در «عملیات کربلای5» من مامور به «لشکر 25 کربلا» بودم. همراه خودم 4 رزمنده که آموزش دیدهبانی دیده بودند، به خط اول آوردم که در عملیات از آنان استفاده شود. بچههای دیدبان معمولا بیشتر از بقیه افراد در تیررس بودند و مجروح و شهید میشدند. برای همین، باید چند نفرشان را در دسترس میداشتیم تا سریع جایگزین کنیم. دو-سه روزی که از شروع عملیات گذشت، رفتم سری به آنها بزنم. یکی از این افراد یک بسیجی به نام «هاشمی» بود که میدانستم دبیر ریاضی است. همین که رسیدم پیشاش گفت: «آقای رمضانی! چرا ما را به خط نمیبری. خیال میکنی ما میترسیم؟ شما قول داده بودی که زودتر از دیگران ما را به خط اول ببری.»
به شوخی گفتم: «نگران نباش. تنها فردی که از بچههای کهگیلویه و بویراحمد که در این لشکر مانده؛ من هستم. تا همهی شماها را شهید نکنم از این لشکر نمی روم!» این را گفتم و کمی دیگر هم سربسرشان گذاشتم. فردایش «شهید هاشمی» را به خط مقدم (سهراهی شهادت) بردم.حدود یک ساعت توجیهش کردم و بعد خداحافظی کردیم. با موتور در حال برگشتن به عقب بودم که تماس گرفتند و گفتند دیدهبان شهید شدهو دو نفر دیگر را جایگزین کن. فورا دو نفر دیگر از بچهها را برداشتم و راهی خط شدم. به خط مقدم رسیدیم، دیدم جنازه شهید هاشمی کنار خاکریز آرام گرفته. جلو رفتم و بوسیدمش.
«هاشمی» همان مدت کمی که در خط اول بود،روی یک تکه مقوا چند جمله به عنوان وصیتنامه نوشته بود. یک جملهاش که یادم مانده این بود: «مقداری از خاک زیر نعلین امام خمینی را به پیشانی من بمالید تا سندی باشد برای رستگاری من در روز قیامت).» جملاتی هم برای دختر دو ماههاش نوشته بود. خدایش بیامرزد.
منبع:فارس
انتهای پیام/