در خانواده ای سنتی بزرگ شده بودم و خواستگارهای زیادی داشتم، زمان جوانی همیشه با خودم فکر می کردم، سهم من در ازدواج زندگی عاشقانه ای خواهد بود و با این امید روزگارم را می گذراندم، اما درست چند سال بعد از فوت پدرم که درسم در دانشگاه به اتمام رسید، پسر عمویم به خواستگاریم آمد و خانواده ام برغم میل باطنی ام، به او پاسخ مثبت دادند.
خانواده ام با این اصرار می خواستند، مرا به عقد فردی درآورند که آشنا باشد تا بهتر بتوانند از من مراقبت کنند و من با اصرار خانواده و در کمال نارضایتی این ازدواج را پذیرفتم.
مجید پسر عمویم؛ جوانی ساده و بدون تحصیلات دانشگاهی بود او با مدرک دیپلم ناقص در شرکتی به عنوان کارگر مشغول به کار بود و این امر موجب ناراحتی من می شد.
تحمل مجید با شرایطی که داشت به عنوان همسر، برایم بسیار دشوار بود به همین دلیل بین من و او هیچ رابطه عاشقانه ای وجود نداشت.
مجید روابط اجتماعی پایینی داشت و ما از هیچ نظر با هم تناسب نداشتیم، اما اصرار خانواده ام برای ازدواج، آخر ما را به زیر یک سقف کشاند.
من و مجید بدون عشق، ازدواج و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم، همسرم به دلیل رفتار سردم از بی علاقه بودن و حتی نفرت من نسبت به خودش مطلع شده بود اما بعد از ازدواج تصور می کرد این نفرت از بین رفته.
بعد از اینکه وارد زندگی زناشویی با او شدم، اندکی شرایط بهتر شد، اما بسیاری از رفتار مجید مرا آزار می داد زیرا من و همسرم در خیلی از مسائل از زمین تا آسمان با هم تفاوت داشتیم.
مدت کوتاهی از زندگی مشترکمان گذشته بود که متوجه بارداریم شدم، این مساله چون ناخواسته اتفاق افتاد مرا بسیار ناراحت کرد، من علاقه ای به همسرم نداشتم و حالا از او باردار بودم، اما نمی توانستم کاری انجام دهم.
زندگی برایم دشوارتر می گذشت، حالا من به نوعی مادر شده بودم، اوایل دوره بارداریم بود که متوجه رفتارهای مشکوک همسرم شدم، کمی بعد به یقین رسیدم که وی گرفتار اعتیاد شده و همان زمان به نشانه اعتراض خانه را ترک کردم و از خانواده ام کمک خواستم، اما آنها با دروغ پردازی و توجیه های بی پایه و اساس مجید از من خواستند که به زندگی مشترکمان برگردم.
همسرم خانواده من را فریب داد و اعتیادش را به مواد مخدر انکار کرد، هر بار که من دلیلی برای اعتیادش می آوردم او به نوعی خانواده ام را توجیه می کرد که اشتباه می کنید.
کم کم کار به جایی رسید که شب ها دیر به خانه می آمد و هر بار برای دیر آمدنش دلیل و توجیه می آورد، هر روز زندگی و تحمل همسرم بیش از گذشته برایم دشوار می شد، بعضی روزها به بهانه اینکه درهای ماشین باز است و یا هر بهانه دیگری، چندین مرتبه به پارکینگ می رفت و هربار بعد از نیم ساعت به خانه بر می گشت.
نمی توانستم دروغ های همسرم را ثابت کنم تا اینکه یک روز عکس یک دختر را در تلفن همراهش دیدم، از او سئوال کردم این عکس کیست؟ و او باز هم با دروغ گفتن دهان مرا بست و گفت، دوست یکی از دوستانم است.
یک شب برای خرید به خیابان رفته بودم، زمانی که خانه برگشتم در کمال ناباوری دیدم در از داخل قفل است، به گوشی شوهرم زنگ زدم جواب نداد، چند بار زنگ خانه را زدم، بعد از مدتی همسرم در را باز کرد و یک خانم از خانه ما بیرون آمد.
دنیا پیش چشمم سیاه شد، این بار دیگر نمی خواستم توجیه های پوچ و بی پایه و اساس او را بشنوم با این همه خودم را محکم گرفتم و پرسیدم، این خانم کی بود؟ و او در جواب گفت، جریان دارد و بعدأ برایت تعریف می کنم، فقط به خانواده ات نگو و ادامه داد این یک جریان شخصی است و به زندگی خودم مربوط می شود، دیگر از دروغ هایش خسته شده بودم و نمی توانستم تحملش کنم.
ماهها بعد فرزندم به دنیا آمد، امیدوار بودم با وجود آرش زندگیم شکل دیگری به خود بگیرد و رابطه من و همسرم بهتر شود اما بعدها بی محبتی به فرزندم نیز به بی مسئولیتی، خیانت، اخلاق غیرقابل تحمل و سرد رفتار همسرم اضافه شد تا حدی که زمانی به خانه می آمد با فرزندم با خشونت برخورد می کرد.
حالا دیگر جو زندگیم سردتر از همیشه بود، تحمل مجید که از هیچ نظری بر وفق مرادم نبود هر لحظه سخت و تر و سخت تر می شد، تمام زمان با هم بودن ما روزانه اینطور سپری می شد، او به خانه که می رسید، می خوابید و بعد از 2 ساعت برای غذا خوردن سر سفره می آمد و بعد از آن خودش را با هر چیزی غیر از ما سرگرم می کرد.
برای همسرم زیبا لباس پوشیدن مهم نبود، برای همین با لباس خانه و غیر رسمی من را در اجتماعات همراهی می کرد و خانواده ام نیز از این موضوع آگاه بودند اما برخلاف قول و قرارهای قبل از ازدواج ما، از من هیچ حمایتی نکردند.
بارها به خاطر فرزندم برای درست شدن زندگیمان با همسرم صحبت کردم و از او خواستم مشکلاتمان را حل کنیم اما او بدون هیچ توضیحی فقط چند ساعتی منزل را ترک می کرد.
حالا دیگر از طرف خانواده خودم و همسرم ناامید شده بودم و سعی می کردم با این شرایط کنار بیایم، اما رفتارهای او نمی گذاشت.
هزینه های زندگی مشترکان به طور کامل با من بود، حتی همسرم وام هایی را هم که گرفته بود و من نمی دانستم کجا هزینه کرده به گردن من انداخته بود، زمانی در مورد حقوقش سئوال می کردم، طوری رفتار می کرد که من مجبور به عذرخواهی می شدم.
او زمانی که به خانه می آمد می خوابید و هیچ چیزی در زندگی برایش مهم نبود و زمانی به این وضعیت اعتراض می کردم می گفت، خسته ام و این بهانه همیشگی او بود.
رابطه من و همسرم هر روز سردتر و سردتر می شد و هر روز سر موضوعات مختلف با هم دعوا می کردیم، فرزندم هنوز کوچک بود و مراقبت های مرا به عنوان مادر نیاز داشت، سعی می کردم بیشتر خودم را با فرزندم سرگرم کنم.
یک روز که برای گرفتن پوشک برای آرش به یک فروشگاه مراجعه کردم بین من و یکی از کارکنان فروشگاه درگیری لفظی پیش آمد و من بدون خرید پوشک آنجا را ترک کردم.
چند هفته بعد با خواهرم به یکی از شهرستانها رفتیم به طور اتفاقی همان مردی را که در فروشگاه با هم درگیر شدیم آنجا دیدم، وی به سمت ما آمد و و بعد از کمی گفت و گو از من به دلیل آن درگیری لفظی عذرخواهی کرد.
چندی بعد مجدد برای گرفتن پوشک دوباره به فروشگاه مراجعه کردم، آن مرد که چندی قبل با هم دعوا کرده بودیم به محض اینکه مرا دید جلو آمد و بعد از احوالپرسی خودش را محمد معرفی کرد و از من خواست تا شماره ای به او بدهم تا هر زمان همان مارک پوشک رسید به من خبر بدهد، من هم شماره همسرم را به او دادم، اما او از من خواست شماره خودم را به او بدهم و من اینکار را کردم.
بعد از مدتی، ارتباط تلفنی من و آن مرد شروع شد، او حالا خودش را عاشق دوران جوانی من معرفی می کرد و ادعا داشت که من را در جوانی گم کرده است.
کمبود محبت های شوهرم، آتش توجه آن مرد را در جانم و دلم دوانید و من هر بار بیشتر از قبل جذب محبت ها و رفتار او می شدم.
آن مرد بارها به من گفته بود، تصمیم دارد از همسرش جدا شود و من با نیت اینکه به او کمک کنم از همسرش جدا نشود به ارتباط با وی ادامه می دادم، یک روز محمد به من تلفن کرد و ما مثل همیشه با هم صحبت کردیم اما اینبار صحبت های محمد طور دیگری بود او بعد از مدتی صحبت کردن به من ابراز علاقه کرد و مرا در برزخی بین زندگی خودم و حرف هایش جا گذاشت.
شخصیت محمد برخلاف شوهرم بود و من به دلیل کمبود محبت و توجه، هر لحظه بیشتر جذب وی می شدم، کمی بعد آن مرد که حالا به او علاقمند شده بودم از من درخواست ازدواج کرد، نمی دانستم کجای زمان قرار گرفته ام من به اخلاقیات پایبند بودم، اما حالا کم کم به جایی رسیده بودم که با یک مرد نامحرم راحت صحبت و درد دل می کردم.
به خاطر وجود پسرم درخواست ازدواج محمد را رد کردم اما او بارها همچنان از من می خواست از همسرم طلاق بگیرم اما من باز هم مخالفت می کردم.
رابطه من و محمد اجباری شروع شد و اما با حرف های زیبای او ادامه پیدا کرد تا اینکه ما با هم صمیمی تر شدیم و گاهی برای پر کردن محبت های نداشته ام با هم بیرون می رفتیم حتی با هم عکس گرفته بودیم.
یک روز صبح که به محل کارم رفتم؛ محمد زنگ زد و از من خواست دقیق به حرف هایش توجه کنم، من که مات و مبهوت مانده بودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده و او با جدیت تمام از من خواست از همسرم جدا شوم، او بارها به من گفته بود که بدون تو نمی توانم زندگی کنم.
اما من هر بار خواسته اش را رد کرده بودم اما اینبار انگار خواسته های محمد در قالب تهدید بر زبانش جاری می شد، محمد مرا تهدید کرد که اگر به خواسته من توجه نکنی، عکس هایت را برای خانواده ات می فرستم، او برای اینکه مرا بترساند می گفت، می آیم در خانه ات و من از ترس از دست نرفتن آبرویم مجبور بودم جواب تلفن هایش را بدهم.
زمانی که تلفن هایش را جواب نمی دادم به محل کارم زنگ می زد یا جلوی مهدکودک پسرم می آمد و من از ترس به ارتباطمان ادامه می دادم.
تا اینکه یک روز محمد از نقشه دیگری برای رسیدن به من استفاده کرد، آن روز او پیشنهاد کشتن مجید را به من داد او که خصوصیات شوهر مرا بعد از مدت ها آشنایی از زبانم شنیده بود، معتقد بود باید اینگونه از دست او خلاص شد و او لیاقت تو را ندارد.
بعد از شنیدن این تصمیم محمد با آنکه خلاء عاطفی من را برطرف می کرد تصمیم گرفتم با وی قطع ارتباط کنم، اشتباه من این بود که در طول دوره آشناییم با آن مرد، مشکلات زندگیم را به عنوان درد دل ذره ذره برایش گفته بودم و او حالا از همه چیز زندگی من مطلع بود.
یک روز صبرم تمام شد و تصمیم گرفتم به هر صورتی که هست ارتباطم را با او تمام کنم لذا با برنامه ریزی قبلی عکس هایم را از داخل تلفن همراه او پاک کردم و بعد به او گفتم نمی خواهم به این رابطه ادامه بدهم، اما محمد دوباره عکس ها را بازیابی کرد و مجدد تهدیدهایش شروع شد او در اوج عصبانیت قسم خورد که زندگیم را نابود کند.
من حالا با فشار روحی که از سمت محمد داشتم به رفتار شوهرم بی تفاوت شده بودم تا اینکه یک روز متوجه شدم پسرم چیزی را از زمین برداشت و به دهان برد، وقتی آن جسم را از دهان فرزندم در آوردم متوجه شدم تریاک است.
خیلی عصبانی بودم به همسرم گفتم این مال توست اما او باز هم مثل همیشه انکار کرد و من این بار نتوانستم آرام باشم، گوشی تلفنم را خاموش کردم و تصمیم گرفتم به عنوان قهر به خانه دوستم بروم.
آن روز حدود چند ساعت در خانه دوستم ماندم و بعد از مدتی تلفن همراهم را روشن کردم، همسرم زنگ زد اما جواب ندادم، اما زمانی شماره محمد را روی تلفنم دیدم بغضم ترکید و تلفنم را جواب دادم.
محمد با شنیدن گریه های من شروع به تحریک احساسات من کرد، او می گفت من بدون تو نمی توانم ادامه بدهم و من هم که حال روحی خوبی نداشتم به منزلش رفتم و با او درد دل کردم.
او بعد از اتمام صحبت های من گفت، چند قرص را به تو می دهم آنها را در آب حل کن و به شوهرت بده، او خانه اش را گشت، اما قرص ها را پیدا نکرد و من به خانه برگشتم.
حالا من به آخر خط رسیده بودم و از رفتار شوهرم خسته شده بودم اما هیچ وقت راضی به مردنش نبودم اما آن روز با تصمیم محمد مخالفتی نکردم.
همان شب همسرم ساعت هشت تا 12 شیفت کاری شرکت بود، محمد حدود ساعت 9 و 30 دقیقه آمد در خانه ما و 10 عدد قرص را به من داد و گفت اینها را توی آب حل کن و به شوهرت بده و بعد هم رفت و پایین خانه ما داخل ماشینش نشست.
او بعد از مدتی تلفن کرد و از من خواست حتما قرص ها را به شوهرم بخورانم، اما من مخالفت کردم، زمانی محمد مجدد با مخالفت من روبرو شد، عصبانی شد و گفت بذار من این کار را بی دردسر تمام کنم و گرنه مجبور می شوم راه های بدتر دیگری را امتحان کنم، محمد آن شب تا قبل از رسیدن همسرم به خانه، تلفنی با من صحبت کرد تا مرا راضی کند.
بالاخره شوهرم به خانه برگشت، من قرص ها را داخل داروی دندان دردش حل کردم و به او دادم و او حدود نیم ساعت بعد بخواب رفت.
آن مرد از من خواست زمانی مطمئن شدم همسرم خوابیده به او خبر بدهم و من هم که حالا چاره ای جز این نداشتم این کار را کردم و او چند دقیقه بعد با دستکش، کلاه، پارچه و طناب به خانه ما آمد.
من تا ساعت سه صبح با تصمیم محمد برای کشتن همسرم مخالفت کردم اما بعد از مدتی دیگر نتوانستم مانعش شوم، او به سمت همسرم رفت تا کار را تمام کند و من برای اینکه طاقت دیدن این صحنه را نداشتم به اتاق پسرم رفتم تا اینکه او مرا صدا زد و گفت کار تمام شد.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت شوهرم رفتم، صورتش کبود شده بود و زبانش از دهانش بیرون آمده بود، دنیا دور سرم چرخید، خدای من ما چه کرده بودیم، مات و مبهوت مانده بودم محمد از من خواست طناب را به او بدهم اما من نمی توانستم، دوباره به اتاق پسرم برگشتم بعد از چند دقیقه صدای افتادن جسمی بلند شد، مجدد از اتاق بیرون آمدم، محمد به من فهماند که می خواسته جنازه شوهرم را با طناب آویزان و صحنه خودکشی را مجسم کند که جنازه از دستش به زمین می افتد، برای همین از من خواست جنازه را همانجا داخل خانه رها کنیم اما من با این تصمیم او مخالفت کردم و گفتم این کار را تو انجام دادی حالا می خواهی به گردن من بیندازی؟ از محمد خواستم جسد را بردارد و از خانه بیرون ببرد.
هوای سرد صبحگاهی، تاریکی هوا و کاری که حالا ناخواسته انجام داده بودم، دلم را می لرزاند نفسم بند آمد بود، محمد جنازه همسرم را در پتویی پیچید و آن را از خانه بیرون برد.
او گفت جنازه را داخل جعبه عقب خودرواش می گذارد و به جایی دور می برد، ما تا روشن شدن هوا بارها با هم تلفنی صحبت کردیم او بارها برای پنهان کردن جنازه از من کمک و راه حل خواست اما نمی توانستم هیچ کمکی به او بکنم.
بعد از مدتی محمد زنگ زد و گفت، جنازه مجید را به محلی بیرون از شهر برده و آن را آنجا رها کرده است.
آن شب سیاه بالاخره به پایان رسید، فردای آن روز ساعت هفت به سمت محل کارم رفتم، محمد هر چند دقیقه یک بار به من زنگ می زد هر دو پریشان و پشیمان بودیم سرانجام تصمیم گرفتیم به خانواده اش خبر بدهیم لذا از محمد خواستم آدرس جنازه را به من بدهد تا به خانواده اش اطلاع بدهم.
برزخ لعنتی زندگی من حالا شکل بدتری به خود گرفته بود، نمی خواستم باور کنم من دچار چنین مخمصه ای شده ام اما حالا در منجلاب بدبختی غرق شده بودم.
بالاخره عذاب وجدان، من و محمد را رها نکرد و تصمیم گرفتیم خودمان را به پلیس معرفی کنیم و این کار را هم کردیم، اما دیگر هیچ چیزی برای من فایده نداشت من زندگیم را خیلی بیشتر از قبل باخته بودم.
زن جوان که اشک پهنای صورتش را گرفته بود، روی صندلیش مقابل رئیس دادگاه جابه جا شد و سرش را بیشتر پایین انداخت و گفت، دنیا برایم تمام شده من حالا آرزوی دیدار فرزندم را با همان شرایط زندگی با همسرم دارم.
وی در جواب سئوال قاضی مبنی بر اینکه دلیل اصلی که زندگی شما به اینجا کشیده شد چه بود؟ گفت: اول بی محبتی و بی توجهی های همسرم و بعد از آن خانواده ام که هیچ توجهی به گلایه و مشکلاتم نکردند.
وی ادامه داد: یقین دارم اگر خانواده ام مرا حمایت می کردند و دردهایم را جدی می گرفتند قطعا این اتفاق نمی افتاد و اکنون من روی این صندلی ننشسته بودم.
زن در جواب قاضی که پرسید آیا اکنون پشیمان هستی؟ گفت: به حدی پشیمانم که حاضرم به همان شرایط گذشته با شوهرم زندگی کنم، حاضرم روزی 10 بار کتک بخورم اما شوهرم برگردد در آن زمان به جنون رسیده بودم وگرنه هیچ وقت به کشتن شوهرم فکر نمی کردم.
بازپرس ویژه قتل نیز در خصوص این پرونده گفت: متاسفانه ازدواج های تحمیلی بخصوص در بین زنان سبب بروز چنین آسیب هایی به اجتماع می شود که خانواده ها باید بیشتر به این مساله توجه کنند.
قاضی علیدادی سلیمانی به آسیب هایی که زنان را تهدید می کند اشاره کرد و افزود: در سال های اخیر جرایمی که مردانه تلقی می شدند گریبان گیر زنان جامعه ما شده است.
وی به علت های فردی و اجتماعی که سبب بروز چنین آسیب هایی در جامعه می شود اشاره و خاطرنشان کرد: افزایش مصرف مواد مخدر، کمرنگ شدن نقش بازدارندگی دستگاه های اجرایی ، تکنولوژی در ساخت مواد افیونی (تریاکی و بنگی ) برای گروه های سنی مختلف از جمله مهم ترین مواردی است که سبب بروز ناهنجاری ها در اجتماع می شود.
بازپرس ویژه قتل با اشاره به اینکه نابرابری های اقتصادی و دگرگونی در ارزش های فرهنگی و اجتماعی از دیگر عوامل بروز ناهنجاری های اجتماعی است افزود: با توجه به اینکه زنان بیشتر در معرض محرومیت های اقتصادی و اجتماعی هستند در نتیجه آسیب ها زنان را بیشتر تهدید می کند.
علیدادی سلیمانی با اعلام اینکه کمرنگ شدن ارزش های اعتقادی و دینی این آسیب ها را تشدید می کند گفت: دین نقش موثری در جامعه دارد و می تواند با ایجاد عامل درونی در فرد حتی تصور رسیدن به جرم را کاهش دهد.
وی خاطرنشان کرد : یکی از آسیب هایی که ممکن است در جامعه گریبان گیر زنان شود تکریم نکردن زن در خانواده و جامعه است و اکثر پرونده ها به دلیل بی توجهی به این مساله و خلاء عاطفی زنان است.
علیدادی سلیمانی افزود : متاسفانه فضای مجازی در جامعه ما به جای این که یک فرصت باشد تبدیل به آسیب اجتماعی شده است و اگر سواد رسانه ای بالا نرود می تواند زندگی افراد را تحت شعاع قرار دهد و در بین زنان خیلی از وظایف همسرداری و مادری نادیده گرفته شود.
بازپرس ویژه قتل به ازدواج های تحمیلی در بین زنان اشاره و خاطرنشان کرد: باید آگاهی خانواده ها نسبت به حقوق فرزندان افزایش یابد و به آنان حق گزینش و انتخاب همسر داده شود زیرا بی توجهی به این موضوع در بین خانم ها سبب افزایش مشکلات فرهنگی و اجتماعی، سست شدن بنیان خانواده ، طلاق و فرار از منزل می شود.
علیدادی سلیمانی با اعلام اینکه طلاق در بعضی موارد می تواند واجب باشد و جامعه را از آسیب و گناه در امان نگه دارد تصریح کرد: بعضی از اختلافات زناشویی سطحی و قابل حل است اما در بعضی موارد زیربنای فکری و شخصیتی زوجین به هم نمی خورد و فرزندان هم بیشتر در معرض خطر و آسیب قرار می گیرند و در این صورت طلاق می تواند راه نجات افراد و کاهش آسیب های اجتماعی شود.
وی افزود: باید در بحث آموزش و دانش افزایی خانواده ها و والدین نسبت به روحیات جوانان، استقلال طلبی و گزینش همسر بیشتر کار شود.
بازپرس ویژه قتل گفت: نفقه زن برعهده مرد است اما بعضی از زنان مجبور می شوند هزینه زندگی را برعهده بگیرند و کار کنند و این مساله سبب می شود روحیه خشنی پیدا کنند و شرایط جامعه آنان را به راه های نامناسبی بکشاند.
با همسرانمان کمی مهربان تر باشیم و حکایت تلخ و گسترده طلاق های عاطفی را در زندگی زناشویی جدی بگیریم.
انتهای پیام/ز
منبع: ایرنا