در سرزمین دور افتاده، گمشدهاز یادها و زبانها مردمانی فراموش شده زندگی میکردند با سختی، بدون امکانات، بدون آب، بدون روشنایی دریغ از یک شمع در زیر کوهی از مشکلات و آفتابی داغ و سوزان میسوختند و میساختند. کودکانی حیرت زده با چشمانی لبریز از اشک نیاز و گونههای آکنده از آبشار خواستهها در زیر نهال نخل در حال خواندن کلمه به کلمه الفبای زندگی بودند.
دانش آموزان این شهرستان محروم استان کرمان در نامه خود آورده اند: هر یک چشمان دردمند خود را به صفحه کتاب درسی زنگ و رو رفته، اما پر حرف دوخته بودند: بابا آب داد، بابا نان داد. باران میذبارد، کو بارانی که ببارد و کو آسمانی که سایبان باشد ... کو سقفی، کو مدرسه ای، کو تخته سیاهی، کو گچی که بتوانیم بخوانیم و بنویسیم و به جایی برسیم.
نه هیچ کدام از اینها نبود ... خرمن غصهها، حسرتها، آهها، و زجرها به دلهای کودکان صحرا، مردان کویر و زنان آفتاب سنگینی میکند و ناله سر میدهند.
در این نامه آمده است: حال دیگر آن کودکان کپرنشین شبنم لبخند بر لبانشان نقش بسته است و به جای بابا آب داد میخوانند من میتوانم، من ایستاده ام و همه اینها از وجود پربرکت همین آقای مهربان است که بند بند وجودش با روح خداوند گره خورده است.
ما جان که هیچ تمام زندگیمان را به پای قدمش میریزیم. به امید روزی که ایشان را در همین جا ببینیم و حال ما الفبای زندگی را اینگونه میخوانیم: رهبر عشق داد... رهبر درس داد ... رهبر زندگی داد.
ای رهبرمای مولای من نه تنها من ... بلکه همه مردمان این دیار از ژرفای وجود از شما ونماینده محترمتان نهایت تشکر و سپاس را داریم.
انتهای پیام/ح