بیشتر بخوانید:سینمای ایران در حال در جا زدن است/ تا به حال لب به سیگار نزده ام
*جذابترین بخش گفتگو خود شما هستید. ما میخواهیم راجع به شما شروع کنیم. در چه خانوادهای متولد شدید؟ کجا تحصیل کردید؟ چند خواهر و برادر داشتید و آنچه که از کودکی تا امروز برای شما رخ داده را بدون رتوش در مقابل دوربین بفرمائید.
من بعد از دو خواهر به دنیا آمدم. مادرم دو پسر را از دست میدهد، یکی سقط میشود و یکی بعد از به دنیا آمدن فوت میشود و بعد خواهران من به دنیا میآیند. در واقع من اولین فرزند ذکور بودم که ماندم بعد از من هم برادری به دنیا آمد به نام سید قوام الدین و یک خواهر و برادر دوقلو دارم، سید محمد و فاطمه سادات و دو تا خواهرم اکرم سادات و اعظم سادات هستند که بزرگتر از من هستند.
سال ۱۳۳۲ به دنیا آمدم در محله نواب، چهارراه سالار، بین رضایی و خاکباز خانهای داشتیم. آنجا یک خانه چهار اتاقی و زیرزمین که آب انبار آنجا بود با یک حیاط خلوت هم که در پشت خانه بود. خانه ما شمالی ساخته شده بود، حیاط ۲۰۰ متری داشت. در انتهای حیاط طبق معمول همه خانههای آن زمان یک توالت بود، انباری و یک تنور.
*پدرم یک بروکرات نزدیک به تکنوکرات بود و سواد ابتدایی داشت
ما با نان پخت خانگی سالهای کودکی را گذراندیم. آن موقع هنوز نان پزهای محلی وجود داشتند. خانمهای روستایی بودند در خیابان نواب در اشل پایینتر از سطح ما زندگی میکردند و میآمدند برای مادر من نان میپختند، هر چهل روزی یکبار پخت نان داشتیم.
آب از طریق میراب محل میآمد. اهالی جمع میشدند خانه ما در کوچه بن بستی به نام مقتدری بود. مردهای محل میرفتند و نوبت میگرفتند، آب از داخل جوی میرفت داخل حوض و بعد میرفت در شیب آب انبار خانه ذخیره میشد و در حوض هم بود تا نوبت آب بعدی. آب شرب را هم از آب فشاری که در محلهها گذاشته بودند برمیداشتیم.
این بافت زندگی ما بود. پدرم یک بروکرات نزدیک به تکنوکرات بود و سواد ابتدایی داشت و تا ششم ابتدایی خوانده بود و اصالتا ساوهای بود. از سال ۱۳۱۶ وارد تهران شده بود، یک مدتی در محضر کار میکرد. بعد هم کارمند دخانیات میشود و سال ۱۳۲۲ رئیس اداره انحصار تریاک میشود. پدرم فرمانده مبارزه با تریاک قاچاق بود. چون تریاک کشت میشد، کوپنی هم بود و تریاک غیرمجاز را میگرفتند.
پدرم خیلی خوش قلم بود و ادبیات خوبی داشت. خیلی خوش خط بود با وجود اینکه انگشتش شکسته بود آدم سالمی بود و ما به او افتخار میکنیم. پدربزرگ ما معمم بود، نه معمم منبری. سیدی از بقایای قجر که میگفت: من پنج شاه را دیدم.
شال سبز میبست. بسیار فصیح و خوب صحبت میکرد، به گونهای صحبت میکرد که فکر میکردید لعمه را خوانده، سواد حوزوی هم نداشت، ولی خیلی زیبا حرف میزد. چون از لحاظ طبقاتی سید بود و درست تربیت شده بود. پدربزرگ من پارتی بابای من بود.
بابای من جوان بود. پدربزرگ عمامه مشکی میبست و کمرش را شال سبز. ولی خیلی لباس معمولی داشت. الان مشابه آن خیلی بخواهیم بگردیم، باید در رجال آقایی دعایی را پیدا کنیم، چیزی مثل او و آشفتهتر از آن. من در روحانیونی که از اول انقلاب میشناسم فقط آقای دعائی است که در این زمینه میبینم که خیلی ساده است. او را در محله میشناختند و آقابزرگ محله بود.
پدربزرگ عصایی میزد و میآمد نان سنگکی میخرید. من نوه اول پسری بودم، دستم را میگرفت میآورد خیابان مقتدری، خیابانی که خاکی بود. کوچه ما باریک و بن بست بود. آب که داخل جوی میآمد لاک پشت در جوی بود، تا اینکه خیابان نواب را آسفالت کردند. یعنی خیابانهای فرعی را آسفالت کردند و جویها را جدول گذاشتند.
پدر من سال ۱۳۲۸ آقابزرگ را برد وزارت کشور تا مجوز روزنامهای بگیرد به نام روزنامه احساسات. این روزنامه را با حقوق اداری خودش منتشر میکرد، تک برگ بود. اما مردی نبود که وارد سیاست بشود، بیشتر نارساییهای اجتماعی، مطالبات مردمی روزمره، مثل آسفالت خیابان را در نشریهاش مندرج میکرد.
*پدرم در سال ۱۳۲۹ در نشریهاش نوشت که خیابان نواب را بزرگ کنید
در سال ۱۳۲۹ قبل از به دنیا آمدن من مینویسد که خیابان نواب را بزرگ کنید. خیابان اصلی نواب همین که آقای کرباسچی بزرگش کرد آن موقع نوشته بود که بزرگش کنید. پدرم در سیاست دخالت نمیکرد. در واقع خودش را در آن اِشل نمیدید که باشد و توانش هم نبود، ولی مقالات خوبی مینوشت. مجوز روزنامه را هم به خاطر آقابزرگ داده بودند، چون او را که میدیدند احترام میگذاشتند.
پدرم همه را میشناخت، من در این نظام خیلیها را نمیشناسم، ولی پدر در زمان خودش همه را میشناخت. کنیهها و ارتباطهایشان و ازدواجشان و زنجیره این کانکشن به اصطلاح الیگارشی که وجود داشت همه را میدانست. شجره شناسی هم یک تخصص است.
سال ۱۳۳۲ و بعد از وقایع سقوط مصدق، پدرم او را آدم آزادیخواهی بود، ولی اشتباه میکرد، عملکردش درست نبود. نظرش این بود، اما برای او احترام قائل بود و دوستش داشت. چون دست به قلم بود طبیعی است که از دموکراسی خوشش میآمد. از فضای باز و رکن چهارم دموکراسی خوشش میآمد.
سال ۱۳۳۲ زاهدی که نخست وزیر شد بعد از سقوط دکتر مصدق اعلام کردند یا روزنامه نگار باشید، یا کارمند دولت. خیلی از روزنامه نگارهای آن موقع حقوق بگیر دولت بودند، اگر اهل قلم بودند و بلد بودند بنویسند یا مثل قهرمان سریال کیف انگلیسی میخواستند، رشد سیاسی کنند و رجال سیاسی شوند، از روزنامه استفاده میکردند.
طبیعی است وقتی از روزنامه بیرون میروی، سیستم میآید سراغ طرف و کانکشن پیدا میکنند و کم کم میافتند در رانت قدرت و میروند جلو.
روزنامه پدرم گاهی هفتگی چاپ میشد، گاهی دو هفته، گاهی یک ماه، گاهی ماه همان یک ورق، چون نمیفروخت. زده بود رقم یک ریال. ولی کسی نمیآمد روزنامه یک ورقی را بخرد. این فقط یک حضور بود که در کتابخانه مجلس هم آرشیو آن هست. ما پول همان را یک برگ را هم گاهی نداشتیم، چاپ کنیم. پدر م. میگفت: " جلوی روزنامهای مثل اطلاعات و کیهان من که نمیتوانم مقاومت کنم؛ بنابراین گفتیم که برویم دنبال کارمندیمان" و روزنامه اش را رها کرد.
اما در حیطه اداری مردی مبارز بود و، چون اهل رشوه نبود، فساد اداری مدیران بالادستی را رو میکرد و به صورت شبنامه آن را منتشر میکرد. چه در دخانیات چه در زمانی که آمد وزارت دارایی بود منتشر میکرد. در وزارت دارایی یک رفیقی داشت که شمالی بود، او هم قلم خوبی داشت، دوتایی باهم مینوشتند و یک شبنامه مینوشتند و آن را تکثیر میکردند و میانداختند در اتاق کارمندها در وزارت دارایی.
پدرم را یک سال یک سال و نیم منتظر خدمت کردند و زندگی بسیار سختی داشتیم. این مسئله را هیچ جا نگفتم و برای اولین بار میگویم: من پلوخور بودم. من بچه شیر پاستوریزه هستم. یعنی شیر پاستوریزه با بچگی من آغاز شد. این شیشههای کوچک شیر را خیلی دوست داشتم و پلو دوست داشتم و دیدم که پلو در خانه ما نیست. جیغ میزدم و میگفتم پلو میخواهم.
شب باید نان و کره و مربا میخوردیم، باورم نمیشد و نصف حقوق پدرم را میدادند و فاقد کل حقوق بود، به خاطر شبنامهها، پدرم را از دخانیات بیرون کردند و بعد رفت دارایی. در آنجا بعد از یکی دو سالی که در دارایی بود بردنش اداره درآمدهای متفرقه.
فکر میکنم وزیر دارایی سرلشکر ضرغام بود که پدرم برای او یک شعر بندتنبانی برای او درست کرد. این شعر شبنامه شد و ضرغام جلوی وزارت دارایی میبیند که کارمندها دارند این شعر را میخوانند و میخندند، شکه میشود و میافتد داخل جوی.
دوباره فشار شروع شد. پدرم اهل رشوه نبود، به همین دلیل زندگی سخت بود. مادربزرگم نابینا بود، پدربزرگم پیرمرد بود و بار نگهداری آنان اینها روی دوش پدرم بود. ما قبل از آن دوقلوها یک خانواده بزرگی بودیم. پدرم هم سفره دار بود، از ساوه و قم کلی مهمان میآمدند. تا اینکه سال ۱۳۴۰ پدربزرگ فوت شد. مزارش در شیخون قم است و قبر پدرم هم آنجاست.
در محل ما مدرسهای بود به نام مدرسه طاهری اسلامی. من کودکستان را با خواهرانم میرفتم. خواهرها من را میبردند و میآوردند. خواهرهای من هم در محله تنها دخترهای چادری بودند که رفت و آمد داشتند، ضامنشان هم لاتهای محل بودند یعنی میدانستند اینها دخترهای فلانی هستند و آن زمان تازه بی حجابی شدید شده بود و در آن محله اینها شاخص بودند به عنوان دختر مدرسهای وگرنه خانمهای چادری زیاد داشتیم یعنی به عنوان دخترهای دبیرستانی اینها شاخص بودند که با چادر میرفتند و دم در مدرسه چادرشان را برمی داشتند و میرفتند داخل و برای همین به خاطر آقابزرگ ایمنی داشتیم و کسی به خواهرهای من متلک نمیگفت.
در صورتی که مُد آن روزها متلک بود. نسل بیتلز در دنیا به تدریج فراگیر میشد، این فرهنگ داشت رواج پیدا میکرد. موی بیتلی، مدل الویسی...، ولی خواهرهای من در حریمی که داشتند، میرفتند و میآمدند تا اینکه پدربزرگ از دنیا رفت. من اولین تشییع جنازه یک روحانی را دیدم. پدربزرگم هفت ماه بیمار شد و بعد هفت ماه از دنیا رفت. نزدیک عید نوروز بود و زمانی که از دنیا رفت، دیدم که حیاط ما پر از آدم شد و لاتها آقابزرگ را بردند عمامه اش را زدند روی تابوت و با احترام بردند. من بچه ده سالهای بودم که میدویدم و به آنها نمیرسیدم.
به سرعت میرفتند تا مسجد محل. آنجا پیکر را گذاشتند در آمبولانس و بردند قم. سال بعد فوت آیت الله بروجردی را من دیدم. زمان فوت آقای بروجردی ما قم بودیم خانه دایی پدرم و او رفته نان بازار را بگیرد. همین که دایی وارد شد، به سرش زد و شروع به گریه کرد و گفت: آقا از دنیا رفت. من این را یادم است و دیگر چیزی یادم نیست. ناگهان دیدم وسط جماعت هستم.
دایی پدرم مرد درشت و قد بلندی بود، پاسبان بازنشستهای که معتکف قم بود. من را نشاند سر شانه اش و میدیدم که برای اولین بار روحانیت خودش را میزد. این رویداد در ایام عید اتفاق افتاد.
*این نوع عزاداری از روحانیت را تا حالا ندیده بودید؟
اصلا سابقه نداشت و کسی ندیده بود مگر آدمهایی که مثلا تشییع مدرس را دیده باشند یا مثلا تشییع آقای حائری را دیده باشند. برای این تیپ روحانیت اتفاق میافتاد که همچین موجی راه بیفتد. ولی من صحنههای تشییع پاره شدن پارچه سیاه عماری به عنوان تبرک را دیدم و این تاثیر زیادی روی من گذاشت فکر میکنم بین فیلم سازها تنها کسی هستم که بتوانم آن صحنه را کارگردانی کنم.
*دلتان نمیخواهد این صحنه را در یکی از فیلمهایتان بسازید؟
چرا، ولی باید شرایطش باشد، پر هزینه است. بخواهی این همه روحانی طلبه بیاوری در سطوح مختلف سینه بزنند، هزینه بر است. ولی من تنها کسی هستم که میتوانم فیلم تشییع پیکر آیت الله بروجردی را بسازم. یعنی مراسم تشییع تا مسجد و تدفین و من همه جزئیات را دیدم. حتی من خاطرات خانم مرعشی (همسر آقای هاشمی رفسنجانی) را میخواندم. متوجه شدم که خاطرات من از او کاملتر است.
*با سینما چطور آشنا شدید؟
باید این را بگویم پدرم اهل سینما بود و مرا به سینما میبرد. همسنهای من به ندرت مثلا هوشنگ سارنگ را روی صحنه دیده باشند. هوشنگ سارنگ قهرمان نمایشهای رادیویی ایران بود و سلبریتی واقعی بود. هم بازیگر لاله زار بود و هم بازیگر نمایشهای مهم رادیو بود. من هوشنگ سارنگ را دیدم، محتشم را هم من روی صحنه دیدم. شاید همسنهای من که در این حرفه هستند به ندرت آداب و تشریفات تئاترهای لاله زار را دیده باشند. تشریفاتی داشت، پالتو میدادند، کلاه میدادند، نمره میگرفتند و بعد میرفتند در سالن یا تئاترنصر، تئاتر پارس، یا تئاتر جامعه باربُد.
نمیدانم که با سینما از چه زمانی آشنا شدم، ولی کوچک بودم. خیلی از هم نسلهای من اولین فیلمی را که دیدند یادشان است، من یادم نیست. فقط این را میدانم که سینما رفتم و با تصاویر آشنا شدم. یعنی نمیتوانم بگویم چه فیلمهایی دیدم، چون انتخاب با بابا بود. منظورم این است که هنوز سواد نداشتم که اسم فیلم یادم باشد. پدر مرا میبرد سینما و من از آن فیلمها پلان یادم است. مثلا پلان نیروی دریایی، تیراندازی با تیرکمان.
پدرم فیلمهای اکشن کلاسیک آمریکایی دوست داشت. اولین فیلم ایرانی که من یادم است دیدم فیلمی از ویگن بود. یادم هست پدرم، من و عمو و پسر عموی من که الان شوهر خواهر بزرگتر من است را برد برای دیدن این فیلم. من آن موقع حافظهام داشت شکل میگرفت و تکههایی از فیلم را به خاطر دارم. ویگن آواز میخواند و میدانم که عاشق خیابان منیریه بودم. عاشق آن تکهای که تا شاپور میرود.
چون فامیلهای ما آنجا بودند. محله اصیل سنتی تهران که بزرگان و سرمایه داران تهران بودند و صله رحم را من همراه آقابزرگ میرفتم و فامیلهای مهم و پولدارمان آنجا بودند. چون بخشی از فامیلهای ما تهرانی بودند به همین علت گندههای بازار تهران با ما فامیل بودند و آنها همه شیفته آقابزرگ بودند.
با عصایش به در خانه میزد، در را باز میکردند، از صدای عصای او میفهمیدند که آقابزرگ است. به همه فامیل سر میزد، ۵-۶ سال آخر عمرش من زنگوله او بودم و میشدم عصای دوم او. همه به او میگفتند آقا و همه احترام میگذاشتند و هیچ توقعی نداشت، مینشست چایی برایش میگذاشتند و چایی میخورد و احوالی میپرسید و میگفت: برویم. یادم نیست جایی با او ناهار خورده باشم و من آن محلهها را دوست داشتم. آنجا استاتیک سینما و زیباشناسی سینما داشت و در ذهن من نقش میبست. هنوز یک ردههایی از آن باقی است،ای کاش بسازم.
با فوت آقابزرگ خیلی از ارتباطها قطع شد. خانه ما خیلی زود تلفن آمد. آن موقع در تهران تلفن نبود. در خیابان اصلی یک شاخه میآمد به عنوان تلفن عمومی یا به بعضی از مغازهها میدادند و طرف آن را به دیوار مغازه میزد، ما میرفتیم پول میانداختیم و حرف میزدیم.
هنوز کیوسک بندی هم نشده بود. اما پدرم به دلیل همان امتیاز روزنامه و گردن کلفتی که در دارایی داشت، چون ارتباطاتش با مقامات بالا زیاد بود، در این سطوح توقعاتی را برآورده میکردند و خوششان میآمد که بروند و از آنها چیزی بخواهند، چون پدرم آدم به روزی بود و تلفن را ضروری میدانست، تلفن را برای خیابان مقتدری برای ما آوردند.
یعنی از سر خیابان چهارراه سالار این سیم انحصاری آوردند کشیدند به خانه ما. من خیلی زود با تلفن آشنا شدم تا اینکه ما رفتیم به مدرسه طاهری اسلامی حدفاصل خاکباز و سالار یک کوچه بن بستی بود یک مدرسه بسیار بزرگ هزارمتری بود که از آمادگی تا یازده دبیرستان در همین مدرسه بودم. کلاسهای فراوانی داشت.
با خواهرانم میرفتم. از آنجا رفتم مدرسه اسلامی و از آنجا به بعد شدیم محصل. مدرسه من اسلامی بود و معلمهای ما روحانی بودند مثل همین مدارس جعفری و علوی، این مدرسه هم اسلامی بود. هم دخترانه داشت و هم پسرانه و آقای لواسانی هم که بعد اسمش را عوض کرد وجیه اللهی تهرانی اصیل لواسانی بود. مدرسه ما اینگونه بود ما کلاس اول را طی کردیم و کلاس دوم را ما شش ماه رفته بودیم مدرسه، پدرم مجبورم کرد روزنامه اطلاعات را حتما باید میخواند و ما هم مسئول شده بودیم که روزنامه را بخریم. اگر روزی غفلت میکردیم روزنامه تمام میشد، باید کتک میخوردیم که چرا روزنامه را پدر ما از دست داده.
بعد هم به ما میگفت: روزنامه بخوان و من میگفتم که نمیتوانم بخوانم. خلاصه پدرم ما را روزنامه خوان کرد. میگفت: تو روزنامه بخوانی مفت مفت سواد دیگران را به دست میآوری. از همان موقع ما گرایش مطبوعاتی پیدا کردیم و بعد برایم کیهان بچهها میخرید. اطلاعات کودکان و گه گاه کتاب میخرید.
از آنجا که در رابطه با پدرم صحبت کردم شایان ذکر است که چه در زمان ما و چه در زمان پدرانمان، پدرها به دو دسته تقسیم میشوند، پدرهای باسواد (که در زمان پدرانمان حداقل سواد یعنی خواندن و نوشتن هم شامل باسوادی میشد) و پدرهای بی سواد. عمده بچههایی که تصور میکنند دارای پدران دیکتاتور (این دیکتاتوری بخشی از حقی است که پدران ما بر ما دارند) هستند در واقع دارای پدرهای باسواد هستند. در نسل ما، پدران کم سواد به سواد فرزند متکی میشدند و پدران دموکراتی به نظر میرسند.
زیرا حس میکردند آن چه را که فرزند به عنوان سواد دارد، خودش ندارد، به همین علت بیشتر به فرزندان خود بها میدادند، زیرا تصور میکردند که، چون فرزندشان با سواد است پس متوجه بسیاری از مسائل میشود و فرزند بافهمی است. اما پدران باسواد (از سطح خواندن و نوشتن تا سطح دیپلم علمی آن زمان) بسیار بر روی فرزندان خود حساس بودند و معتقد بودند که فرزندانشان باید به مدارج بالا دست یابند و فرد بزرگی شوند.
این مسئله باعث میشد تا پدران در تهران قدیم به پدران اصطلاحا دیکتاتور تبدیل شوند به ویژه در مسائل عقیدتی و سیاسی. برای مثال پدر من در آن زمان اطلاعات گستردهای از سیاسیون داشت و از اوضاع و احوال سیاسی کشور از دوران رضاخان باخبر بود و اعتقادات ضد تودهای داشت و مخالف سیاستهای بیگانه در داخل کشور بود و همچنین معتقد بود که شاید اعتقادات من متفاوت باشد، این مسائل باعث میشد تا سخت گیریهای عقیدتی بیش تری نسبت به من داشته باشد. برای مثال فرزندانی که پدران ارتشی داشتند سخت گیریهای بیش تری شامل حالشان میشد.
*بازگردیم به بازخوانی تاریخ پس از فوت آیت الله بروجردی.
پس از واقعه فوت آقای بروجردی چند ماه بعد، اولین حرکتهای انتخاب مرجعیت و تقسیم مرجعیت از مرجعیت مطلق آقای بروجردی که بعدا جدا شد و علمای دیگر هر کدام برای خودشان مقلدینی داشتند و آن شکلی که برای آقای بروجردی بود و جهان تشییع را در بر میگرفت خارج شد. در قم برخوردهایی آغاز شد. دایی آمد تهران و گفت: قم اوضاع خوب نیست.
ما هم نمیدانستیم و فقط میشنیدیم که روحانیت متفرق است و اختلاف نظر است و عدهای دارند روی فردی به نام «آقا روح الله خمینی» کار میکنند. این موضوع گذشت تا اینکه ۱۵ خرداد اتفاق افتاد. سال ۱۳۴۲ من کلاس سوم بودم. ناظم مدرسه و مدیر معمم بودند. حداقل چهار پنج معلم معمم داشتیم. مدرسه را تعطیل کردند و گفتند بروید خانه. ما دو شیفت مدرسه میرفتیم.
یعنی صبح میرفتیم، میآمدیم خانه ناهار میخوردیم دوباره برمی گشتیم، تا چهار بعدازظهر. خیلی هم کلافه کننده بود و بچههای دیگر تا ظهر میرفتند و عدهای دیگر بعد از ظهر میرفتند مدرسه. من خیلی از این مسئله ناراحت بودم. بعدازظهر آدم خوابش میگرفت با این حال به مدرسه میرفتیم و پدرم میگفت: باید به مدرسه بروی. نمیخواست که من به مدارس دولتی بروم. اگرچه برایش سنگین بود، چون ۱۵۰-۱۶۰ تومان پول دادن در آن موقع خیلی سخت بود، ولی اینکار را میکرد تا من کمی متفاوت بار بیایم.
چون محله ما محلهای بود که با فرهنگ بروکراتیک پدرم و آن سطح اجتماعی که در محیط کار داشت، همخوان نبود.
سر قضیه امام مدرسه ما را تعطیل کردند. آمدیم خانه و اهالی خانه نگران بودند. زمان امتحانات خرداد بود. مادرم از رادیو شنیده بود که شهر شلوغ است و پدرم هم در قلب حادثه بود. یعنی در وزارت دارایی شمس العماره مسیرش بود و نگران بودند. پدرم تا ساعت یک و دو نیامد. من دیدم خواهرهایم گریه میکنند. آنها صدای تیراندازی را شنیده بودند و فضای ملتهبی در خانواده بود.
جلوی در حیاط ایستاده بودند که پدرم بیاید. تا اینکه ساعت چهار پدرم آمد. گرسنه و عصبانی. مادرم از او پرسید: چه شده؟ پدرم گفت: شلوغ شده، مامورها هم تیراندازی کردند. مثل سال ۱۳۳۲ که درگیری شده بود و آنها دیده بودند. فکر میکردند قضایا مثل همان سال است. غذایش را خورد و آرام شد. گفت: این درست نیست، ما داریم چه کار میکنیم.
بعد نمازی خواند و یک ماه بعد از این واقعه دایی آمد و جزئیات آنچه که در خیابانهای قم اتفاق افتاده بود را گفت. ماجرای امام را تعریف کرد. از آن موقع به بعد ما نام امام را شنیدیم. مدرسه ما که شیفته بودند و معلمهای ما هم مبلغ امام بودند. دو سال بعد معلمهای ما را توقیف کردند. ما میگفتیم فلانی نیست و مدیرمان میگفت: پیگیری نکنید. بعد روزنامه تیترزد که یک گروه ۷۲ نفری در کوه گرفته شدند که دو سه نفر از آنها معلمهای ما در آن گروه بودند. ما با تاریخ اسلام همانطور که تعریف میکنم آشنا بودیم. یک روحانی بود که داستانهایی از صدر اسلام برای ما تعریف میکرد و خیلی شیرین تعریف میکرد و خیلی خوش سخن بود و بچهها گوش میکردند و به ما آبنبات قیچی میدادند.
علاوه بر این مکبر مدرسه بودم و اذان میگفتم. گاهی ما را میبردند هفتهای یک روز برای نماز جماعت در مسجد محل در صف. ما شبها میرفتیم یک مسجدی به نام مسجد غفاری انتهای خیابان مقتدری که به سینا میرسید. یک روحانی آذری داشت که صدای خاصی داشت. میرفتیم آنجا و شبهای قدر قرآن سر میگرفتیم. از هفت سالگی آداب قرآن سر گرفتن را یاد گرفتم.
*فرهنگ محلهای که در آن زندگی میکردید خیلی متنوع بود، شاید سختگیریهای پدر به این دلیل بود؟
کنار خانه ما یک خانهای بود مثل خانه قمرخانم که هزارتا آدم از داخل آن بیرون میآمد. پدرم نگران بود که من سیگاری نشوم و همان نگرانیهایی که والدین دارند. مشکل این بود که من در خانه نمیماندم و میرفتم بیرون و بابت این مسئله خیلی کتک خوردم. مادرم نمیتوانست مرا کنترل کند؛ بنابراین به پدرم میگفت و پدرم هم من را کتک میزد. بعد کم کم جایزه میگذاشت برای من و مکاتباتی با من داشت. صبح یک یادداشتی مینوشت و میزد روی آینه که اگر کوچه نروی مثلا پنج شنبه میرویم سینما.
ما خویشتنداری میکردیم. این رابطه بین من و پدرم بود. یعنی یک جنگ توام با عشق بود. هم کتک میخوردم و هم عاشقانه دوستش داشتم. گالش هایش را پاک میکردم و کفش هایش را واکس میزدم. به هر حال این کش مکش بین من و پدرم خیلی شبیه به کش مکش پازلینی و پدرش بود. به هر حال اینگونه گذشت و ما هم درس میخواندیم و شاگرد کاملی نبودم. چون ذهنم رفته بود به سینما. یادم هست که اولین فیلم کامل ایرانی روز جمعه بود که پدرم من را برده بود سینما، فیلم «فریاد نیمه شب» خاچیکیان بود. باز آن فیلم را هم زیاد یادم نیست، مثلا سکانس اول را به خاطر دارم.
*بلیط فیلم ده فرمان در بازار سیاه توزیع میشد
*بیشتر فیلمهای ایرانی میدیدید؟
اینها استثناء بود، چون خاچیکیان برجسته بود، پدرم ما را برد، این فیلم را ببینیم. فیلمهای ایرانی من را نمیبرد. من را میبرد فیلمهای گلادیاتوری، فیلمهای رم باستان و فیلمهای کابوی که آن موقع مُد بود. همه اینها انتخابهای پدرم بود و من از آن فیلمها خوشم میآمد. تا اینکه فیلم ده فرمان را اکران شد. پدرم همه بچهها را برد که زندگی حضرت موسی را ببینید. بلیط در بازار سیاه شده پنج تومان بود. من و پدرم و خواهرهایم رفتیم. یادم هست بیست تومان هم شد. من هم به پدرم اصرار کردم که برویم سینما و این فیلم را ببینیم و فیلمهایی مثل ده فرمان، بنهور، السید انتخابهای من بود.
بعد میآمدیم در محله اینها را اجرا میکردیم. من از بچههای دیگر بیشتر فیلم میدیدم و برای آنها تعریف میکردم. تمام جزئیات فیلم را برایشان میگفتم. بعد هم چادر خواهرهایمان را میبستیم پشتمان و میشد شنلهای رمی و و بعد با تختههای جعبه انار شمشیر درست میکردیم و میشدیم گلادیاتورهای کوچک. پسر عمویی داشتم، همسن خودم که الان از دنیا رفته است. ساوه که میرفتیم یک سینمایی آنجا بود که آن سینما برای دوست پدرم بود. او هم معاون دارایی ساوه بود و خدمتهایی به شهر ساوه کرده بود، از جمله ساختن یک سینمای محقر. فکر میکنم کلاس ۴-۵ بودم که برای اولین بار در ساوه من یک فیلم از فردین دیدم و از او خوشم آمد. در سن ۱۳ سالگی در تابستان که پیش پسر عمویم رفته بودم تازه فردین را شناختم. من فیلم ایرانی به آن معنا نمیدیدم. از او خوشم آمد، به خاطر چیزهایی که روی صورتش بود مثل چانهاش که شبیه پدرم بود.
*نوشتن را چگونه آغاز کردید؟
کم کم از انتخاب این فیلمها گرایشاتم داشت پیدا میشد. اول انشاء مینوشتم. در کلاس پنجم ابتدایی انشایی نوشتم به نام «اسلام آیین برابری و برادری». این انشاء را زده بودند به دیوار مدرسه و ما باید پنجاه تا حدیث از حفظ میشدیم. در طول سال اینها را روی لوحهایی مینوشتند خوش رنگ و خوش خط به فارسی و عربی و ما باید یاد میگرفتیم.
حدیث از امام علی (ع)، از امام حسین (ع) از امام جعفر صادق (ع) یا آیات مهم قرآن. ما باید از حفظ میشدیم. با حفظ صد و پنجاه حدیث هم میشد منبر رفت. در مراسم مدرسه ما یکسری جشنها داشتیم. عیدفطر داشتیم، عید غدیر، مبعث و یکسری مراسم عزاداری داشتیم که الان هم داریم و ما را تعطیل میکردند و میگفتند بروید خانه. مثلا حمامی بروید بعد این دعا را بخوانید. چون خودشان میخواستند بروند دنبال عزاداری، ما را تعطیل میکردند. بعضی اعیادی که رسمی بود، مدرسه ما هم تعطیل بود و مراسم میگرفتند.
مثل نیمه شعبان که ما خیلی مراسم داشتیم. یادم هست که در زمستان برف را آب میکردیم تا والدین بیایند و بعد به ما متنهایی را میدادند تا آن متنها را بخوانیم. من با جمعیت، رفتن روی استیج و تریبون آشنا شدم. ورقهای ده شاهی بود که به آن ورق امتحانی میگفتند. یک متنی میدادند و میگفتند باید از حفظ کنید.
از یک ماه قبل حفظ میکردیم، متن جلوی ما بود، ولی باید به صورت خطابه میخواندیم و معمولا پدرها میآمدند و نگاه میکردند. به تدریج در مدرسه نمازخانه درست کردند و تمام کلاسها دارای آیفون شد. در اتاق مدیر مدرسه آیفون بود، هر کسی را میخواست، صدا میکرد. چیزی که در مدارس دولتی نبود، بنابراین مدرسه اسلامی خیلی به روز بود. بعدا دبیرستان را جدا کردند.
یک ساختمان دیگری گرفتند سر خاکباز؛ شد دبیرستان از کلاس هفت فلک هم میکردند. کسی که کار بدی میکرد تخته را میگذاشتند، فراش مدرسه پاها را به چوب میبست، رئیس مدرسه یا ناظم با شلاق که همان تسمه ماشین بود میزد کف پای بچهها.
هر وقت بازرس آموزش و پرورش میخواست بیاید چوب و شلاقهای معلمها را جمع میکردند. کلاس دهم در این مدرسه بودیم که من نوشتن را آغاز کردم. مدرسه به من نمره ۱۷ داد. از انشاء من خوششان میآمد. من نتیجه گرفته بودم تا برابری نباشد برادری بوجود نمیآید. چون قوام (برادرم) به دنیا آمده بود و مادرم خیلی به قوام توجه میکرد. شاید من حسودی میکردم و من مطلب را اینگونه نوشتم.
چون قوام خیلی ملایمتر از من بود. من خیلی هایپر بودم و پرواز میکردم. ساختار ذهنی مادرم، چون تناسبی با ساختار ذهنی پدرم نداشت، نمیتوانست من را هضم کند و قوام را دوست داشت. چون قوام تابع مادرم بود. ضمنا ما فامیلی داشتیم که آدم باسوادی بود، همسن خواهر بزرگم، گاهی وقتها میآمد پیش ما. او در من چیزهایی کشف کرده بود مثلا در کلاس پنجم ابتدایی من رادیو پیک گوش میکردم.
او میآمد خانه ما و رادیو پیک گوش میکرد، من هم گوش میکردم. رادیو میگفت: این رژیم سیاه جنایتکار پهلوی...، این شبکه تودهایها بود. پدرم این موضوع را فهمیده بود و میگفت: چرا گوش میدهید. خانه ما پاتوق بود. من پنج صفحه انشاء نوشته بودم و به پدرم نشان دادم و گفتم به من دادند ۱۷ و پدرم خواند و بعد پرت کرد توی صورت من و به من گفت: مگر تو کمونیست هستی؟ اصلا من نمیدانستم کمونیست چه هست.
گفتم: بابا این حدیث است که اسلام آیین برابری و برادری است، به دیوار مدرسه زدند. این متن را الان ندارم اگر داشتم یک متن آنتیکی بود. یعنی بچهای در کلاس پنجم ابتدایی یک برداشتی داشت. فارغ از این که من بین خودم و برادرم یک حسادتی کرده باشم.
تا اینکه به دبیرستان رفتم. در دبیرستان فضا مقداری عوض شد و اجبار نبود که سرمان را از ته بتراشیم. مویی میگذاشتم و یک مقداری بلوغ زودرس بود که مدرسه با من چپ شد. انگار که من ژیگولشان بودم. انگار من با بچههایی که آنها با متد حزب اللهی بار میآوردند همخوانی نداشتم و من را تحقیر میکردند.
در سیکل اول دبیرستان، تحقیرهای این مدلی را زیاد تحمل کردم. به خاطر اینکه با زور میخواستند چیز دیگری از من بسازند. اینجا بود که من داشتم پس میزدم. با وجود اینکه پدربزرگم معمم بود و پدرم نمازخوان بود سحر خانه یک بلوایی بود و افطارش یک بلوایی داشت، ولی من داشتم موضع میگرفتم ضمنا آلوده فیلم هم شده بودم. کلاس دهم برای اولین بار من رفوزه شدم.
به خاطر اینکه پدر من گفت: تو حق نداری بروی رشته ادبی، باید بروی ریاضی و من رفتم ریاضی و یکی دو تا درس را متوجه نمیشدم و رفوزه شدم. اما مدرسه اسلامی را وادار کردم که یک تئاتر اجرا کنم. برای اولین بار با نیمکت سن درست کردیم. من نقش مرد و زن را باهم بازی کردم زن آبستن.
با همین فیزیک بدنی؟
بله من همیشه لاغر بودم، خلاصه تئاتر را اجرا کردیم. خودم نوشته بودم درباره دو تا برادری که یکی حرف نمیکند، یک با دین است، یکی بی دین است و ناظم ما که سید حسینی بود و جذبه آقای شهید بهشتی را داشت. هم دوستش داشتم وهم از او میترسیدم. ایستاده خود با اخمهای در هم و میگفت: او بالاخره کارش را کرد. مدرسه نمیتوانست ما را به کلاس یازده بفرستد. ریزش محصل داشت آمد.
آن بچههایی را که خیلی نمراتشان خوب بود در رشته طبیعی و رشته ریاضی فرستاد مدرسه جعفری؛ که برای کلاس یازده و دوازده بروند جعفری یا علوی. چون از جنس هم بودند توصیه هایشان قبول میشد. چون مدارس جعفری و علوی و البرز بعدا خوارزمی صد در صد قبولی دانشگاه داشتند. دانشگاه برای همین چهارتا دبیرستان بود و من رفتم دبیرستانی که درست نقطه مقابل این بود.
یعنی حالا زرتشتی، کلیمی هم داشتیم. با کراوات هم میرفتم مدرسه و پدرم هم بدش نمیآمد و از طرف دیگر هم با دکتر شریعتی هم آشنا شده بودم، میرفتیم پای صحبت او با همان فامیلی که خیلی با مطالعه بود و از من شش سال بزرگتر بود. در من چیزهایی را کشف کرده بود. من در مدرسه اسلامی در کلاس هفتم یک انشاء نوشتم که تا کلاس یازدهم استاد من را میخواست و در ساعت انشاء این متن را میخواندم.
به من داده بود بیست. همه بچهها هم از این معلم میترسیدند. بین کلاس هفتم تا دهم همه از او میترسیدند. چون متن انشاء میداد و میگفت: این متن انشاءی است که من میدهم.
از دبیرستانی که آمدم بیرون پایمان به کاخ جوانان باز شد. حالا من شدم عضو کاخ مرکزی جوانان سه راه ضرابخانه، محصل دبیرستان دکتر مجد در خیابان شاه تهران یا جمهوری با پیشینههایی که توضیح دادم. به شدت متمایل به دکتر شریعتی و به اندازه خودم یکی پاهای ثابت سخنرانیهای حسینیه ارشاد بودم، با آن بزرگتری که ما را میبرد. حالا در حوزه سینما از کلاس هفتم اتفاق دیگری درونمان افتاد. فیلم سنگام گل کرد و، چون بلوغ زودرس داشتیم رمنس این فیلم روی من اثر گذاشت و آن مثلث عشقی که در فیلم بود مرا تحت تاثیر قرار داد.
من سه سال گرایش به فیلم هندی پیدا کردم که اقتضای سنم بود و ضمنا در محل ما سینما باز شده بود. یعنی پدرم اجازه میداد به سینمای محل برویم وگرنه من اجازه نداشتم تنها بروم. در سینماهای آن منطقه فیلمهای آمریکایی نشان نمیدادند. آن سینماها نمایش دهنده فیلمهای ایرانی بودند که موج فردین در واقع باعث شده بود گسترش سینما سازی بشود. مثل سینما کیهان در خیابان نواب. یک سینما در محله اکبرآباد ساخته شد به نام سینما ناتلی که آن هم به خانه ما نزدیک بود و کمکم فیلمهای کابوی اسپاگتی نمایش میداد و اقتضای سن بود و ما دوست داشتیم.
* من ملقمهای بودم از مذهب و مدرنیسم و گونهای از دگراندیشی در اسلام سنتی،
اما من خودم گرایشات دیگری داشتم. بعد در کاخهای جوانان شروع کردم به نمایشنامه اجرا کردن. تحت تاثیر صحبتهای دکتر شریعتی نمایشنامهای نوشتم تحت عنوان «رگبار در عاشورا» که در کاخ مرکزی جوانان که اعضای آن همه باید دانشجو میبودند، ما آنجا نمایشی را اجرا کردیم که برای اولین بار مکان تئاتر کاخ جوانان عاشورا باز بود. به خاطر اجرای آن نمایش دخترهای مینی ژوپ پوشیده میآمدند و زار میزدند. من ملغمهای بودم از مذهب و حالا مدرنیسم و گونهای از دگراندیشی در اسلام سنتی که حداقل در مدرسه اسلامی تجربه کردم و گرایش شدیدی به دکتر علی شریعتی.
*این ملغمهها هدایت کننده شما به سمت سکولاریسم نبود؟
بله، یک دوره سکولار شدن هم در من بوجود آمد و این دوره در سن ۲۰ سالگی من بود.
*چه سالی برای تحصیل به انگلستان رفتید؟
اواخر ۵۴ برای تحصیل رفتم و تا ۱۹۸۰ آنجا بودم.
*با توجه به نظر پدرتان در سال ۱۳۳۲ حالا نظرشان در سال ۱۳۵۷ نسبت به امام خمینی چه بود؟
پدرم آدمی بود که به رای عمومی تن میداد، این تن دادن به رای عمومی مهم بود. یعنی این خصلت را داشت و آدمی نبود که بگوید مثلا من با آقای خمینی مخالف هستم.
*با توجه به اینکه در سال ۱۳۳۲ پدرتان گفتند سلطنت باید باقی بماند آیا سال ۵۷ هم چین نظری داشت؟
وقتی که امام آمد و قدرت را به دست گرفت و بازرگان را سرکار گذاشت؛ پدرم گفت: به این میگویند نخست وزیر. ولی وقتی بنی صدر شد رئیس جمهور، نگفت به این میگویند رئیس جمهور. به هرحال نظام فکری پدر من آن طوری نبود، آداب نظام را قبول داشت. میگفت: همین که بسم الله را آوردند سرکار خوب است. همین که در هر کاری میگویند به نام خدا خوب است.
یک روز رفتم وزارت دارایی محل کار پدرم. پیش او خانمهایی که مینی ژوب پوشیده بودند به عنوان ممیز و کمک ممیز. به پدرم میگفتم که چرا حجابشان اینگونه است؟ پدرم را به عنوان یک فرد سالم گذاشته بودند، اما زور پدر من ضایع میشد.
*این گرایشهای سکولار شما در انگلیس تشدید شد؟
خیر، برعکس شد. سال بعد من رفتم ازدواج کردم. (در سال ۵۶) همسرمن از سادات، مذهبی، اهل نماز و امانت بود. به هرحال دختر مردم را برده بودم کشور غریب.
مادر ما خیلی وسواس بچه بود. برای همین در دورانی که من مقداری از مذهب فاصله گرفتم مثلا از لیوان من آب نمیخورد، من را تایید نمیکرد. میگفت: شیرمو حلالت نمیکنم. تو نماز نمیخوانی. من هم که دیدیم کار به نفرین کشیده میشود، کنار کشیدیم، البته من امام را خیلی دوست داشتم.
*دلیلش چه بود؟
به خاطر آقابزرگم بود. تعصب داشتم به سادات ...
*سیاسی اصلا نبودید؟
چرا من گرایشات سوسیالیستی داشتم، حرفهای امام در مورد مستضعفین برای من جذاب بود. من همان موقع که در انگلیس بودم در روزنامه اطلاعات مطلب مینوشتم. مطالب من متنوع است زیاد نبود. ولی قضیه انقلاب هنوز به آن معنا شکل نگرفته بود.
*با این جریانات دانشجویی در اروپا هم ارتباط داشتید؟
خیر من در لندن زندگی نمیکردم، در برایتون بودم، با جریانات دانشجویی خیلی ارتباطی نداشتم. بعد از انقلاب در همان شهرستان برایتون هم یک انجمن اسلامی کشکی درست کردند. من آن زمان اهل این حرفها نبودم، الان هم نیستم، اصلا جایز نیست. آن تشکیلات کنفدراسیون که در آلمان بود، داستانش چیز دیگری است که بقایای سال ۳۲ بود که تشکیل میشود بعد جبهه ملی دوم آنجا تقویت میشود.
بعد از لایف سیک تودهایها کنترل میکنند اینها داستانهای دیگر است. من یادم است آمدم در ایستگاه ویکتوریا، از شهرستان آمدم لندن، وقتی وارد شدم، از قطار پیاده شدم، در دهانه ایستگاه نوشته بود مرگ بر قاتلان دکتر شریعتی و من مات مانده بودم، اگر لندن بودم، زودتر میفهمیدم. این اتفاق را دو ماه بعد از فوت دکتر من متوجه شدم.
*در آن دورانی که به حسینیه ارشاد رفت و آمد داشتید غیر از آقای شریعتی هم کسانی دیگر سخنرانی میکردند؟
بله. صدربلاغی، آقای مطهری و پدر دکتر شریعتی بودند.
*آن سخنرانیها جذبتان نمیکرد؟
دکتر شریعتی یک شوری داشت. بارها سیگار که میخواست روشن کند، من میگفتم اینطوری روشن کن. این سیگارهای زر خاکسترش میریخت روی لباسش دکتر عاشق بود و شما را عاشق میکرد و فرق داشت با آقای صدربلاغی که صحبت میکردند اصلا ریتمش به شما نمیخورد.
*این دوستان سینماییتان را در حسینیه ارشاد با آنها آشنا نشدید؟
خیر. من سنم از آنها کمتر بود. سن من از آقای نجفی و سایرین کمتر بود. آنها نزدیک شده بودند به مدیریت حسینیه. من با بزرگتری که در فامیل بود با او میرفتم. آقا رضای تدین که الان ساکن قم است و الان هفتاد سال سن دارد. یعنی هم دکتر شریعتی را دوست داشتم و هم فردین را. یادم است که میرفتم سخنرانی دکتر شریعتی بعد رفتم فیلم فردین. چون به هر حال ما را منبسط میکرد. به همین دلیل است که من الان هم مشکل دارم.
میگویم که آنقدر مسائل را پیچیده نکنیم. آنقدر پیچیده نکنیم مسائل مدیریت فرهنگی را. همه میدانند مواضع من نسبت به انقلاب چگونه است حتی شاید این دستگاههای بیگانهای که ما را کم و بیش میشناسند روی ما یک علامت قرمزی هم بزنند.
*تا سال ۱۹۸۰ همه چیز را جمع بندی کنیم که بخش دوم مصاحبه ما بعد از سال ۱۹۸۰ باشد. بعد از اینکه از انگلیس آمدید تصمیمتان چه بود؟
من در انگلیس علوم ارتباطات خواندم. هشتاد واحد خواندم بعد باید میرفتم آمریکا. چون میخواستم سینما بخوانم. دانشگاه به من نمیتوانست واحد بدهد، من واحدهای نظری را گذرانده بودم باید واحدهای عملی را میگذراندم برای سینما و فیلم سازی به همین علت تا قبل از اینکه بروم آمریکا مجبور بودم چندین واحد علوم ارتباطات را بگذارانم.
وقتی خواستم بروم بحران ایران و آمریکا شروع شد و به ما ویزا ندادند. در حالی که من ترانسفر دانشگاه آمریکایی بودم به بوستون. یعنی از دانشگاه آمریکایی جنوب انگلستان داشتم ترانسفر میشدم، یعنی من دانشجوی دانشگاه آمریکایی بودم، اما به من ویزا ندادند بروم بوستون و در شعبه اصلی که یکی از دانشگاههای معتبر بود آنجا سینما بخوانم از آن اینجا هزینههای دانشجویی را تایید نمیکردند پدرم میگفت: ما چطوری برای تو پول بفرستیم و من برگشتم.
منبع:تسنیم
انتهای پیام/