سلیمانی نوشت:
سال ١٣٦٠ است شاید؛ شایدم هم ١٣٥٩... مى گویم شاید ١٣٥٩، چون گردِ جنگ هنوز بر ما و دریاچه ى. تاق بستان ننشسته است.
اینجا بعد از ظهر یک روز تابستانى ست که برادرم محسن مرا با خود به تاق بستان برده است و عکاسى دوره گرد از ما رو به تاقها و پشت به دریاچه این عکس را مى گیرد ... او برادر بزرگتر است و من کوچکترین عضو خانواده؛ او مرا دوست دارد و من هم او را؛ بچه تَر که بودم قبل از اینکه به دبیرستان برود با من که به دنبالش گریه مى کردم با مهربانى حرف مى زد و تا آرامم نمى کرد، نمى رفت ... او مرا به سلمانى مى بَرَد تا سلمانى سرم را با ماشین دستى بتراشد و بعد هم به قنادى خیابان جلیلى تا بستنى و باقلوا بخوریم، مرا به سینما مى بَرَد و به تاق بستان، مثل همین امروز ... روزگار خوش، ساده و شیرینى داریم .... من هنوز و تا همیشه، چون جان، خانواده ام را دوست دارم.
هر چقدر دنیا عوض تَر شود، بیشتر دوست شان دارم .
انتهای پیام/