نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیهطلب و ضدایرانی که اعضایش در آدمکشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشیها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانهترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب میشدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.
نگاهی گذرا به جنایتها و شرارتهای گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان میکند. در ذیل به گوشهای از جنایت کوملهایها یعنی همکاران رامین حسینپناهی اشاره شده است.
بیشتر بخوانید: روایتی از شهادت جوانی که «کومله» برای سرش جایزه گذاشته بود!
کومله پیکر بیجان علی را پس از شهادت او سوزاند
با پیروزی انقلاب اسلامی گروهک تروریستی کومله در کنار گروهک تروریستی دمکرات خواستار خودمختاری کردستان شدند و درصدد برآمدند کردستان را در کنترل نظامی خود بگیرند. این گروهکها در یک برنامه هشتمادهای خواستار شناسایی رسمی خودمختاری کردستان در قانون اساسی جدید شدند و همچنین تأکید شده بود، علاوه بر استان کردستان، سه استان دیگر یعنی آذربایجان غربی و ایلام و کرمانشاه هم بخشی از کردستان خودمختار محسوب شود.
شورشیان مسلح با تصرف سنندج و تشکیل شورای موقت انقلابی و شورش در مریوان، نقده، بوکان، پاوه، سقز و دست زدن به جنایات و اقدامات خشونت آمیز، دولت را به واکنش واداشت.
کاشتن مین بر سر راه پایگاههای نیروهای نظامی، اجرای کمین بر سر راه کاروانهای نظامی، حمله شبانه به پایگاههای قوای انتظامی و نظامی، حمله به تأسیسات دولتی در شهرها و روستاها، نفوذ در شهرها و درگیر شدن با نیروهای امنیت شهری از تاکتیکهای نظامی این گروهکهای مزدور بود.
به طور کلی دمکرات و کومله استراتژی خود را حمله چریکی و نامنظم تعریف کرده اند.
در ادامه به برگی از جنایات گروهک تروریستی کومله و دمکرات میپردازیم.
شهید علی بخشی ۳۰ شهریور ۱۳۵۳ در تهران متولد شد. پدرش کارمند شرکت نفت و مادرش خانهدار بود. وی تا مقطع اول راهنمایی درسش را ادامه داد، سپس از ادامه تحصیل صرف نظر کرد و مدتی در حرفه موتورسازی مشغول به کار شد.
وی در سال ۱۳۷۱ جهت انجام خدمت مقدس سربازی راهی بوکان شد و سرانجام در ۲ مرداد ۱۳۷۲ به همراه چندتن از همرزمانش، در حال گشتزنی بودند که به کمین ضدانقلاب برخورد کردند. عناصر گروهک تروریستی کومله و دمکرات بیرحمانه آنها را به شهادت رساندند و پیکر بیجانشان را به آتش کشید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با مادر شهید علی بخشی:
آخرین روزی که برای مرخصی اینجا بود، عجله زیادی برای رفتن داشت. دلش طاقت نمیآورد. زمان بلیطش عصر بود؛ اما میگفت که از ظهر باید بروم و در ترمینال بنشینم.
علی به همراه همرزمانش برای گشتزنی رفته بودند که به کمین ضدانقلاب برخورد کردند. علی بیسیمچی بود. اولین نفر او را مجروح کردند. شکمش پاره شده بود؛ ولی او تمام اعضا و جوارح شکمش را با دست نگه داشته بود و تا آخرین گلوله جوانمردانه دفاع کرد؛ اما در نهایت عناصر گروهک تروریستی کومله و دمکرات، علی و ۲۳ نفر از همرزمانش را به شهادت رساند و پیکر بیجان آنها را به آتش کشید.
زمانی که آیتالله خامنهای (حفظالله) به منزل ما آمدند، گفتند: «فرزند شما با اینکه سن کمی داشت؛ اما کارهای بزرگی انجام داد.»
علی فرزند اولم بود. ماه مبارک رمضان به دنیا آمد و سه سال بعد از تولدش به مشهد آمدیم. علی پسری آرام و مهربان بود. از زمان کودکی دوست داشت به همراه من در فعالیتهای انقلابی شرکت کند. عکسهای امام را جمع میکرد و مواقعی که میخواستیم آماده شویم تا به راهپیمایی برویم، صبح زودتر از بقیه بیدار میشد و با اصرار میگفت: «من را همراهتان ببرید.» و با همان لحن شیرین کودکیش ادامه میداد: «میخواهم اللهاکبر بگویم.»
راهپیماییهای آن زمان خیلی شلوغ بود. ما چندین ساعت راه میرفتیم. علی آنقدر شوق داشت که کوچکترین ابراز ناراحتی در طول مسیر نمیکرد. نه از خستگی و نه از گرسنگی حرف میزد. یکی از بازیهای دوران بچگیاش این بود که عکس امام را روی علم میچسباند، در کوچه راه میافتاد و شعار میداد. بقیه بچهها نیز همراهش راه میافتادند و برای خودشان راهپیمایی تشکیل میدادند.
همه از لحاظ اخلاقی از او راضی بودند. هیچوقت دروغ نمیگفت؛ حتی اگر به ضررش بود.
تا اول راهنمایی درس خواند و دیگر ادامه نداد. میگفت: «میخواهم به جبهه بروم.» ما مخالفت کردیم و نگذاشتیم به سربازی برود؛ ولی باز هم به مدرسه نرفت و در موتورسازی مشغول به کار شد. خیلی مراقب خواهر و برادرهایش بود. در کارهای خانه نیز تا جایی که میتوانست، کمکم میکرد. اهل رفت و آمد با فامیل و سر زدن به اقوام بود. از سر کار که میآمد، اول به خواهرش سر میزد، بعد به خانه میآمد. نماز اول وقتش هیچوقت ترک نمیشد.
سال ۱۳۷۲ بود که دوباره گفت: «میخواهم به سربازی بروم.» ما مخالفت میکردیم تا اینکه یک روز آمد و گفت: «مادر یا شما یا آقاجان باید این برگه را امضا کنید؛ وگرنه بیخبر میروم.» به پدرش گفتم الان که جنگ نیست، هنوز یکسال به زمان سربازی رفتنش مانده است. به هر حال نامه را برایش امضا کردیم و روز بعد خودش را معرفی کرد. دوست داشت خدمتش را در سپاه بگذراند و با پیگیریهایی که کرد، توانست به سپاه برود. دوره آموزشیاش را در نوشان گذراند و برای خدمت به بوکان منتقل شد. محرم به مرخصی آمد. چند روزی صبح و شب در حسینه پیروان نبی، عزاداری میکرد. سه روز متوالی او را ندیدم. به او گفتم چند روزی است که آمدهای؛ اما نتوانستهایم تو را ببینیم. کجا هستی؟
گفت: «مادر من برای عزاداری امامحسین (ع) آمدهام؛ نه اینکه در خانه بنشینم.» آخرین باری که میخواست عازم خدمتش بشود، برای فرماندهانش مهر و تسبیح به عنوان سوغات خرید و در حرم امامرضا (ع) آنها را متبرک کرد. همان روز که به حرم امامرضا (ع) رفته بود، از خادم حرم سوال پرسیده بود: «برای برآوردهشدن حاجات، کجا باید نماز خواند؟» خادم بالای سر حضرت را به او نشان داده بود. او نیز دو رکعت نماز حاجت بالای سر حضرت خواند و بعد از چهل روز پیکر علی را برای طواف به حرم آوردند.»
منبع: میزان
انتهای پیام/