بعد از تماشای «کوررنگی» با خودم گفتم عجب! چقدر «من» سادهام؛ یا نه به گفته زندانی مرد نمایش چقدر«ما» سادهایم.
«کوررنگی»، نمایشی است در ظاهر خلوت اما کاملا پیچیده؛ با چیدمانی محدود به دو سلول انفرادی کاملا شبیه در دوسوی صحنه، راست و چپ؛ یکی از قدیمیترین تقسیم بندیهای فکری همیشگی تاریخ.
نمایش با روشن شدن سلولی که بعداً میفهمیم قدیمیتر است، آغاز میشود. زندانی، مردی حدوداً 40 ساله است که به گفته خود یادش نمیآید از کی و برای چه آنجاست. درشت اندام و کمی چاق! رفتارش اما خسته و کهنه به نظر میآید. انگار زندگی برای او تمام شده، با اینکه راه و چاه سلول کوچکش را خوب بلد است، اما توقف در اتاقکی به دور از جهان به گفته خودش او را تشنه کرده است؛ تشنه ارتباط، مخاطب و تشنه محبت....
نیاز و عطشی که به واسطه بازی پخته و خوب عباس جلالی، ناخودآگاه به مخاطب القا میشود؛ حس نیاز، کمبود و کششی برای نجات یافتن. سمت دیگر صحنه عنصری متضاد یک زندانی جدید نمایان میشود، عنصری متضاد. زنی لاغر اندام، سخت، سمج و پر جنب و جوش که به خوبی تعامل و چرخش نگاه مخاطب را در فضای نمایش باز میکند. انگار این زن با حضورش روحی تازه به داستان میدمد و کششی طبیعی برای ادامه ماجرا ایجاد میکند. اینکه در نهایت سرنوشت این دو زندانی چه میشود؟ آیا ارتباطی در این میان صورت خواهد گرفت؟ و آیا مرد میتواند دل زندانی لجوج را نرم کند؟
زن روایتگر تفکر جوان و تازه قصه است؛ تفکری که ادعای آزادی، تسلیم نشدن، ایستادگی و مبارزه برای هدف دارد. هدفی که با کلماتی زیبا و غرورآفرین توصیف میشود و از شما چه پنهان من مخاطب را به سمت و سوی خود میکشاند، خوشم میآید که تسلیم نمیشود، خوشم میآید که آنقدر برای رسیدن به هدفش انرژی دارد.
با این وجود اما گاهی سرم را برمیگردانم به سمت زندانی قدیمی و حرفهای آشنایش. انگار همه ما برای یک بار هم که شده طعم این کلمات را در گوشههایی از ذهنمان چشیدهایم؛ بدک نمیگوید؛ اینکه گاهی چارهای جز تسلیم شدن نمیماند. اینکه در نهایت شرایط ما را وادار به اطاعت خواهد کرد و ما در نهایت هضم خواهیم شد!
حالا اینکه کدام قابل اعتمادند، کدام راست میگویند و به کدام یک باید اعتماد کرد، تقابلی شیرین و کاملاً ملموس است که تا لحظات پایانی داستان ادامه پیدا میکند؛ اما در نهایت نشان میدهد که در این میان این ما هستیم که قربانی این دو تفکر قدرت طلب خواهیم شد.
از یک جای قصه به بعد، انگار جرقه اعتماد بین دو زندانی زده میشود. اعتمادی نشأت گرفته از ترس؛ ترسی که به واسطه انتشار گازی ناشناخته اما خطرناک در داخل سلول زن شکل میگیرد.
شکنجه و سختی شرایط موجود سلول به خوبی با بازی بهار کاتوزی به بیننده القا میشود. حرکات متنوع و حسی بازیگر به خوبی فضای تکراری و یکنواخت سلول را زنده و پویا کرده و کار را تا جایی پیش میبرد که دلمان میخواهد مرد نمایش به او کمک کند تا بتواند شرایط را تحمل کرده و در مقابل شکنجهگرها به قول معروف طاقت بیاورد.
مرد در تلاشی کاملا واقعگرایانه که بعدا متوجه میشویم طبق نقشه از پیش تعیین شده بوده، با قدرت خود زن را برای نجات از شرایط و حفظ اطلاعات سری گروه کمک میکند. حسی خوشایند که جرقه اعتماد را زده و ذهن مخاطب را گمراه کرده و به سمت خیال راحتی میبرد.
اما درست در لحظهای که زن اطلاعات را از ترس فراموش نشدن با روشی که مرد گفته بود، روی دیوار پیاده کرد به ناگاه زندانی قدیمی، نقاب از چهره برداشته و حقیقت ماجرا آشکار میشود. در سلولها باز شده و نقطه عطف نمایش «کوررنگی» رقم میخورد، همه چیز تمام میشود. با طراحی صحنه کاملا حرفهای دریک لحظه تماشاگر شوکه میشود، شوکی که بدون اغراق تا آخرین لحظات تماشاگر دچار آن است.
او زندانی نبوده بلکه تنها قسمتی از یک پروسه تخلیه اطلاعات از گروهی بوده که قصد اجرای پروژه براندازی قدرت حاکم را داشته است و زن جوان قصه شخصیتی زیرک و باهوش بوده که با روشهای قبلی حاضر به لو دادن اطلاعات گروه نشده و حالا بر طبق نقشه جدید، آخرین دام برای او پهن شده و قاعدتا باید مرد زندانی و گروهش را به اهداف تعیین شده میرساند.
حالا دیگر قصه لایههای پنهان هر کدام از شخصیتها را پیش چشممان باز میکند. این همه جدل و کلنجار رفتن در حقیقت تنها یک بازی نمایشی بین قدرتها بوده. بازی برای رسیدن به بالاترین جایگاه قدرت، بازیگرانی که برای پیروزی و منفعت از همه چیز استفاده میکنند و در نهایت میبینیم که مرد با وسوسههایی کاملا سطحی و ابتدایی تغییر مسیر میدهد.
اما نمیشود نادیده گرفت استفاده از برخی دیالوگهای آشنا و به قول معروف کوچه بازاری را که در برخی موارد با کلماتی رکیک و زننده بدجور خودنمایی میکند. اگرچه متن را ملموس و واقعی تر به نظر میآورد اما تلخی و زشتی خود را به وضوح نشان میدهد.
انتهای پیام/
نقدی بر نمایش کوررنگی