی، باهنر، رجائی و مطهری بود. نیروها را تقسیم کردیم و دو گروهان را در سه راهی عین خوش گذاشتیم که اگر از سمت عین خوش آمدند, اینجا بتوانیم راه را ببندیم. برای ما مسلم بود که اینها در اطراف جاده پراکنده نمیشوند که بخواهند عملیات نظامی کنند.اینها فقط از جاده میآیند و چون خط اصلی شکسته است فقط میخواهند غنیمت بگیرند و بروند و در منطقه نمیایستند.
* دلیل این که ارتش عقبنشینی کرده بود دستور فرمانده بود؟
خیر. شب قبل 24 تیر ماه, عراق با برنامهریزی خط اول را میشکند و آتش روی اینها میریزد و در این امر ارتشیها تلفات میدهند و تعدادی هم از جمله فرمانده گردانی که آنجا حضور داشت, عقبنشینی و فرار میکند. این را به نقل از سروانی که لحظات آخر از سمت عین خوش میآمد, میگویم.
آن زمان که با دوربین نگاه میکردیم, دیدیم عدهای میآیند.ابتدا فکر کردیم عراقی هستند, ایستادیم دیدیم ارتشی هستند. آمدند و ماجرا را پرسیدیم. پرسیدیم "چه شده است؟" گفتند که "آتش تهیه ریختند و اولین کسی که فرار کرد فرمانده گردان بود. شیرازه گردان از هم پاشید و عراق خیلی راحت خط را شکست و وارد خاک ما شد." لحظاتی قبل از رسیدن نیروهای ما, سرهنگ حسنی سعدی فرمانده نیروی زمینی رسید. ابتدا نمیشناخت, پس از معرفی خود, توضیحاتی را در خصوص اتفاقات رد و بدل کردیم. گفتیم "ما نمیدانیم دلیل عقب نشینی نیروهای ارتش چیست و عقبنشینی کردند تا یک جایی نیامدند که بمانند. آنجا را از دست دادند دو کیلومتر عقبتر میآمدند و خط تشکیل میدادند." به هر حال از آقای حسنی خواستیم نیروها را برگردانند. دستور داده شد که این کار انجام شود و حداقل از سه راهی عین خوش –ابوقریب یک خطی تشکیل شود. نیروهای ما هم آمدهاند و ایشان هم گفت هماهنگ میکنم که نیرو بیایید و ما این ماموریت را برای خود تعریف کردیم.
ما و برادر یزدی با هم ماموریت را تعریف کردیم و گفتیم به این شکل نیروها را تقسیم کنیم. من از سمت چپ یعنی "چَنانه" نگرانی داشتم و گفتم نکند عراقیها از سمت چنانه که لشکر 77 حضور دارد به سمت کرخه بیایند و پشت ما را ببندند و این نیروها را به اسارت دربیاورند, البته چون بچه های بسیج بودند چنین چیزی امکان نداشت ولی به لحاظ نظامی برآورد این موضوع را کردیم.
این کار را انجام دادیم و به آقای یزدی گفتم "اینجا باشید و من با دو نفر از بچهها به آن سمت میروم تا ببینم عراقیها از آن سو تا کجا آمدند." به سمت لشکر 77 رفتیم و دوباره به سمت عقب برگشتیم و بعد به سمت جاده چنانه به سمت فکه رفتم و دیدم آنجا فرمانده یکی از تیپها سرهنگ دماوندی بود و در خط مشغول دفاع بود و با موشک تاو تانکهای عراقی را میزد.
من به او گفتم "جریان چطور است؟" او گفت "من خبر دارم, ما شرمنده شما هستیم! اما خیال شما از اینجا راحت باشد، تا زمانی که من زنده هستم اجازه نمیدهم عراقیها یک وجب پای خود را این سمت بگذارند." گفتم "من نگران بودم که از این سمت ما را دور بزنند و گفت خیال شما از این سمت راحت باشد. ما اینجا ایستادیم." همه نیروها هم درگیر بودند. سریع برگشتیم و به برادر یزدی اوضاع را گزارش دادم. تا تقسیم بندی را انجام دادیم,شب شد و برادر یزدی با دو گروهان به سمت تنگه رفت. آن زمان عراقیها نیامده بودند. من هم این سمت با دو گروهان ماندم.
* تنگه را هنوز تصرف نکرده بودند؟
خیر. بعثیها احساس کرده بودند که نیرو آمده است, به همین خاطر هنوز وارد تنگه نشده بودند. شب شد و ما در منطقه مستقر بودیم و تدارکات عقب را فرستادیم تا کمک بیاورد و هم آذوقه، هم تدارکات، هم آب و غیره را تهیه کنند. البته اطراف ما قرارگاه بهداری لشکر 21 حمزه بود که نیروی انسانی خود را تخلیه کرده بودند ولی امکانات آنها در قرارگاه بود.هنوز تدارکات برای ما نرسیده بود که من به یکی از بچهها گفتم "با یکی دو نفر به سنگرهای ارتش بروید و ببینید چیزی برای خوردن هست یا خیر." اینها رفتند و لحظاتی بعد رفت و از من خواستند که بروم. وقتی در کانکس رفیتم و درب آن را باز کردیم، دیدیم جنازه ارتشیها روی هم ریخته شده که در این بین در دست برخی سرم بود و با همان حالت آنها درون کانکس بودند.
* چند نفر بودند؟
حدود 30-20 نفری بودند. به دوستان گفتم "درب را ببندید و از بچهها هم کسی متوجه نشود." ما یک هفته آنجا بودیم و این کانکس آهنی بود و سیستم سرمایش هم نداشت. هر چه به ارتشیها گزارش کردیم و گفتیم جنازهها در این گرما از بین رفتند, بیاید منتقلشان کنید, اما اقدامی نشد. خلاصه این که آن شب را آنجا گذراندیم و اتفاقی رخ نداد. دم صبح حدوداً بعد از نماز صبح برادر یزدی با بی سیم تماس گرفت که ما اینجا درگیر شدیم. یکی از گروهانها را خواستند که بفرستیم. ما در سه راهی بودیم و آنها وارد تنگه شده بودند. من پشت بیسیم گفتم "کجا درگیر شدید؟" گفت "در تنگه هستیم و قدری هم بیرون رفتیم!"گفتم "چرا بیرون رفتید؟" چون من روز قبل دیده بودم و برای ما به لحاظ نظامی حفظ تنگه مهم بود. یعنی اگر 4 نیرو هم میگذاشتیم عراق نمیتوانست بیرون بیاید. ما یک گروهان دیگر را فرستادیم و همراه این گروهان خودم هم رفتم.
غروب قبل درگیری, شهید غلامرضا صالحی قائم مقام لشکر 27 آمد و صحبتهایی کردیم و رفت و دوباره صبح آمد. من درگیر جابهجایی نیروها بودم. خواستیم به سمت تنگه برویم در مسیر, ماشین شهید صالحی را دیدم که یک گلوله بغل ماشینش خورده است, به راننده گفتم بایستد. بچههای امدادگر هم بودند. وقتی ما رسیدیم جنازهها را برده بودند. بچههای بهداری گفتند که حاجی شهید شده است.از شنیدن خبر شهادت حاجی صالحی خیلی ناراحت شدم.
ما تا نزدیکیهای تنگه رفتیم و درگیری شدید بود. گروهان را از مسیر جاده فرستادیم و از زیر تیر خود را به برادر یزدی رساندم. ساعت 10:30 صبح شده بود. ایشان و بی سیمچی ها و چند نیرو در تنگه بودند. برادر یزدی یک گروهان را سمت راست تنگه و یک گروهان را سمت چپ فرستاده بود.
اوج درگیری ما توسط گروهان باهنر بود که پائین تنگه بودند و گروهان رجائی که در ارتفاع درگیر بودند. این دو قسمت بیشترین درگیری را داشت. پائین تنگه دوPMP آمده بود و زیر تیررس گرفته بود.وقتی میخواهید وارد تنگه شوید چنین حالتی دارد و از آن پائین تا بالا دید دارد. اگر کوچکترین جنبدهای وجود داشت را میتوانستیم بزنیم. من به آنجا رفتم تا بگویم "تماس بگیرید چند تانک بالای تنگه بفرستند که هم نیروهایی که پائین رفته بودند را حمایت کنیم و هم بتوانیم کمک برسانیم" اما چون فاصله زیاد بود و بیسیمهای پیاده 7 کیلومتر بیشتر بُرد ندارد, هر کاری کردم تماس برقرار نشد.درگیری شدید بود و این تانک هم در پائین میزد. ساعت 11:30 بود اوج درگیری شدید بود و مهمات ته کشیده بود و ما شدیداً هم بیآب شده بودیم. چون عقبه نداشتیم, از مهماتی که بچهها آورده بودند استفاده شد و مهماتی که برای ارتشیها بود استفاده میشد.
همان حین بود که با برادر یزدی تماس گرفتم که پیگیری کنم. ایشان در سه راه عین خوش بود. گفت "حاجی آمده و در حال پیگیری هستیم." گفتم "اینجا امکان ماندن نیست. بچهها شدید در فشار هستند و تلفات بالا رفته است." یک لحظه دیدم بچهها گفتند PMP از پائین آمد. یک بنده خدایی به من گفت "اجازه بدهید من بزنمش". من گفتم "اگر میتونی بزنش ولی اجازه بده نزدیک بیاد".
این بنده خدا رفت بغل صخره و آماده بود که بزند. آتش زیادی رد و بدل میشد و وضعیت بدی بود. گروهانهای سمت چپ و راست تماس میگرفتند که "چکار کنیم؟ اینجا جای ماندن نیست!" لحظات آخر بود که به آنها دستور عقبنشینی را دادم. گفتم از ارتفاع عقب بیایند و بالای تنگه سنگر بگیرند.PMP که به فاصله 20-10 متری ما رسید, این بنده خدا بلند شد بزند, هول شد و موشک 20 متر بالای PMP رد شد.PMP فهمید اینجا نیرو هست, حالا نیرویی هم نبود. من و دو بی سیمچی و این بنده خدا و یک پیرمردی در آنجا بودیم که آن پیرمرد همان جا شهید شد.PMP بالا آمد و به سمت ما پیچید. من یک لحظه دیدم اینها که کنار من بودند, خود را داخل شیار انداختند و چارهای نبود جز این که بروند. من نیز نشستم. روی PMP چهار نفر عراقی بودند و می زدند.
آنجایی که من بودم, یک دکه و آلونکی وجود داشت که ارتشیها آن را به عنوان بوفه درست کرده بودند و به سربازها مواد غذایی میفروختند. من پشت این سنگر گرفته بودم. اینها که فرار کردند و به سمت شیار رفتند, من تنها آنجا نشستم و یک کلاش داشتم. وقتیPMP به سمت دکه آمد, فکر کردم من را دیدند. بلند شدم و رگبار را روی PMP گرفتم و نفراتی که روی آن نشسته بودند ریختند. حالا یا کشته یا زخمی شدند و من فرصت ایستادن نداشتم. میدویدم و میزدم!
وقتی به شیار رسیدم, ندیدم آنجا شیار است یا صخره! خودم را پرت کردم. شاید ده دقیقهای من قلت میخوردم و هر لحظه امکان این وجود داشت سرم به جایی بخورد. به کف شیار رسیده بودم که رودخانهای خشک شده آنجا بود. ما از آنجا عقب آمدیم و تشنگی شدیدی بر ما غالب شده بود.
PMP جلوتر نیامد و ما داخل شیار رفتیم و بچههایی که کمکم به عقب برگشته بودند, در جایی که گفته بودم جمعوجور کردیم. بعداً به برخی میگفتم "چرا میگفتم گوش نمیکردید؟" میگفتند "دهان شما باز میشد اما صدایی نمیآمد." زبان من از تشنگی خشک شده بود!نیروها را قدری عقب آوردیم و عراق نتوانست از اینجا جلوتر بیاید. این کلیاتی از آن زاویهای که من حضور داشتم, است. به هر حال بچههایی که سمت راست و چپ در ارتفاعات و در دشت درگیر شدند و درگیری نفر به نفر داشتند, اتفاقات زیادی برای آنها رخ داد که هم تلخ بود و هم رشادتهای اینها قابل توصیف نیست که در آن شرایط بدون هیچ آتش پشتیبانی و تدارکات با لشکر عراقی درگیر شوند و اجازه ندهند از این تنگه عبور کنند.آن چیزی که خیلی اهمیت داشت این بود که اینجا توانستیم جلوی عراق را بگیریم چون عراق صرفاً برای گرفتن اسیر و غنائم آمده بود, نیامده بود که بماند.
* میخواست برگ برندهای داشته باشد.
بله. از نظر تعداد بیشترین اسیر را ما در اختیار داشتیم و این امتیاز بزرگی بود. آنها آمده بودند اسیر بگیرند و برای آنها فرقی نمیکرد نیروی نظامی یا شخصی باشد. چون بخشی از مردم به منطقه آمده بودند و مشغول کشاورزی و دامداری بودند. یک تعدادی از اسرا مردم عادی بودند. با این عملیات رزمندگان گردان عمار در آن مقطع و خلق دفاع متحرک, باعث متوقف شدن عراق شد و موجب شد حماسه ابوقریب را بیافرینند.تنها یگانی که در آن مقطع آماده دفاع بود و از فاجعه بزرگ پیشگیری کرد, گردان عمار بود. رفت و ایستاد و حرف حضرت امام (ره) را به جان خرید و اجازه نداد عراق بیش از این دفاع متحرکی که ترسیم کرده بود را اجرایی کند.
همه داوطلب وارد عملیات شدند, چون برگه مرخصیها را صادر کرده بودیم. فقط اعلام کردیم این طور شده و هر کسی میخواهد بیاید. همه آمدند و حتی از برخی نیروهای گردانهای دیگر که در دوکوهه بود ملحق شدند و برای حضور در عملیات از هم سبقت میگرفتند.
* این عملیات چند روز طول کشید و چند نفر به شهادت رسیدند؟
یک هفته در منطقه حضور داشتیم ولی اصل عملیات یک روز بود. بعد از آن ماندیم که از حمله مجدد عراق جلوگیری کنیم. بعد از یک هفته ارتش آمد و خط را تحویل ارتش دادیم و نیروها را به عقب بازگرداندیم. منطقه به لحاظ جغرافیایی پیچیدگی بسیاری داشت, وقتی همین طور در ظاهر به آن نگاه میکردید منطقه سادهای به نظر میرسید ولی وقتی وارد منطقه و سرزمین میشدید زمین چنان پیچیده است که نمیتوان به راحتی از ارتفاعی که میدیدید به ارتفاع بعدی برسید.منطقه به گونهای بود که در شیارها هم بعضاً بچهها گم میشدند.
روز سوم و چهارمی که در منطقه بودیم و اوضاع قدری آرام شده بود، متوجه شدیم تعدادی از نیروها نیستند. از هر گروهان چند نفری آمدند و به دنبال پیکر این شهدا یا سرنوشتی از وضعیت اینها میرفتیم. برخی از این بچهها را در شیارها با فاصله زیادی از جاده پیدا کردیم. شهیدی داشتیم که پیک گردان بود. شهید فراهانی.دانشجو بود. وقتی این شهید را پیدا کردیم نه تیر و نه ترکشی خورده بود. او از تشنگی به شهادت رسیده بود. تمام لبهای ایشان از تشنگی زخم بود چون واقعاً گرما آن فصل و تشنگی ناشی از این گرما بسیار بیامان بود.
وقتی گروهان بهشتی برای کمک آمده بودند به همراه خود آب آورده بودند. گرمای بسیار طاقت بچهها را گرفته بود. شما حساب کنید این گرما و درگیری و تحرک و بالا رفتن از ارتفاع و پائین آمدن از آن چقدر سخت بود. یک تعداد از این بچه ها به این شکل شهید شدند. تیر و ترکشی نخورده بودند. تعدادی از بچهها را در آمار بودند و نه جنازه ای از اینها پیدا شد و نه خبری از اینها شد.
وقتی از تنگه خارج میشدیم یک قسمتی از آن منطقه به شکل دشت میشود, دیدیم کنار جاده یک جایی دستخورده است, یعنی زمین دستکاری شده بود. انگار لودری بیل زده بود و خاک را در جای دیگر ریخته بود. آثار نم هم دیده می شد.بچهها با بیل و کلنگ به جان این زمین افتادند. قدری که کندیم دیدیم جنازه بچهها را پیدا کردیم. اینها را سیم تلفن که سیمهای محکمی بود بسته بودند. در دو قسمت این موضوع را مشاهده کردیم و پیکر شهدا را پیدا کردیم. فکر میکنم 15 نفری شده بودند که از زیر خاک درآوردیم. اینها را بسته بودند.
* همانند شهدای غواصی که دست آنها را بسته بودند.
دقیقاً. به اولین پیکر که برخورد کردیم برخی تیر خورده بودند و این که دست اینها را ببندند در صورتی که کشته شده باشند دلیلی نداشت. میتوان استنباط کرد بعضاً اینها زنده بودند. اولین جنازه را که بیرون کشیدیم دیدیم دست آنها بسته است و سیم را دنبال کردیم و دیدیم به یکی دیگر بسته است.از این قسمت حدود 14 پیکر پیدا شد و همه به هم متصل بودند. با بیل مکانیکی زده بودند و چالهای کنده بودند و روی اینها خاک ریخته بودند. استراتژی عراقیها این بود که اسیر بگیرند ولی چرا این کار را کردند، این که کشته بودند چرا دفن کردند؟ چرا به این شکل دفن کردند؟ میتوانستند رها کنند و بروند. این جنایتی بود که عراقیها در آنجا مرتکب شدند.
* چقدر تلفات از دشمن گرفته شد؟
تجهیزات ما خیلی نبود چون آنها بر ما برتری داشتند ضمن این که متحرک بودند و روی زمین تثبیت نشده بودند که ما بتوانیم آنها را دور بزنیم. آنها با نیروی مکانیزه که عمدتاً PMP و تانک بود، در جاده میرفتند. اینها وقتی دفاع ما را دیدند, برگشتند. چند PMP منهدم شد و تعدادی نیروهای عراقی کشته شدند. تعداد قابل توجهی بود و تعدادی از عراقیهایی که کشته شده بودند را بعداً پیدا کردیم.
* نقش شهید صالحی در این اتفاق که منجر به شهادت ایشان شد، چه بود؟
نقش ایشان در جایگاه فرماندهی بود، چون آن روز برادر کوثری حضور نداشتند و وقتی این اتفاق افتاد, ایشان بلافاصله برگشتند. از حیث لشکر شهید صالحی عملیات را فرماندهی میکردند و آن زمانی که اعلام شد و خبر رسید که عراق جلو آمده است ایشان راساً تصمیم به اعزام نیروه گرفت و ارتباطی با قرارگاه به آن معنا وجود نداشت.متاسفانه به شهید صالحی کم پرداخته شده است. ایشان به لحاظ نظامی, عقلانیت بالایی داشتند و نگاه بارز ایشان در همین عملیات مشهود بود. یعنی ما قبل از این که نیروها را تقسیم کنیم، صحبت کردیم و وقتی ایشان آمد به ایشان موضوع را گفتیم و ایشان هم به دفاع در تنگه ابوقریب تاکید کرد و گفت مراقب اینجا باشید.
ایشان خواستند توان را روی تنگه بگذاریم تا از این جا بالا نیایند, چون وقتی عراقیها از اینجا بالا بیایند, زمین دشت میشد و وقتی احساس کردند نیرو مستقر شده و جاده را بسته است, دیکر نمیتوانستند بیایند. اگر از تنگه عبور میکردند چند اتفاق میافتاد. اولاً این منطقه را میبستند و تا عین خوش به سمت فکه کاملاً در اختیار آنها بود.از ابوقریب به سمت غرب که منطقه مرزی فکه منظور است, تقریباً حلقهای را تکمیل میکردند و می توانستند مدت بیشتری را بمانند تا غنایم و اسیر بیشتری جمع کنند و این حلقه تکمیل نشد. عراق هم آن روز این فشار را آورد که از تنگه عبور کند و دو گروهان ما جلوی او ایستادند به خاطر همین مسئله بود چون از یک سو تا عین خوش امده بودند و دلیلی نداشت این سوتر بیایند.عراقیها فشار آوردند از ابوقریب بالا بیایند و این حلقه را کامل کنند. این محاصره را کامل کنند و ببندند و وقتی کامل در اختیار آنها بود هر کاری میخواستند میکردند و تا زمانی که ما به خود بیایم و نیرو بیاید زمان میگذشت.
حضور بچهها در تنگه بنا به تاکید شهید صالحی بود و گفتند "اینجا را مراقب باشید" و به همین خاطر دو گروهان آماده را داخل تنگه فرستادیم. برادر یزدی, گروهان باهنر و رجایی که آماده تر از گروهانهای دیگر بودند را به آن سمت برد و آن دو گروهان را این سو گذاشت.شهید صالحی نقش مهمی در این عملیات داشت. در عملیاتهای گذشته هم همینطور بود چه زمانی که در قرارگاه بود و چه ایامی که در لشکر 27 بودند حضور شهید صالحی به لحاظ بحثهای فنی نظامی خیلی موثر بود و به لحاظ اخلاقی گمنامی ایشان بسیار عجیب بود.به هیچ وجه ظاهر نمیشدند که سخنرانی کنند و خیلی متواضع بودند و خیلی از بچهها شاید به لحاظ قیافه و چهره نمیشناختند. فقط اسم ایشان را می دانستند که معاون لشکر آقای صالحی است. از یک سو شهادت را حق ایشان میدانیم و جنگ تمام شد و از یک سوی دیگر در این شرایط امروز حضور این افراد بسیار موثر بود.
* اگر صحبت پایانی هست بفرمائید.
از این ابوقریبها در طول انقلاب و بعد از انقلاب و بعد از جنگ داشتیم و خواهیم داشت. کسی میتواند از ابوقریب دفاع کند که آماده باشد. کسی میتواند از ابوقریب برود و جلوی دشمن را بگیرد که خود کاملاً به بصیرت و آگاهی رسیده باشد و چیزی نتواند جلوی او را بگیرد حتی با یک سلاح اندک بتواند از خیل کثیر توان نظامی و مادی دشمن جلوگیری کند. این اتفاق را در بحث تحریم، اتفاقاتی که در منطقه رخ میدهد، شاهد هستیم.تعدادی نیروی پرتوان به لحاظ اعتقادی در مقابل دشمن میایستند و به اسم مدافعان حرم هستند و بعضاً نقدهایی به اینها می شود که برای پول میروند. خدا را شکر این نیروها همیشه بودند و هستند و این هوشیاری ما را میطلبد.
منبع:تسنیم
انتهای پیام/