به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از کرمان ، هاشم غلامرضایی فرزند رضا در اول تیر سال ۴۷ در بی بی حیات کرمان چشم به جهان گشود.
آموزش مقدماتی که تمام شد، رفتیم به مقر لشکر ۴۱ ثاراله. سردار سلیمانی فرمودند: یک نفر داوطلب میخواهم برای اطلاعات و دیده بانی. فقط هاشم دست بلند کرد و داوطلب شد. فرمانده لشکر با فرمانده گردانها مشورتی میکند و میگوید سنش کم است و قبول نمیکنند. مجدداً سردار اعلام میکند، باز هم اولین داوطلب هاشم بود.
راوی برادر شهید
همیشه بلند میخندید. خانه عمه نزدیک خانه ما بود. گاهی هاشم خانه عمه میخندید، صدای خنده اش را میشنیدیم! وقتی از جبهه برگشته بود، اصلاً بلند نمیخندید. میگفتیم: «هاشم دلمان برای اون خندههات تنگ شده، خندهای بکن.» میگفت: «اگر شما هم جبهه رفته بودید، دیگر اسم خنده را نمیبردید.»
راوی برادر شهید
مادرمان خیلی نگران جبهه رفتن هاشم بود. یک روز پرسید: «مادر! کی خدمت سربازیت تمام میشود؟» گفتم: «مادر جان! دیگه منتظر تمام شدن خدمت من نباشید، من پاسدار شده ام و همیشه در حال خدمتم.»
راوی مادر شهید
شغل کشاورزی را خیلی دوست داشت
شغلمان کشاورزی بود.
بعد از شهادت هاشم، یک شب پدرش باید میرفت جایی. همان شب، نوبت آب ما بود و باید میرفتیم برای آبیاری زمینهای زراعیمان. من ناراحت بودم که کار سختی است و من چگونه به تنهایی بروم؟!
شب به خوابم آمد. گفت: «مادر! ناراحت نباش! من خودم میبرمت.» با هم رفتیم، مسیر آب را هم مرتب کرد، آب که در کرتها روان شد، گفت: «چیزی آوردهای که بخوریم؟» گفتم: «بله مادر! یه چیزایی آوردم.» خواستم خوراکی بدهم بخورد، دیدم هاشم نیست!
این شهید عزیز در ۲۵ اسفند سال ۶۶ در عملیات والفجر ۱۰ در عراق به شهادت رسید.
روحش شاد و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
گزارش از:آذر عسکرپور
انتهای پیام/ی