اول دی ماه سال 1365 بود. ساعت یک بعد از نیمهشب، سوز و سرما در ارتفاعات پوشیده از برف و صعبالعبور شمال غرب کشور بیداد میکرد.
همه در انتظار نبردی سهمگین که چند ساعتی بیش به شروع آن نمانده بود، لحظهشماری میکردند. از جلو سوله استوار یکم «رحمت الله لطفی» عبور می کردم.
بیشتر بخوانید: گوشهای از جنایت گروهک منافقین در کشتار مرم بیگناه+ فیلم
به خود گفتم بروم و سلامی کنم. استوار لطفی با ویژگیهای اخلاقی که داشت، همیشه محبوب بچهها بود و در دل همه همرزمانش جای خاصی داشت، هر جا که او پا میگذاشت موجب تقویت روحیه و دلگرمی بچهها میشد.
خیلی از رزمندگان دوست داشتند که جزو خدمه تانک او باشند. در یک کلام او یک نظامی تمام عیار بود. اگر چه فرمانده تانک بود اما هر وقت لازم میشد به جای راننده تانک و حتی جای توپچی و فشنگگذار هم انجام وظیفه میکرد. تانک او در حملات، پیشاپیش همه در حرکت بود و میکوشید تا محور عملیاتی را برای بقیه بچهها باز کند. لطفی عاشق خدمت کردن بود و لحظهای آرام و قرار نداشت.
به داخل سوله رفتم. لطفی لباس نویی به تن کرده بود و خودش را در آن لباس برانداز میکرد. سلام کردم و به او نزدیک شدم. به شوخی گفتم: شب حمله چه وقت لباس نو پوشیدن است؟! میهمانی که نیست، داریم به جنگ میرویم! تا یک ساعت دیگر لباسهایت پر از خاک و گل میشود.
لطفی در حالی که لبخندی به لبجنایت مدعیان خلق علیه داشت خیلی جدی گفت: اتفاقا برای همین آن را میپوشم! سربازی که لباسش خاک و خون جبهه را به خود نبیند، سرباز اسلام نیست! من هم با همین لباس میخواهم به نبرد با دشمن بروم، اگر دشمن جرات دارد به جنگ من بیاید.
عملیات در سحرگاه اول دی ماه با رمز «یا مولای متقیان» آغاز شد. در همان ساعات اولیه حمله، بچهها موفق به تصرف برخی از ارتفاعات منطقه شدند و به پیشروی خود ادامه میدادند.
تانکها با آرایش نظامی و اجرای عملیات تاکتیکی خود، مواضع دشمن را یکی پس از دیگری در هم میکوبیدند. نیروهای بعثی که حسابی غافلگیر شده بودند، برای مقابله، با انواع سلاح های سبک و سنگین خود بیهدف به هر سو آتش میکردند. تا به هر طریق ممکن جلوی پیشروی بچهها را بگیرند. ناگهان با فرود یک گلوله خمپاره در کنار تانک استوار یکم رحمت الله لطفی شیرینی پیروزی در کاممان به تلخی گرایید.
او بر اثر ترکش خمپاره در همان لحظه نخست به شهادت رسید و بقیه خدمههای تانک هم مجروح شدند. بلافاصله خودم را به تانک آنها رساندم و پیکر بیجان لطفی را از آن بیرون آوردم. خون پاک و مطهرش لباسهای تازه و نوی او را گلگون نموده بود. بی اختیار به یاد آخرین حرف های او افتادم. آرزوی او هم همین بود. دوست داشت لباس تازهاش با خاک و خون جبهه رنگین شود.
همینطور هم شد. با شهادت لطفی بچه های تانک که گویی روح تازهای در آنان دمیده شده بود بار دیگر با تمام قوا حملهور شده، در همه محورهای عملیاتی پیشروی کردند و هر مانعی را از سر راه خود برداشتند. ناگهان اتفاقی رخ داد که فرماندهان مجبور شدند دستور توقف عملیات را صادر کنند.
مطلب از این قرار بود که استوار دوم «حسن سلطانتویه» از پرسنل پیاده زرهی گروهان از سنگر انفرادیاش دشمن را زیر آتش خود داشت. در تاریک و روشنی هوا سربازی به سنگر او نزدیک میشود و پس از بلند کردن دست و گفتن «خسته نباشی»، نارنجکی به داخل سنگر او پرتاب میکند و سلطانتویه در دم به شهادت میرسد.
دشمن بعثی در این عملیات با استفاده از منافقان خودفروخته ایرانی که لباس سربازان ما را بر تن داشتند، به خط مقدم ما نفوذ کرده بود و از داخل به نیروهای ما ضربه می زد. آنها چند نفر از بچه ها را به شهادت رساندند و تعدادی از رزمندگان از جمله استواریکم مختار محمدی را به اسارت بردند. بچه ها ابتدا تصور می کردند که آنها از نیروهای خودی هستند، چون وضعیت ظاهری و نحوه تکلم آنها مانع از تشخیص هویتشان میگردید. به همین منظور فرماندهان برای شناسایی همه عوامل نفوذی دستور توقف عملیات را صادر کردند. با هوشیاری پرسنل، توطئه خائنانه منافقان کشف و گروهی از آنها دستگیر شده و یا به هلاکت رسیدند.
پس از سه روز که آتش جنگ در منطقه فروکش کرد، بچههایی که برای شناسایی به جلو رفته بودند، متوجه صدای ناله ضعیفی میشنوند و این صدا آنها را به نقطهای سوق میدهد که در آنجا پیکر سه نفر بر روی خاک افتاده است. با احتیاط جلو میروند، استوار محمدی را میبینند در حالی که از هر دو پا مورد اصابت گلوله قرار گرفته و برای محفوظ ماندن از شدت سرما و یخ زدگی خودش را مابین پیکر دو شهید قرار داده است. همین که محمدی چشمش به بچههای گروهان میافتد لحظهای نگاه کم فروغش را به آنها میدوزد و در حالی که تبسمی بر لب داشته از هوش میرود.
محمدی که در بیمارستان بستری بود به سراغش رفتم و از ماجرای ربوده شدنش سوال کردم. او تعریف کرد: پس از این که چند نفر منافق در لباس سربازان خودی به سنگر ما نزدیک شدند، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که سربازها برای کمک آمدهاند. ناگهان ما را خلع سلاح کردند و با تهدید به کشتن، همه ما را به اسارت گرفتند.
در طول مسیر که راهها مشخص شده و از تیررس دشمن به دور بود، ما را به طرف مقر خودشان در خاک عراق میبردند. در میان راه دو نفر از رزمندگان خواستند در فرصتی مناسب از دست منافقان بگریزند که به دست آنها به شهادت رسیدند.
من با دیدن این صحنه خونم به جوش آمده بود، حاضر بودم جان بدهم ولی اسیر منافقان نباشم. لذا از رفتن با آنها ممانعت کردم. ابتدا خواستند با وعده و وعید، مرا با خودشان هماهنگ کنند ولی وقتی پافشاریام را برای نرفتن دیدند، با ضرب و شتم تهدیدم کردند و در پایان خواستند به زعم خودشان مرا زجرکش کنند. یکی از منافقان با هماهنگی سایر دوستانش هر دو پایم را هدف گلوله قرار داد و ... همان جا رهایم کردند و بقیه را با خود بردند.
وقتی به هوش آمدم از سوز و سرما چیزی به سیاه شدنم نمانده بود. پاهایم رمقی برای حرکت نداشتند، ولی خوشبختانه در محل اصابت گلولهها خون لخته بسته و مقداری جلو خونریزی شدید را گرفته بود. ناگهان به فکر همرزمانم افتادم که در فاصله نزدیک بر روی زمین افتاده اند. با استفاده از دست هایم، خودم را بر روی زمین کشاندم و به آنها رساندم. هر دو به شهادت رسیده بودند ولی هنوز بدن شان گرم بود.
هوا رو به تاریکی میرفت و سوز و سرما بیداد میکرد. با خود گفتم بهتر است برای مصون ماندن از سرما و یخ زدگی خود را در میان آن دو محفوظ کنم. شدت درد آنچنان امانم را بریده بود که چند مرتبه بیهوش شدم و هر وقت به هوش میآمدم چند لحظه نمیگذشت که دوباره بیهوش میشدم. سردی هوا و خونریزی پاهایم از سویی و شدت تشنگی و گرسنگی از سوی دیگر باعث شده بود که دیگر رمقی در تن نداشته باشم و تنها ذکر و یاد خدا بود که به من امید زنده بودن میداد و باعث میشد که مقاومت کنم. بعدا فهمیدم که سه شبانه روز را با همان وضعیت در میان پیکر پاک دو شهید گذراندهام تا بچه های گروهان مرا دیده و نجاتم دادند.
منبع: فارس
انتهای پیام/
درود بر ارتشیان دلاور اسلام.