سه روز از تولد مهدی گذشته بود که حدود ساعت سه صبح محمدابراهیم از منطقه به خانه آمد و یک سر به سراغ بانو رفت و کنارش نشست و پرسید: ژیلا خوبی؟ کم و کسری نداری بروم برایت تهیه کنم و بانو با تعجب پرسید: این موقع؟ و او که آمده بود ساعتهایی را کنار او باشد و نبودن هایش را جبران کند، گفت: بله هر چه بخواهی سریع میروم میگیرم و میآورم.
بیشتر بخوانید:شهید همت را از جنبه فرماندهی بیشتر بشناسید
بانو میگوید: نه و بعد میگوید: نمیخواهی احوال بچه را بپرسی؟ و محمد ابراهیم میگوید تا از تو خیالم راحت نشود، نه.
مادر برایش رختخوابی پهن کرد تا کمی خستگی هایش را به در کند. از مادر تشکر کرد و گفت: من بعد از چند وقت دوری امشب را میخواهم کنار زن و بچه ام باشم. اما هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که از شدت خستگی خوابش برد.
منبع:جماران
انتهای پیام/