"من هیچ وقت گریه نکردم، چون اگر گریه میکردم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد!!!
اما در زمان مشروطه یکبار گریستم ؛ و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا؛ از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و به دلیل ضعف شدید وته را با خاک ریشه میخورد،با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان!!!
اما مادر فرزند را در آغوش گرفت و گفت:"اشکالی ندارد فرزندم ، خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم."
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد".
انتهای پیام/