سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

روش هوشمندانه مرد جوان برای درخواست کمک از مردم! +فیلم

مرد جوانی که دچار حمله قلبی شده بود به شکلی عجیب تلاش کرد توجه مردم را برای کمک به خود جلب کند.

به گزارش خبرنگار حوزه اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان؛ مرد میانسالی که در بیرون از ایستگاه قطار شهری "شیجیاژآنگ" چین دچار  حمله قلبی شده بود و  قادر به صحبت نبود  با روشی تامل برانگیز تلاش کرد توجه مردم را برای کمک جلب کند. در حالی که سرفه های خونی امان این مرد را بریده بود و او فاصله چندانی تا مرگ نداشت، او بلافاصله کیف پولش را از جیبش خارج کرد و با ریختن مقداری پول روی زمین و همچنین در دست گرفتن چند اسکناس تلاش کرد عابران  پیاده را برای کمک به سمت خودش بکشاند.

خوشبختانه یک مامور پلیس که متوجه این اتفاق شده بود بلافاصله خود را به بالای سر این مرد میانسال رساند و او را از خطر مرگ نجات داد. بنا به گفته مامور پلیس او ابتدا خیال کرد که این مرد به دلیل مصرف مشروبات الکلی از حالت عادی خارج شده است اما پس از مشاهده خون هایی که روی زمین ریخته بود متوجه ماجرا شد. او بلافاصله قوطی حاوی قرص های این مرد را از جیبش درآورد و با دادن چند قرص جانش را نجات داد.

پس از گذشت دقایقی، مرد میانسال با بهتر شدن حالش شروع به صحبت کرد و گفت که از محل کارش راهی خانه بود که  با شنیدن خبر بیماری مادرش و به کما رفتن  او دچار حمله قلبی شده است.

گفتنی است؛  همچنین این مرد در خصوص پخش کردن پول هایش روی زمین گفت که در آن لحظه بدلیل اینکه قادر به صحبت کردن نبود بهترین فکر از نظر او پرتاب پول ها برای جلب کمک عابران بود.

انتهای پیام/

واکنش مرد میانسال پس از حمله قلبی

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۰۱:۴۸ ۱۲ اسفند ۱۳۹۶
طرف رمان نوشته بجای نظر
ناشناس
۱۷:۵۷ ۱۱ اسفند ۱۳۹۶
در روزگاری دور، مردی گم کرده راه در بیابان، دنبال پناهگاهی می گشت. گرمای آفتاب، تشنگی و گرسنگی، رمقی بر جان مرد مسافر باقی نگذاشته بود. همان طور که با پاهای مجروح، خسته و لرزان راه می رفت، چشمش به سیاهی ای افتاد. جان تازه ای گرفت و به سوی آن سیاهی شتابان شد. بعد از طی مسافتی، به خیمه ای که مردی در آن نشسته بود، رسید و بی رمق خود را رها کرد و از خستگی و گرسنگی بیهوش شد. مرد خیمه دار، او را به داخل خیمه برد و با نان، غذا و شیر از او پذیرایی کرد. ساعاتی بعد، مرد مسافر که اینک جان تازه ای گرفته بود، از میزبان تشکر کرد و نفسی تازه کرد. ناگهان چشمش بر اسب زیبایی افتاد که در نزدیکی خیمه بسته شده بود، در یک لحظه تصمیم خود را گرفت و سوار بر اسب شد و با خنده ای تمسخر آمیز به مرد میزبان گفت: « اسب تو را بردم » مرد میزبان، با آرامشی شگرف گفت: « تو اسب مرا نبردی، تو صداقت و جوانمردی را بردی و حرمت آن را شکستی، اگر به آبادی رسیدی، مگو که این اسب را دزدیدی، زیرا عمل حرمت شکنی تو در بین مردم رواج می یابد. خدا به همراهت! »
ناشناس
۲۳:۵۴ ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
جالب بود