به گزارشگروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ دخترجوان در تصادف کشته شد، تریلی از روی پسر ١٥ساله گذشت و بیماری به سراغ دانشآموز ١٨ساله آمد، همه این اتفاقها باید میافتاد تا آنها مرگ مغزی شوند و اعضایشان، کبد و قلب و نسوجشان وارد بدن دیگری شود، جان دهد و زنده نگه دارد.
زندگی یوسف عبابافی، مهدی شیخان، احمد فلزی و اشرفالسادات نیکسیرت به چهار مرگ گره خورده؛ به آدمهایی که فارغ از روحهای رفته، آنچه از وجودشان حیات میبخشید، به آدمهای زنده بیمار، پیوند زده شد تا مهدی درسش را ادامه دهد، یوسف، نوهاش را ببیند، احمد فوقلیسانسش را بگیرد و اشرف سروسامانی پسرش را ببیند.
«یوسف عبابافی»: ٧٠ساله
یکی از مدیران سابق مخابرات
«یوسف عبابافی»، نخستین گیرنده «کبد» در ایران است. جراحی پیوند کبدش، سال ٨٢ در بیمارستان نمازی شیراز انجام شد. آن زمان، بیشتر جراحیهای پیوند به این بیمارستان ارجاع داده میشد.
«یکسال در نوبت پیوند کبد بودم، دکتر علویان که رئیس شبکه هپاتیت ایران است، مرا معاینه کرد و گفت که باید پیوند شوم. یک روز با خانوادهام تماس گرفتند و گفتند عضو پیدا شد. آن زمان من به دلیل وخیمشدن بیماری، در کما بودم، اصلا نمیدانستم چه حالی دارم. یک روز چشمهایم را باز کردم، دیدم بیمارستان هستم، دخترم کنارم نشسته بود، قرآن میخواند. فکر کردم بیمارستانی در تهران است، دخترم چشمهای بازشده من را که دید، دستوپایش را گم کرد، فهمیدند به هوش آمدم. فقط پرسیدم کجا هستم و چه شده؟ به من گفتند پیوند شدهام. پنجم مرداد سال ٨٢ روز خاصی برای من بود. آن سال، ٥٢ساله بودم.»
اهداکننده عضو، دختر ١٧سالهای بود که بعد از مرگ مغزی، اعضای بدنش را اهدا کردند؛ کبدش به آقای عبابافی رسید و کلیهها و قلبش به سهنفر دیگر. مادر دختر، بعد از مرگ دخترش، از ایران رفت.
«به مادرش گفته بودند که امیدی به زندهماندن دخترش نیست، چارهای نداشت. به او پیشنهاد اهدای عضو دادند، او هم اهدا کرد. من سیروز کبدی داشتم، سالهای آخر، خیلی حالم وخیم میشد، چندبار به کما رفته بودم. تنها راه زندهماندم پیوند کبد بود. کبد را بعد از اهدا، با هواپیما به شیراز فرستادند و من را هم به صورت اورژانسی منتقل کردند به بیمارستان نمازی.»
به آقای عبابافی اجازه ندادند با خانواده اهداکننده ملاقات کند. یکی از قوانین اهدای عضو این است که نه گیرنده و نه خانواده اهداکننده عضو، با هم دیداری نداشته باشند.
«از طریق یکی از آشناهایم با اهداکننده آشنا شدم. مادرش به بیمارستان گفته بود که نمیخواهد با گیرندههای اعضا دیدار کند. من اما رفتم و مزار دخترش را هم پیدا کردم، در قطعه ٧٦ بهشت زهرا دفن شده است، فهمیدم یک بیماریای گرفته بود که منجر به مرگ مغزیاش شده، همه اعضای بدنش هم سالم بود. خبر دارم که یکی از کلیههایش را به یک پسربچه، ٨، ٧ساله دادند. هربار میروم، فاتحهای هم برایش میخوانم. برایم مهم بود که کبد را از چه کسی گرفتهام. عکساش را در روزنامه دیدم. دربارهاش خبر زیاد نوشتند. آخر آن زمان، اهدای عضو زیاد انجام نمیشد. اتفاق مهمی بود که یکنفر جان سه چهارنفر را نجات داده. او جانم را نجات داد.»
آقای عبابافی، یکی از مدیران شرکت مخابرات بود که بعد از پیوند، بلافاصله خودش را بازنشسته کرد. پزشکان استراحت را تجویز کرده بودند، او زنده ماند تا بزرگشدن فرزندانش را ببیند، نوهدارشدنش را.
«پزشکان گفته بودند که اگر پیوند نکنم، جانم را از دست میدهم، آنموقع بچههایم جوانتر بودند، به من نیاز داشتند، بعد از پیوند خیلی به آنها رسیدم، اگر زنده نمیماندم، ازدواج دخترم و بچهدارشدنش را نمیدیدم، حالا هم با انجمن اهدای عضو ایران، ارتباط دارم و همیشه با خانوادههایی که گزینه اهدای عضو هستند، صحبت میکنم، سعی میکنم راضیشان کنم. ثواب دارد، خیلیهایشان با این حرفها قانع میشوند.»
«احمد فلزی» ٤٩ساله
مدیر یکی از دبیرستانهای تهران
کمتر از یکسال از روزی که قلبش پیوند زده شد، میگذرد و احمد فلزی میگوید که در این یکسال، زندگیاش تغییر کرده، روحیاتش عوض شده، قبلا تمایل زیادی به موسیقی و سینما و... نداشت و حالا تمایلش زیاد شده. آقای فلزی میگوید که اینها نتیجه پیوند قلب است. او ٤٨ساله بود که با قلبی بیمار زیر تیغ جراحی رفت و زمانی که از اتاق عمل خارج شد، قلب جوانی که در اثر تصادف جانش را از دست داده بود، به او جان دوباره داد.
«مشکل قلب من، بزرگشدن بطن بود. کارکرد قلبم به ١٥درصد رسیده بود، آنقدر نفسکشیدن برایم سخت بود که در روزهای آلوده، اصلا نمیتوانستم از خانه بیرون بیایم. پزشکان گفتند باید جراحی شوم. مرا در لیست اولویت اول پیوند قلب گذاشتند، فکر میکردم ٧، ٦سالی طول میکشد تا نوبت به من برسد، اما درعین ناباوری، تنها یکماهونیم در نوبت ماندم. ١٧ بهمن سال ٩٦ در بیمارستان مسیح دانشوری بستری شدم و دکتر احمدی برایم پیوند قلب انجام داد. او و اهداکننده عضو، جانم را نجات داد.»
اهداکننده کیست؟ این سوالی است که تمام گیرندگان عضو میپرسند و دنبال پاسخش هستند، درست مثل آقای فلزی که مدتها دنبال این بود که خانواده اهداکننده را پیدا کند.
«خیلی دنبالش گشتم، فهمیدم در تصادفی جانش را از دست داده و کبد و قلب و نسجاش را اهدا کردهاند، ظاهرا یک ماه در کما بوده. بیمارستان به من اطلاعاتی درباره خانواده نداد. گفتند برای دو طرف خوب نیست بدانند چه کسی عضو را داده و چه کسی گرفته. من اما غیرمستقیم با مادرش صحبت کردم. عکسش را هم دیدم.»
آقای فلزی دو فرزند دانشجو دارد، همسرش را همراه خودش در این بیماری میداند. او حالا روزانه نزدیک به ٣٠ قرص مصرف میکند تا قلب جدید با بدنش سازگار شود.
«برادر همسرم استاد دانشگاه است، او به استناد تحقیقی گفته که پیوند قلب نزدیک به ٥٠ تا ٦٠درصد بر وجود گیرنده تأثیر میگذارد. همسرم میگوید بعد از پیوند، خیلی فعال شدهام، البته به خاطر سالمبودن قلب هم میتواند باشد، وزنم بالا رفته، در خورد و خوراکم تغییراتی ایجاد شده، به موسیقی و سینما علاقهمند شدهام، زندگیام متحول شده، راحت از پلهها بالا میروم، دوچرخهسواری میکنم.»
آقای فلزی مدیر یک دبیرستان پسرانه است که به دلیل بیماری قلبی حتی نمیتوانست به اتاقش که در طبقه دوم ساختمان است، برود؛ اتاقش را به طبقه اول منتقل کرده بودند. پیوند قلب اشتیاقی دوباره در زندگیاش ایجاد کرده. او در این مدت دوره کارشناسی ارشد در رشته مدیریت تحقیقات آموزشی را تمام کرده و میگوید که احساس میکند دوباره به دنیا آمده است.
«من واقعا به مرگ نزدیک بودم، انگار داشتم در یک دریا غرق میشدم که با این قلب اهدایی دوباره به زندگی برگشتم، واقعا میخواستم زندگی کنم.»
«مهدی شیخان» ٢٢ساله
دانشجوی ترم سوم مهندسی نفت دانشگاه شریف
روز ثبتنام ترم اول دانشگاهش بود که با او تماس گرفتند و گفتند که یک کبد برایش پیدا شده. ثبتنام اما برای «مهدی شیخان» شاید از پیوند کبد هم مهمتر بود. او بعد از سالها جنگیدن با بیماری کبد، در رشته مهندسی نفت دانشگاه شریف قبول شده بود و میخواست که در همین رشته ادامه دهد.
«بیماریام از تیر سال ٩٠ شروع شد، بیلی روبینم بالا بود، چشمهایم زرد شده بودند، آن زمان ١٤ سالم بود، خیلی به بیماری توجه نمیکردم، میخواستم درس بخوانم. سال سوم دبیرستان رشته ریاضی بودم که وضع کبدم ریخت به هم. حالم وخیم شد، گفتند باید نمونهبرداری از کبد انجام شود، دچار یک بیماری خودایمنی شده بودم؛ باز هم بیتوجهی کردم. سال چهارم دبیرستان دیگر خیلی حالم بد شده بود، ٤٠کیلو به وزنم اضافه شد، مایع میانبافتی کبدم در بدن جمع شده بود، تا جایی که حتی پایم داخل کفش نمیرفت، ششم اسفند سال ٩٤ بود که به کما رفتم، من را بردند بیمارستان. گفتند باید پیوند کبد شوم. من را به جراح پیوند کبد معرفی کردند، ٦ ماه در لیست انتظار بودم که روز ثبتنام دانشگاه، تماس گرفتند و گفتند که کبد پیدا شده. پنجم مهر پیوند کبد شدم.»
مهدی ترم اول را مرخصی پزشکی گرفت، چند ماه استراحت کرد و دوباره برگشت، اسفند ماه دوباره آنزیمهای کبدیاش بالا رفت، باید بستری میشد و او باز هم درس و امتحان را بهانه کرد.
«دانشگاه خیلی برایم مهم بود، نمیتوانستم باز هم مرخصی بگیرم، با پزشکم به مشکل خوردم، درنهایت هم خودم را از پوشش پزشکان خارج کردم، الان خودم آزمایش مینویسم، دارو میخرم و مصرف میکنم و حالم هم خیلی خوب است. الان نزدیک به ١٣ماه میشود که زیر نظر پزشک نیستم. خودم مقالههای پزشکی را میخوانم و متوجه پیشرفت کار هستم. آنزیمهای کبدم تنظیم شده است.»
مهدی میداند که ملاقات با خانواده اهداکننده عضو و یا پرسوجو درباره آن ممنوع است؛ اما از گوشه و کنار متوجه شده که اهداکننده یک مرد ٢٥، ٢٦ ساله بوده که در تصادف جانش را از دست داده است.
«من خودم را مدیون این مرد میدانم، آدم معتقدی هستم، همیشه در نماز دعایش میکنم، برایش خیرات میکنم تا ثوابش به او برسد. به هر حال اگر کبد او نبود، من نمیتوانستم ادامه تحصیل بدهم؛ چون پزشکان گفته بودند که اگر پیوند کبد انجام نمیشد، سه ماه بیشتر زنده نمیماندم.»
مهدی حالا به جبران کار خیری که انجام شده، برای ترویج فرهنگ اهدای عضو، در دانشگاهش کارهایی کرده. سیویکم اردیبهشت روز ملی اهدای عضو است و او تمام هماهنگیها را برای برگزاری غرفههای مرتبط با اهدای عضو انجام داده. از طریق این غرفهها همه اساتید و دانشجویان میتوانند به سرعت کارت اهدای عضو بگیرند.
«اشرف نیکسیرت» ٤٢ساله و خانهدار
پسرک را در خواب دیده بود که گوشه تصویر خیالی ایستاده و تماشایش میکند. به او گفته بود کلیهات مال من است، من به تو دادمش. صبح که شد، اشرف خواب را برای مادرش تعریف میکند و مادر میگوید که همین است. اهداکننده نوجوان ١٥سالهای است که در یک تصادف جان داده.
«سهسالی میشود که کلیه گرفتهام، یکبار قبلش از یک آدم زنده به من پیوند زده شد، ٩سال بعدش اما کلیه از بین رفت. چهارسالونیم دیالیز شدم، یک سال در نوبت ماندم تا اینکه سه سال پیش به من گفتند که یک کلیه پیدا شده. پزشکان گفتند اگر پیوند نشوم، قلبم را هم از دست میدهم، خواب آن پسر را ١٠روز بعد از پیوند دیدم. از همان موقع دنبال پیداکردن خانوادهاش بودم. یک اطلاعاتی هم به دست آوردم. بهشتزهرا که میروم دنبالش میگردم اما همسرم میگوید باید نام کاملش را داشته باشم.»
اشرف نیکسیرت ١٥سال بیماری کلیه داشت، فشارخونش بالا بود و ماجرایش با بیماری بعد از زایمان دخترش شروع شد. حالا دو تا دختر و یک پسر دارد و بعد از پیوند عروسدار شده.
«پزشکم راضی به پیوند نبود، اما من اصرار کردم، دوست داشتم در این دنیا باشم، میخواهم بزرگشدن بچههایم را ببینم. من با همان کلیه به زندگی برگشتم. حالا خیلی دوست دارم خانواده اهداکننده را ببینم.»
منبع: روزنامه شهروند
انتهای پیام/