سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ناگفته‌های تلخ یک جانباز از «پلنگی»شکنجه‌گر بعثی/با چکمه روی سر نمازگزاران در سجده فشار می‌آورد!

شیرمحمد عاشوری آزاده وجانباز 50 درصداز روزهای اسارت خاطرات و روزهای تلخ اسارتش در اردوگاه‌های حزب بعث می گوید.

 به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ «هر روز کتک می خوردیم، یک روزدر اردوگاه الرمادی که بودم، هنگام نماز مغرب وعشاء نگهبانی دم درآسایشگاه گذاشته بودیم ، مراقب باشد تا من اذان بگویم ونماز جماعت بخوانیم چون ما اجازه نداشتیم دسته جمعی نماز بخوانیم و مراسم داشته باشیم .من آهسته اذان می گفتم که یک باره چهار عراقی مثل شبح جلوی دربلند شدند و از آن جا که تعدادشان کم بود جرئت نمی کردند داخل شوند ما را کتک بزنند، همیشه با تعداد زیادی وارد می‌شدند تا ما کاری انجام ندهیم .

با صدای بلند و لهجه خودشان می گفتند خفه شوو تهدید می کردند که اگر ساکت نشوم دمارم را درمی آورند ، من هم که اوضاع را چنین دیدم اعتنایی نکردم. می دانستم داخل نمی شوند و بالاخره که کتک می خوردم .ادامه دادم اشهد ان لا اله الا ا... ، اشهد ان محمد رسول ا...، اشهد ان علی ولی ا...، عراقی ها ساکت و آرام از در بازداشتگاه دورشدند .

نماز جماعت تمام شد ومن خودم را برای شکنجه آماده کردم . فردا صبح به سراغم آمدند و شروع به کتک زدن من کردند .امام جماعت را هم خواستند و او را هم سیر از کتک کردند .


بیشتر بخوانید: روایت تکان دهنده از رزمنده‌ای که گرفتار خالکوبی تصویر یک زن در بدنش بود!


بعدها یکی ازهمان نیروهای عراقی من را دید و گفت من از شجاعت تو خیلی خوشم آمد ، چه زیبا اذان می گفتی .از آن به بعد من وامام جماعت را هر جا می دیدند ومی‌شناختند بدون دلیل می‌زدن .» شیرمحمد عاشوری جانباز 50 درصد که درعملیات خیبر زخمی شده و به اسارت درآمده بود، متولد روستای سنگ آتش فریمان است . او در سال های کودکی پدرش را از دست داده است. درمشهد درس خوانده و حرفه نجاری وخیاطی را یاد گرفته است .در بسیج فعالیت داشته و به استخدام سپاه در آمده و درحراست بنیاد شهید شروع به فعالیت کرده است.

او می‌گوید:«در پانزدهم خرداد سال 62 همسرم را عقد کردم وقرار بود خدمت 18 ماهه سربازی را بگذرانم . 9 ماه از این خدمت در جبهه بودم.

چند مرحله به مرخصی آمدم . درعملیات خیبر مسئول ضد هوایی بودم . عملیات موفقیت آمیز بود اما به دلیل خیانت بنی صدر نیرو وتجهیزات کمکی نرسید و تعداد زیادی از بچه ها مجروح شدند وتعدادی اسیر. من از ناحیه سر ودست وکتف به وسیله ترکش موشک ها زمانی که دشمن می زد آسیب دیدم ومدتی بیهوش روی زمین افتاده بودم تا این که اسیر شدم .
(موشک زمانی دریک ارتفاع مشخص از زمین منفجرمی شود و ترکش های آن اصابت می کند.)

در بدنم 16 ترکش دارم که زمان اسارت به دلیل شکنجه ونداشتن امکانات پزشکی عفونت می‌کرد.بعد از آزادی با مشورت پزشکان دو ترکش را از سرم بیرون آوردند.در عملیات خیبر ما جاده بصره را گرفته بودیم و بصره درچند کیلومتری ما بود . اما به همان دلایلی که گفتم نیروهای پشتیبان وامکانات نرسید . دشمن به ما پاتک زد وتنها توانستیم تعدادی از مجروحان را به عقب منتقل کنیم . یکی از رزمندگان که خشاب‌های ضد هوایی را پر می کرد آقای نوری از بچه های کاشمر بود که جلوی چشم خودم مجروح شد .من دستش را بستم واو را به عقب راهنمایی کردم. هرچه اصرار کرد پیش من بماند راضی نشدم.

از او خبر نداشتم تا سال ها بعد از آزادی که من را پیدا کرد وبه دیدنم آمد.وقتی او را فرستادم وزمانی که بی حال روی زمین افتاده بودم عراقی ها به من نزدیک می شدند و هر کدام از بچه هارا که نمی توانست بلند شود تیر خلاصی می زدند. بقیه بچه ها به هم کمک می کردند و ازجا بلند می شدند .

ما را داخل یک کامیون روی هم انداختند و درشهر بصره دور دادند . عراقی ها پایکوبی می‌کردند ومی رقصیدند. با تبلیغاتی که کرده بودند مردم بصره فکرمی کردند ما مسلمان نیستیم.به سویمان آب دهان ، سنگ و هرچه در دست داشتند پرتاب می کردند.

سه روز به همین منوال گذشت . سه روز ما را در شهر بصره چرخاندند و به مردم نشان دادند .در این سه روز جز فحش وناسزا وکتک، تکه نان وجرعه ای آب نصیب نداشتیم تا این که ما را به اردوگاه موصل منتقل کردند.

دیوار مرگ
در بدو ورود به اردوگاه موصل باید از تونل مرگ عبور می کردیم به این صورت که اسرا باید آرام ازمسیری به طول 50 مترکه دو طرف آن عراقی ها ایستاده بودند و با هر چه دردست داشتند می‌زدند، عبور می کردند اگر کسی می خواست با سرعت عبور کند بیشتر کتک می خورد .

بالاخره ما را تقسیم کردند.14 بازداشتگاه که در هر کدام 100 نفر اسیرداشت اما بدون امکانات بهداشتی.اتاق 3در 4 که چند دوش داشت ویک منبع آب کوچک که بلافاصله آبش سرد می شد.
برای این جمعیت تنها 5 سرویس بهداشتی بود که همیشه مشکل داشت . تجمع بیش از دو نفر ممنوع بود .

اجازه نداشتیم نماز بخوانیم ، قرآن بخوانیم .در خفا عبادت می کردیم .یک سال در موصل بودم . در طول این مدت هر دو ساعت به داخل وبیرون بازداشتگاه هدایت می شدیم و برای هر بار ورود وخروج شمارش وآمارگیری می کردند.تعداد زیادی از نیروهای عراقی بچه ها را به صف می‌کردند و می شمردند و اجازه عبور می دادند. دوباره کنار درهم دو نیروی دیگر هر کدام برای خودش شمارش می کرد وبه هربهانه ای بچه ها را کتک می زد .فردی معروف به «پلنگی» بدون درجه و عنوان که نیروهای عراقی هم از او می‌ترسیدند، بچه ها را بسیار شکنجه می داد.اگر کسی را در حال نماز خواندن می دید با جفت پاهایش روی پشت اومی پرید ، در حال سجده پاهایش را روی سر بچه ها می گذاشت وبا چکمه فشارمی داد.

وقتی شکایت می کردیم ، جواب می شنیدیم که این اردوگاه آموزشی است و ما باید به شما آموزش دهیم. شما آموزش ندیده اید وتربیت ندارید.

رمادی 2 کمپ 4
بعد از حدود یک سال به اردوگاه رمادی منتقل شدیم . آن جا هم وضعیت به همین منوال بود . اردوگاه 4 بلوک و هر بلوک 8 بازداشتگاه که از 90 تا 110 نفرجمعیت داشت .

به ما دو پتو و یک دست لباس ارتشی ساده می‌دادند که در سرما وگرما همان را می پوشیدیم .
در ورودی چند قفل زده وپنجره ها را نبشی زده بودند . طوری که نه روز مشخص بود ونه شب .
در آسایشگاه هیچ چیز نبود. سطل آب وسطل سرویس بهداشتی دم در ورودی قرار می گرفت.

برای سرویس بهداشتی از لباس های مان پرده ای دوخته بودیم و سطل سرویس بهداشتی را پشت آن گذاشته بودیم. برای این که بچه ها از بوی آن اذیت نشوند جا به جا می شدیم .

بچه ها اجازه نداشتند حتی مهر نماز داشته باشند این وضعیت ادامه داشت تا عاشورای سال63 که نماینده ای تعیین کردیم تا با ارشد عراقی صحبت کند و به درخواست های بچه ها رسیدگی شود.
من به اتقاق یک نفردیگر با عراقی ها صحبت کردم وخواسته های بچه ها را گفتم .

آن ها هم گفته های ما را به سرهنگ مافوق شان منتقل کردند. قرار شد ازهر آسایشگاه 5 نفر انتخاب کنیم تا به مقرجناب سرهنگ برویم و خواسته های مان را مطرح کنیم .ما هم خواسته های خودمان را ازجمله این که بچه ها در انجام عبادت آزاد باشند گفتیم واو درپاسخ گفت :«در ارتش عراق روزه ونماز ممنوع است.»

چون گفت وگویمان به نتیجه نرسید، ما هم اعتصاب کردیم . سه روز نه بیرون رفتیم ونه غذا گرفتیم . بیشتر بچه ها روزه می گرفتند یکی از بچه ها هم به نام اسدی به دلیل ضعف بنیه و نرسیدن به جراحت هایش شهید شد.

تا این که مصادف با شب عاشورا همه را زدند وشب بعد ازهرآسایشگاه 5 نفر را بیرون بردندوهمه را به باد کتک گرفتند. یکی از شکنجه های شان این بود که به زور آب تاید به خورد بچه ها دادند تا بچه ها حالت تهوع پیدا کنند . بچه ها تا سه ماه حال شان بد بود .بعد از کلی شکنجه صحبت کردند که شما اعتصاب خود را بشکنید تا اجازه دهیم اعمال عبادی را به صورت انفرادی انجام دهید .

3 تا 4 ماه بعد صلیب سرخ ما را ثبت نام کرد وبعد از گذشت یک سال واندی نامه ای به ایران فرستادیم ، تقاضا کردیم که قرآن در اختیار ما قرار بدهند .

کم کم نماز جماعت می خواندیم
به هر اسیر که ثبت نام می شد ماهانه یک ونیم دینار حقوق می دادند که معادل 25 تک تومان می شد، بچه ها این بن ها را جمع می کردند وبه مسئول خرید می دادیم تا برای مان چیزهایی را که نیاز داریم از جمله مسواک، تیغ و ... تهیه کند.بچه ها اتحاد داشتند وخیلی به هم کمک می‌کردند . یک پزشک شیرازی به نام آقای طوسی داشتیم وشخصی که به او کمک می کرد به نام دستگیرعلی باجیان ازاهالی آذربایجان بود، اما هیچ امکاناتی جز تعداد کمی داروی مسکن نداشتند.در زمان اسارت ترکش های من عود کرده بود، اوریون گرفتم .

مسئول اردوگاه سه بیماربد حال را همراه من به بیمارستان بردو از زمانی که داخل ماشین شدم چشم های مان را بستند تا زمانی که دوباره به اردوگاه برگشتیم ، دایم ما را کتک می زدند. طوری رفتار می کردند که اگر کسی بیمار هم می شد جرئت نمی کرد بیماری اش را بروز دهد.من حدود 5 سال را در رمادی بودم .اخبارحاج آقا ابوترابی را از اسیرهای جدیدی که می آمدند می شنیدم .
در سال 64 گروهی ازاعضای سازمان منافقین آمدند و برای ما صحبت کردند. گفتند ما آمده ایم شما را آزاد کنیم و به ما بپیوندید ما شما را هر جا دوست داشتید می فرستیم . اردوگاه شلوع شد، بچه ها شعار می دادند .

آن ها مجبور شدند بروند . مدتی بعد گفتند درجه دار عراقی با شما صحبت می کند اما نماینده سازمان آمده بودتا هرکس دوست دارد با او برود.

تعداد معدودی رفتند . آن ها به تنهایی وبدون حضورعراقی ها صحبت کرده بودند و حتی به بچه ها اجازه ندادند وسایل شان را جمع کنند.

با وعده و وعید تعدادی را متقاعد کرده بودند که ما می دانیم این جا عراقی ها به شما سخت می گیرند ما هم اسیر دست آن ها هستیم وچه وچه ....

بعد که به ایران باز گشتیم تعدادی از آن ها آمدند زیرا ایران ازعراق خواسته که همه اسرا را تحویل دهد و ازصلیب سرخ خواسته بودند بر اساس ثبت نام اسرا باید همه آن ها را باز گرداند. این افراد از فجایع اردوگاه اشرف وبلاهایی که سرشان آمده بود تعریف زیادی می کردند.

بعد از آزادی از اسارت
او بعد از بازگشت از اسارت در سال 69 به وزارت نفت می رود، چون درخواست استخدام کرده بود و به شرکت گاز معرفی می شود و بعد از مصاحبه از سال 70 در واحد حراست شروع به کار می کند.

او دو فرزند و دو نوه دارد. وقتی از خانواده وهمسر می پرسم ابراز خرسندی می کند که بحمدا... فرزندان صالحی دارد وهمسری مهربان. همسری که مدتی بعد از عقد با شیر محمد روزها وشب هایش را چشم انتظار او می نشیند تا زندگی زیر یک سقف را بااو تجربه کند اما گفتن این جمله در آن زمان به سادگی الان نبود زمانی که سرنوشت جنگ هیچ مشخص نبود وسرنوشت اسرا هم، اما مهربان همسر در اولین نامه اش به او می نویسد که من تا زمانی که دندان هایم بریزد و موهایم سفید شود به انتظار تو می مانم ، تو باز نگردی هم به انتظار می مانم و این جمله قوت قلب این دلاورمی شود اما اشکش را جاری می کند . با حجب وحیا که ویژگی اوست می گوید:«مردم به حق خودشان قانع باشند وحواس شان به دین باشد .

پشت انقلاب ورهبری باشند. به ویژه درباره رعایت حجاب ظاهر وباطن در جامعه سفارش می کندو این که به هم احترام بگذاریم. »او در 65 سالگی هنوز هم کار می‌کند.کارش را دوست دارد و مربی کشوری کاراته است ، کوهنوردی ودوچرخه سواری هم می کند و معتقد است با کسی معامله کرده که پشیمانی ندارد.

منبع: روزنامه خراسان

انتهای پیام/

خاطرات یک آزاده و جانباز 50 درصد از روزهای تلخ اسارت

برچسب ها: دفاع مقدس ، خواندنی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.