سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

فسنجان خوردن یک استاد ایرانی در دیار خالق هری‌پاتر!

بقچه غذایم را باز می‌کنم، فسنجان و نان لواش است که نوستالژی دست پخت مادربزرگ را دارد و از غذای تمام کافه‌های این شهر دلچسب‌تر است، شهری افسونگر که یکی از زیباترین کتابفروشی‌های جهان را دارد که بخشی از داستان هری پاتر نیز در آن خلق شده است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ محسن حاجی زین العابدینی - استادیار دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی برای حضور در کنفرانس ایسکو (انجمن بین المللی سازماندهی دانش) سفری به شهر پورتو - دومین شهر بزرگ پرتغال داشته است و در این سفر از منظر یک دکتری علوم کتابداری و اطلاع رسانی به مطالب و رویدادهای جالبی پرداخته است که می‌تواند برای هر مسافری آموزنده باشد.

... آن همه راهی که شب گذشته نزدیک ساعت 12 شب رفته بودم و خستگی این چند روزه بدجور از پا درم آورده بود. طبق برنامه قرار بود که پنجشنبه هم حرکت کنم به بارسلونا. بنابراین همین امروز را وقت داشتم که شهر پورتو را ببینم. حدود ساعت 8 صبح بیدار شدم و بعد از صبحانه مفصل ایرانی، شروع به کار کردم. چهارشنبه 20 تیر 97 (11 جولای 2018) و آخرین روز سفر است.

وقتی می‌گویم صبحانه یعنی معجون دست سازی که سالهاست صبحانه خانوادگی ما شده که شامل ارده خام سبوس دار (رنگ این ارده که مقوی تر و اصیل تر است سیاه است) به همراه عسل و کمی هم شیره انگور که با مغز گردوی اصل تویسرکانی (اگر کسی پیدا کند چرا که همه درختان گردوی آرتیمان و تویسرکان ما به مرض "کرم خراط" مبتلا و خشک شده اند) سرو می‌شود. اینها همه را به اضافه 20 عدد نان لواش تهرانی در چمدان گذاشته و برده ام.

یک فنجان قهوه در گرانترین کافه تهران 15 هزار تومان در پورتو 60 هزار تومان

اگر چه لذت چشیدن و خوردن غذاهای مختلف یکی از مهمترین جاذبه‌های سفر به شمار می آید، اما وقتی شما یک ترازوی لعنتی به اسم برابری تومان و یورو داشته باشی و دائم حساب کنی که مثلا یک فنجان قهوه 6 یورویی که در گرانترین کافه تهران ممکن است حدود 15 هزار تومان برایتان آب بخورد و اینجا می‌شود حدود 60 هزار تومان، ترجیح می‌دهی با نوستالژی مزه‌های وطنی کنار بیایی و عوضش شهر و دیارشان را ببینی. چرا که هزینه حمل و نقل خیلی بالا می افتد و چاره ای جز استفاده از وسائل حمل و نقل عمومی گران هم نداری.

بعد از تجربه سفرهای مختلف، بهترین کار را این دیدیم که حتما غذا به اندازه کافی همراه داشته باشیم. بهترین غذا هم، غذاهای بسته بندی و متنوع و عمرا خراب نشونده هانی است. انواع خورشتها و خوراکها و برنج را دارد. تاریخ روی بسته نشان می داد تا سال 2019 هم تاریخ انقضا دارد. روز قبل از سفر با فربد رفتیم سوپر مارکت و حساب کردم که حدود 11 وعده غذا لازم دارم. بنابراین 8 بسته غذای مورد علاقه ام یعنی فسنجان برداشتم و خوراک مرغ و قورمه و بادمجان. که وقتی با اعتراض روبرو شدم فسنجانها به 5 بسته کاهش یافت. یک بسته هم برنج آماده که فقط باید گرمش کنی. محض احتیاط، دو عدد تن ماهی هم به منو اضافه شد که البته همانطور سالم به ایران برگشت. همان سرشب، فربد دخل یکی از خوراک مرغها را آورد و این مرغ بینوا از سفر اروپا جا ماند.

تست انواع غذا و خوراکی یا دیدن دنیا

کل این مجموعه که به غیر از روزهای کنفرانس و وعده‌های داخل هواپیما، غذا مرا تامین می‌کرد مجموعه شد 110 هزار تومان که اگر می‌خواستم همین تعداد وعده‌های غذایی در ارزانترین رستورانهای اروپا بخورم حداقل 200 یورو یعنی چیزی حدود 2 میلیون تومان خرج روی دستم می‌گذاشت. اگرچه آدم خوش خوراکی هستم و عاشق تست انواع غذا و خوراکی، اما رفتن و دیدن دنیا و کشف جاهای جدید خیلی بیشتر از وعده‌های غذایی که لذت آنی خوردن به آدم می‌دهد برایم ارزش داد.

بی‌کیفیت ترین ایرلاین هوایی اروپا

به هر حال آن روز صبح و قبل از رفتن رفتم سراغ سایت https://www.edreams.com/ که دیروز مری معرفی کرده و گفت برای گرفتن بلیط خیلی مطمئن است و خودش از آن استفاده می‌کند. بعد از کلی بالا و پائین، بلیط برای ساعت 10.25 صبح روز پنجشنبه از پورتو به مقصد بارسلونا با هواپیمایی رایان ایر (که ماجرایی دارد برای خودش) به مبلغ 96 یورو رزرو می‌کنم و با کارت اعتباری (چقدر کار راه انداز است) هزینه اش را پرداخت می‌کنم (هر چند می‌دانم به نامردی 2.5 درصد بابت تبدیل دلار به یورو کم می‌کند اما بدون کارت هیچ راهی ندارد). این رایان ایر همان است پارسال که در ایفلای لهستان بودیم از ورشو به ورتسلاو با آن سفر کردیم. یک شرکت هواپیمایی درپیت برای پروازهای داخل اروپا است. جالب است که هر چیزی در آن هزینه جدا دارد. مثلا بار را باید جدا خرید کنی و هزینه کارت پرواز را هم جداگانه بدهی. ماجرای هواپیمایش را هم بعدا می‌نویسم.

خیالم که راحت می‌شود می‌روم سراغ سایت https://www.booking.com/ و هتل را با هزار و یک وسواس و سختی انتخاب و تکمیل می کنم که قرار می‌شود در چک این هتل هزینه اش یعنی 96 یورو برای دو شب را پرداخت کنم. با همه وسواسم نمی دانستم که هتل در شهری به اسم "سن کوقت" واقع شده و یکی از دلایل ارزانی اش، علی رغم امکانات عالی که نوشته دارد، همین دور بودن از مرکز بارسلونا است.

حالا خیالم از بابت سفر به بارسلون راحت شده و می روم سراغ شهر. از روی نقشه ها، مطالب خوانده شده و گوگل مپ فهرست جاهای دیدنی که در این یک روز باید ببینم را در می‌آورم و از امکانات مترو و اتوبوس برای رفتن به آنجا را هم از روی گوگل مپ استخراج می‌کنم. الان به یک سیستم برای این کار رسیده ام. محل مورد نظر را پیدا می‌کنم و می‌روم در قسمت نقلیه عمومی. اول یک اسکرین شات از کل مسیرها و شماره خط‌ها و ... می گیرم. بعد وارد هر کدام می‌شوم و ایستگاهها را باز می‌کنم و اسکرین شات، بعد قسمت ابتدا و انتهای مسیر را اگر غریبه باشد برای رفتن به صورت پیاده عکس می‌گیرم و بدون اینترنت هم در نمی مانم.

روز اول که آمده بودم به این هتل چون بلد نبودم کل خیابان را پیاده آمده بودم. چند مغازه را سرسری دیده بودم که قیمت‌های نسبتا مناسبی داشتند. چون مغازه‌های اینجا خیلی زود می‌بندند عصرها نمی‌شود به آنها سر زد. بنابراین خودم را با اتوبوس به ابتدای خیابان می رسانم و گشتی در مغازه ها می‌زنم. معمولا در اروپا، مناطق حاشیه ای به نسبت قسمت‌های مرکز شهر، قیمت‌های مناسب تری دارند. بر عکس ایران که اطراف و بالاشهر گرانتر از مرکز شهر هستند.

موفق می‌شوم یکی دو تکه جنس انتخاب و ابتیاع کنم. از قسمت‌های خیلی جذاب این سفرها رفتن به سوپرمارکتهای محلی است که مستقیما می‌روم سر قفسه قهوه‌ها. اگر چند چیز در دنیا باشد که در مقابل آنها زانوهای من سست شده و اختیار از کفم برود، قطعا یکی از صدرنشینهای آن قهوه است. هم عاشق آن هستم و هم اینکه خوب می شناسم و قیمت ریز و درشتش را دارم. به همین خاطر بخش مهمی از چمدان بازگشت من معمولا با انواع قهوه ها پر می‌شود. قهوه های نسبتا خوبی که می‌شود یک بسته 250 گرمی آن را به حدود 2.5 یورو خرید. بالاخره بعد از غلبه بر وسوسه های فراوان با سه بسته قهوه خارج می‌شوم اما همچنان دلم پیش قهوه هاست و دوست دارم که بیشتر و بیشتر از آنها ابتیاع کنم.

دنیای پولسازی تتوکاری

سر راهم یک مغازه عجیب و غریب می‌بینم که متوجه می‌شوم مغازه تتوکاری است. انواع و اقسام طرح‌ها و مدلهای تتوی رنگی و سیاه و سفید و ترسناک و رمانتیک روی در و دیوار است. داخل می شوم و نگاهی می‌اندازم. خانم و آقایی که آنجا هستند خودشان از تتوها جالب ترند و اصلا ویترین خود تتو آنها هستند. خانم موهایش را کاملا صورتی روشن کرده و فقط چند نقطه از قسمتهای نمایان بدنش طرح و نقش ندارد. آقا هم به جز قسمت ریش و موی سرش، بقیه اندامهایش کاملا تتوکاری است. تصاویر نصب شده توی مغازه هم خودش یک دنیا حرف دارد. از تتوی قسمتهای خصوصی بدن و آویزان کردن انواع حلقه و نگین و ... بگیر تا تتوهای رمانتیک و ملویی که آدمهای مختلف روی بدنشان زده اند.

می پرسم که آیا تتو آماده هم دارند که می گوید فقط با دستگاه نقش می‌زنند. البته منظورم آن عکس برگردانهای توی آدامس خرسی‌ها که در دوران طفولیت با آب دهان روی دست و پا می‌چسباندیم مد نظرم نبود و کمی پیشرفته تر آن را در نظر داشتم که در این مکان یافت نمی‌شد. در این سفر و به ویژه در بارسلونا دیدم که جامعه بشری تقریبا در تسخیر تتو و تتوکاران در آمده است. از طرح‌های رنگی و بسیار زیبایی که روی بازو یا پشت ساق پای خانم‌های زیبا نقش بسته تا بدنهای قلچماق‌هایی که مثل دفتر نقاشی غضنفرِ 6 ساله از سولوقون، همه نشان از تنوع خواهی بشر امروز دارند. یعنی اینکه همه دنبال راهی هستند که به طریقی این خود واقعی را زیر نقاب‌هایی دیگر پنهان کنند که سر از صنعتی پول آور درآورده است. فروشگاههای بسیار زیادی هستند که هم خودشان تتوکاری می‌کنند و هم ابزار و ادوات آن را به قیمت‌های گزاف می فروشند.

می‌روم هتل و خریدها را می‌گذارم و در این فاصله، نگاهی هم به اینستاگرام می اندازم که دوستی قدیمی از آمریکا روی خط آمده و دارد حسابی درد و دل می کند و نمی‌شود با او حرف نزد. ده بیست دقیقه ای با هم حرف می‌زنیم و دوباره در گرمای حدود 12 ظهر می‌زنم به دل شهر افسونگر پورتو.

مثل همه شهرهای دیگر اروپایی، پورتو هم یک میدان اصلی دارد به اسم آلیادوس که تقریبا سرفرماندهی همه اتفاقات اطراف شهر است. از آنجا می‌شود به قسمتهای مختلف شهر دسترسی داشت. هر چند پورتو شهری بزرگ و از نظر آثار تاریخی پخش و گسترده است اما به هر حال این میدان زیبا که تمام سنگ فرش است و یک ساختمان به سبک گوتیک در وسط آن است و اطرافش هم ساختمانهای قدیمی طور و زیبا هست، مرکزیتی دارد. در گوشه گوشه آن مجسمه دیده می‌شود و وسط آن هم حوضچه پلکانی هست چون میدان شیب دارد.

شهری پر از نمادهای CR7

در تمامی مناطق شهر فروشگاههای ورزشی پر و پیمانی می شود دید که بخش عمده ای از اجناس آنها به قهرمان این روزهای پرتغال یعنی "کریس رونالدو" تعلق دارد. از ساده ترین چیز یعنی لباس ورزشی رونالدو تا جاسوئیچی و ماگ و هزار خرد ریز دیگر حتی تا لباس زیر رونالدویی. گاو قرمز نماد تیم پرتغال در مغازه‌ها نصب است و انواع لباسها و توپهای پرتغال به توریست‌ها فروخته می شود. همچنین، لباس و اشیاء مربوط به تیم معروف FC Porto هم که تیم این شهر است جایگاه خودش را دارد.

"فربد" از قبل گفته که برایش حتما لباس پرتغال را از پرتغال بگیرم. جالب اینکه اغلب اجناس در همه جا یک قیمت دارند و در بعضی موارد که مغازه‌ها حاشیه ای تر هستند ممکن است متفاوت باشد. یک توپ تیم پرتغال را که قیمتی حدود 10 تا 13 یورو دارد در یک مغازه که فروشنده هندی دارد و خوشحال می‌شوم که انگلیسی خوب بلد است به قیمت 6 یورو می خرم و خوشحالم که دست خالی نیستم.

خوبی فصل توریستی یعنی تابستان در شهرهای اروپایی این است که خیلی لازم نیست شما خودتان را برای پیدا کردن مراکز دیدنی و تفریحی به زحمت بیاندازید. کافی است لشگری را که مثل صف مورچه‌ها دنبال هم از به یک سمت می روند را دنبال کنید. آن وقت می‌بینید که از یک جای دیدنی سر درآوردید که اصلا قبلا بهش فکر نکرده بودید یا اگر از روی نقشه می‌خواستید به آنجا برسید خیلی سخت می‌بود. کلیساها، معمولا جزو شاهکارهای معماری هستند و در مراکز تاریخی به طور معمول یکی دوتا از آنها پیدا می‌شود. آنقدر کلیسا دیده ام دیگر وارد خیلی از آنها نمی‌شوم، هر چند که همچنان دیدن آرامش سرداب مانند کلیساها و محرابهای زیبا و سقفهای بلند جذاب است.

ساعت حدود یک و نیم است و متوجه می شوم که دست و پایم در حال ارتعاش است. این نشانه ای است از اینکه باطری من کاملا تمام شده و اگر کمی دیر غذا به بدنم برسد هر آینه در این غربت نقش زمین خواهم شد. می روم آن طرف برج و در یک پارک پر از درختان بلند سایه دار روی نیمکتی می‌نشینم. بقچه غذایم را باز می‌کنم و سفره یکبار مصرفی را که فربد برایم بریده و دور یک کاغذ پیچیده باز می‌کنم و پهن می‌کنم. فسنجان و نان لواش در این قسمت تاریخی شهری دور از خاورمیانه، نوستالژی دست پخت مادر بزرگ را دارد و از غذاهای لذیذ تمام کافه‌های این شهر دلچسب تر است.

ورودی 5 دلاری معروف ترین کتابفروشی‌های جهان

از قبل برنامه ریزی کرده ام که حتما کتابفروشی معروف للو و ایرمائو (Lello & Irmão) که یکی از زیباترین و معروف ترین کتابفروشی‌های جهان است را ببینیم. قدمت آن به 1906 بر می‌گردد. با نسخه آفلاین گوگل مپ آن را دنبال می‌کنم و وقتی می‌رسم می‌بینم که ناهار را در خیابان آن طرف تر آن خورده ام و اصلا حواسم نبوده که این فاصله را نروم و دور نزنم.

این کتابفروشی از چند جهت برای من مهم و دیدنی است. یکی از نظر معماری که به سبک گوتیک طراحی شده و معماران معروفی ساختمان و داخل آن را طراحی کرده اند. دیگر اینکه کتابفروشی است و رشته و حرفه من می‌طلبد که هیچ کتابخانه و کتابفروشی را از دست ندهم. سوم و مهمتر از همه اینکه، خانم "جی کی رولینگ" نویسنده معروف و خالق هری پاتر قبل از اینکه اینقدر معروف و پولدار شود، در ابتدای دهه 1990 در این شهر زندگی می‌کرده و معلم زبان بوده. بسیاری معتقدند و شاید خودش هم گفته که در فضاسازی هری پاتر بسیار از فضای افسانه ای این کتابفروشی واقعا زیبا بهره برده است. چرا که وی عادت داشته عصرها دلی دلی کنان برود به این منطقه از شهر و در طبقه دوم کتابفروشی بنشیند و ضمن نوش جان کردن قهوه عصرگاهی، تورقی هم در کتابها بکند. اما احتمالا از همان وقت آنقدر مسحور فضا شده که همه شخصیتهای هاگوارد را در این فضا تجسم کند و یکی یکی از پله‌های قرمز افسونگر آن بالا و پائین بفرستد تا بالاخره هری پاتر ماندگار به منصه ظهور برسد.

کتابفروشی آنقدر کارش گرفته که اگر هیچ کتابی هم نفروشد از طریق ورودیه 5 دلاری که از توریست‌ها می‌گیرد، بیشتر از کتابفروشی درآمد دارد. وقتی به آنجا رسیدم دیدم که صفی نسبتا طولانی جلوی در شکل گرفته. رفتم و مودب انتهای صف ایستادم و هی از در و دیوار و مردم عکس گرفتم. آخر برایم خیلی جالب بود که در این غوغای رسانه های مجازی و ملتی که هر کدام نیم کیلو تبلت و موبایل دستشان است و سرشان را از آن بیرون نمی آورند، چطور می شود که اینجوری دم یک کتابفروشی صف می کشند و حاضرند 5 یورو هم فقط برای ورود به آن بپردازند.

در این حین خانمی از کارکنان کتابفروشی با یونیفرم مخصوص آنها آمد و از همه می پرسید که بلیط دارید و من گفتم ندارم و فکر کرده بودم که همان دم در باید بگیرم. فرمودند که اول بروم آن بالاتر و در گوشه میدان از مغازه ای که آنجا است بلیط تهیه کنم. رفتم و دیدم که چه خبر است. یک فروشگاه دو طبقه خیلی خیلی بزرگ آنجاست که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هری پاتری و سوغاتی پورتویی می‌فروشد. یک گوشه هم جاروی جادویی و لباس هری پاتر هست که ملت با آن عکس می‌گیرند. در پشت مغازه و زیرزمین هم طراحی و دکوراسیون جالبی از کتابهای آویزان و مانکن‌های پلاستیکی چسب زده و اشیاه مختلف فروشی بود که باز ملت به صف ایستاده و بلیط می‌خریدند. خانم بلیط فروش هم از همه می پرسید که از کدام کشور آمده اید و توضیح می داد که اگر کتابی بخرید از این 5 یوروی شما مبلغی کم می شود. بلیط گرفتم و دوباره برگشتم توی صف و داخل کتابفروشی شدم.

فضا دو طبقه و برای آن همه جمعیت نسبتا کوچک است. طبقه‌های کتاب از زمین تا سقف رفته اند و میزهایی هم در گوشه و کنار هست که انواع کتابها که بیشتر به پرتغالی و اسپانیایی است و بعضی به فرانسه و انگلیسی روی آن قرار دارد. همین طور انواع لوازم التحریز و باز هم اشیای یادگاری. یکی از زیباییهای کتابفروشی پله های زیبای وسط آن است که با رنگ قرمز روکش شده و وقتی می رود به پاگرد به دو قسمت تبدیل شده و می رود طبقه دوم که باز قفسه‌ها از زمین تا سقف کتاب دارند. فضاسازی گوتیک و قدیمی و ستونهای طراحی شده وقتی به سقف شیشه ای نقاشی شده با رنگهای شاد و ویترای مانند میرسند به اوج زیبایی تنه می زنند.

در وسط این سقف رنگی زیبا این جمله نوشته شده است: «شایستگی در کار است». کتابها خیلی تخصصی نیستند و کتابهای جدید را هم دربر نمی‌گیرند و بیشتر کتابهای کلاسیک را دارند. ویرایشها و نسخه‌های متنوعی از آثار کلاسیک می‌شود اینجا پیدا کرد. هم مناسب برای سوغاتی و هم زیبا برای یادگاری و یادآوری این کتابفروشی و شهر پورتو. چندین ویرایش و طرح های مختلف از مسافر کوچولو به زبانهای مختلف پیدا کردم. قمیت کتابها از قیمت معمول کمی گرانتر است اما برای کسی که دل در گروه کتاب و پیوند دادن خاطره یک شهر و سفر زیبا با کتاب دارد، چندان مبلغ چشمگیری به شمار نمی آید.

در مطالب و راهنماهای سفر به پورتو نوشته بود که سخت گیریهای زیادی در کتابفروشی برای عکس گرفتن مخاطبین صورت می‌گیرد. اما چیزی که من دیدم نه تنها سخت گیری نبود که بیشتر به یک آتلیه بزرگ و سنتی می‌ماند که در جای جای آن به ویژه روی پله‌ها، افراد مختلف عکسهای عادی و هنری و با ژستهای آن چنانی می‌گرفتند و کسی هم کاری به کارشان نداشت.

بعد از کلی بالا و پائین رفتن در کتابفروشی می آیم بیرون و در صندلی کافه کناری آن می نشینم و طبق عادت اعتیادشده ام، می روم سراغ وای فای‌های فعال که خوشبختانه یکی‌شان کار می‌کند و اینترنت به راه می شود. همانجا داغ داغ عکسهای کتابفروشی را در اینستاگرام و فیس بوک می‌گذارم و چندتایی را برای شبکه‌های مختلف اجتماعی می‌فرستم که دوستان خیلی خوششان می آید از این فضا و معماری و نقشهای زیبا.

آپلودینیگ باید داغ و همان لحظه‌های که آدم جوگیر و در حس و حال محل و زیباییهایی دیده شده است اتفاق بیافتد. وگرنه بعدش می‌شود مثل نان بیات شده و اگر چه بازهم قشنگ است اما آن لذت و تازه از تنور درآمدگی انتشار سرصحنه را ندارد.

یک چیز جالب که در این کتابفروشی دیدم، دو نفر شرق آسیایی (آخر ما همه چشم بادامی‌ها را چینی می خوانیم) روی گوشی‌های موبایلشان لنزی را با گیره وصل کرده بودند که اولین بار بود می‌دیدم. لنز جدا می شد و می توانستی روی دوربین سلفی یا دوربین اصلی بگذاری و عکسهایی دقیق تر با قدرت زوم و کیفیت بهتر بگیری.

در میدان چسبیده به کتابفروشی و در کنار حوض زیبای وسط و کلیسایی که نقاشی آبی سرامیکی در نما دارد عکس می‌گیرم. یک ماشین فراری زرد رنگ هم وسط میدان پارک کرده اند که حضوری مدرن در بستری کاملا تاریخی و سنتی دارد و یاد پارادوکس سنت و مدرنیته می افتم.

پل زیبای لوییس اول همانند پل سفید اهواز

تصمیم می‌گیرم ادامه روز را در کنار رود "دورو" و بعد هم اقیانوس بگذرانم. اقیانوس آتلانتیک یا همان اطلس خودمان تمام ضلع غربی پورتو را گرفته و نمی‌شود آدم تا اینجا بیاید و برای اولین بار اقیانوس را از نزدیک نبیند. خط 500 را سوار می‌شوم و از محله قدیمی "ریبریا" که قبلا دیده‌ام و کنار پل زیبای لوییس اول (پل سفید اهواز خودمان) در حاشیه رود دورو پیش می‌رویم تا به منطقه ای که رود به دریا میپیوندند برسیم.

در رودخانه قایق‌های تفریحی و پارویی روی آب هستند و در اقیانوس کشتی‌های بزرگ در حال حرکت یا لنگر گرفته دیده می شوند. هوا ابری و آفتابی است و کمی شرجی و گرم است. در کنار ساحل شنی، افراد مختلفی در حال آفتاب گرفتن هستند. بعضی‌ها هم که بیشتر بچه ها هستند، پریده اند توی آب و مشغول شنا و آب بازی‌اند.

در یک قسمت ساحل، اسکله مانندی با ارتفاع بلند و سیمانی هست که از دور جمعیت زیادی را روی آن می‌بینم. از همان فاصله معلوم است که دارند از بالا که حدود 5 تا 6 متر ارتفاع دارند شیرجه می زنند داخل دریا. دوری کنار ساحل می زنم. قسمتهایی که مردم توی آب هستند ماسه ای است و برخی قسمت‌ها هم سنگی. جالب اینکه ساحل بسیار تر و تمیز است و از شیشه نوشابه و جلد چیپس و ... خبری نیست. دستشویی و دوش هم برای استفاده مردم موجود است و چند تنی هم به عنوان ناجی از دور حواسشان هست که اتفاقی برای مردم نیافتد.

اقیانوس چشم انداز وسیعی دارد و در غروب خورشید رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد. می روم به سمت آن اسکله که مردم شیرجه می زدند. فاصله دور است و تا من برسم اغلب خانمها و آقایان دارند لباس می پوشند که بروند. فقط یک پسر سیزده چهارده ساله است که روی اسکله فیگور پرش گرفته و دوستش آماده است که ازش فیلم بگیرد. من هم دوربین را روی فیلم می‌گذارم و منتظرم که بپرد. هی خیز بر می دارد و دوباره می‌ترسد و بیخیال می‌شود. یکی دو دقیقه در این حالت سست عنصری می ماند تا بالاخره می پرد توی آب و مثل برق گرفته ها، پله های آهنی تعبیه شده توی دیواره سیمانی را می‌گیرد و می آید بالا. حسابی قرمز شده و می پرسم آب سرد است که می لرزد و می گوید یخ می زنید.

اتوبوس با وای فای

تصمیم به برگشت می‌گیرم و همان خط 500 را سوار می شوم. کارتم را می‌کشم و صدای متفاوت و ترسناکی مثل جیغ می دهد. راننده می‌گوید کارت را بده و امتحان می‌کند و می‌گوید تمام شده. 1.90 یورو می‌دهم و یک بلیط بهم می‌دهد. خوبی پورتو و البته بارسلون این است که می‌شود بلیط اتوبوس را همان جا نقدی خرید و درگیر دستگاههای پیچیده خرید بلیط نشد. جاده ساحلی باریک است و ترافیک بدی شده است. خوشبختانه اتوبوس وای فای دارد و جلوی حوصله سررفتن را می‌گیرد.

بر می‌گردم به مرکز فرماندهی شهر یعنی میدان اونیدا داز آلیادوس (Avenida dos Aliados) تا بقیه حمله را طراحی کنم. در قسمت تخت وسط میدان یک جایگاه (استیج) درست کرده اند که روزهای قبل فکر می‌کردم برای کنسرت یا مراسمی که معمولا در مناطق اصلی شهرها رایج است درست شده باشد. اما عصر که بر می‌گردم و صدایی را از آنجا می شنوم متوجه می‌شوم که این جایگاه چیزی نیست جز یک تلویزیون خیلی بزرگ برای تماشای فوتبال. وقتی در بحبوحه یک هشتم نهایی در کشوری فوتبالی باشی که در چنبره عکس و تصویرهای CR7 غرق شده، در میدان اصلی آن هم فوتبال پخش کردن امری طبیعی است.

تنها طرفدار تیم ایران در شهر رونالدو

چقدر حسرت می خورم که بازی ایران و پرتغال را در این شهر نبودم تا احتمالا به عنوان تنها طرفدار تیم ایران در بین این جمعیت، وقتی پیکه آن لایی معروف را می خورم، چهره مردم را ببینم. یا وقتی بیرانوند پنالتی کریس رونالدو را می گیرد ببینم مردم چه کلمات تشویق آمیز فوتبالی را نثار او و کریس می کنند. مردم از دختر و پسر و پیر و جوان آمده اند و نوشیدنی و خوراکی به دست روی زمین تمیز سنگ فرش نشسته و دارند فوتبال تماشا می کنند. هر چند تیم پرتغال حذف شده اما جام جهانی چیزی نیست که به این راحتی بشود آن را از دست داد. کمی فوتبال می بینم و عشق این مردم به فوتبال برایم جالب است. بچه‌ها اغلب لباس CR7 به تن دارند و از این طرف به آن طرف می دوند. بقیه با صحنه های فوتبال بالا و پائین می شوند. هر چند دوست دارم با این هیجان همراه باشم و با تجربه متفاوت فوتبال دیدن در این نقطه دنیا و شکل خاص درگیر باشم، اما دیدنی‌های دیگری هم در شهر هست که مرا به سوی خود می خواند.

ایستگاه "سائو بنتو" از قدیمی ترین ایستگاههای قطار دنیا که هنوز کار می‌کند

همین طور که دارم قدم می زنم و از یک گوشه یک خیابان البته سنگ فرش و تر و تمیز می‌روم یک ساختمان با ورودی بسیار بلند و باشکوه نظرم را جلب می کند. می روم آن طرف و وارد می شوم که می بینم یک ایستگاه قطار است که بعدا می‌فهمم ایستگاه قطار سائو بنتو (Rail Station Sao Bento)و یکی از قدیمی ترین ایستگاههای قطار دنیا است. کاشی‌های آبی کوچکی که حدود 20.000 هزار تا هستند، کنار هم قرار گرفته و طراحی زیبایی روی دیوار و سقف بلند آن به وجود آورده که از جاذبه های توریسی پورتو به شمار می آید. جالب است که هنوز هم دارد کار می‌کند و قطارها در آنجا مسافر سوار و پیاده می کنند.

شهری با قیمت‌های یکسان

خوانده بودم که بازار مرکادو بولهائو (Mercado Bolhao) جایی است کثیف اما می‌شود سنت و فرهنگ پرتغالی را در آنجا به وضوح دید. مسیریابی می کنم و راهم را به آن سو کج می‌کنم. قبلا بارها از ایستگاه معروف بولهاتو گذشته بودم و این حس خوبی دارد که چند روز در یک شهر باشی و احساس کنی که بعضی قسمتهای آن را می شناسی. حسی از تسلط و اعتماد به آدم دست می‌دهد. می‌رسم به یک خیابان که طبق معمول سنگ فرش خاص خودش را دارد و خوشبختانه ماشینی در آن تردد نمی‌کند. بنابراین با خیال راحت می توانی از وسط خیابان بروی و مغازه‌های فراوان و رنگارنگ آن را تماشا کنی. اغلب مغازه ها در همه جای شهر از نظر جنس و شکل اداره یکسان هستند. با قیمت‌هایی که تقریبا با هم یکی است و تفاوت چندانی ندارند. یعنی همه از نظر ما بسیار گران هستند. به ویژه مارکها و فروشگاه های معروف که دیگر شورش را در آورده اند و قیمتهایشان برای ما مثل یک شوخی می ماند. مثلا یک تیشرت به قیمت 140 یورو. بیشتر می خندم تا تعجب کنم.

ساعت از 9 شب گذشته ولی هنوز هوا روشن است و مردم در رفت و آمد. دیگر از پا افتاده ام و تصمیم می‌گیرم برگردم. از اینکه کارتم تمام شده دمغم و دیگر هم فایده ندارد که کارت اعتباری بگیرم. چون فقط همین امشب را باید سوار اتوبوس شده و فردا هم برای رفتن به فرودگاه نیاز به بلیط دارم.

در سفرها کتاب بخوانیم یا نه

با خودم دو تا کتاب آورده ام. یکی کتاب "برگ اضافی" منصور ضابطیان که در هواپیما نصفش را خواندم و طبق معمول سفرنامه است اما تکه تکه از کشورهای مختلف و دیگری "پیرمرد صد ساله ای از پنجره فرار کرد" از یوناس یوناسون. اما راستش علی رغم میل و کششی که به خواندن کتاب دارم، کمتر می روم سراغشان. چرا که می خواهم تا آخرین قطره و نفس از زیباییهای شهر بهره ببرم. کتاب را هر جا می شود خواند اما دیگر معلوم نیست که من در طول عمرم بتوانم پورتونوردی کنم. با پوزش و ضمن احترام به همه کتابخوانان، از من می‌شنوید کتاب خوب در سفر همراهتان داشته باشید اما بگذاریدش برای پروازهای طولانی و کسل کننده در هواپیما، به ویژه هواپیماهای ایرانی و پروازهای برگشت از استانبول به تهران که هیچ سرگرمی ندارند و حسابی کلافه تان می‌کنند.

منبع: تسنیم

انتهای پیام/

شگفتی‌های شهری افسونگر با زیباترین کتابخانه جهان

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.