ده دقیقه بعد، چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به افسانه بافی. باز هم نرم شدم و خودم رو انتخاب شده از طرف خدا دیدم. چند شبی به نکاح جهادی اون فرماندهی کریه در اومدم. بعد از چند روز پیشنهاد نکاح از طرف مردای دیگه مطرح شد. من مونده بودم حیرون که مگه می شه؟ چند روز پیش، هم بالین فرمانده مسلمون شون بودم! باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن و احکامی که هیج قاعده و قانونی نداشت و اجازه ی چهار نکاح در هفته رون وسط میدون جنگ می داد. تازه فهمیدم زن های زیادی مثل من هستن و من این جا محکوم. بعد از اون، هفته ای چهاربار به نکاح مردای مختلف درمیومدم. این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه . فقط یه کلام زیرلبم زمزمه می شد: «لعنت به تو دانیال!
لعنت!»
حالم از خودم به هم می خورد. حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره. هفته ای چهار بار، به نکاح های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای به هم خوردن نوبت شون توی صف پشت در اتاق. دیگه از لحاظ جسمی، هیچ توانی توی وجودم نبود اما مدام همراه زنان و دختران جدیدالورود از منطقه ای به منطقه ی دیگه انتقال مون می دادن. حس وحشتناکی بود. تازه فهمیدم اون اردوگاه، حکم تبلیغات رو داشته و زیادن زن هایی مثل من که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهر به سربازان داعشی. خیلی از مردایی که واسه نکاح می اومدن، مسلمون یا عرب نبودن؛ مسیحی، یهودی، بودایی،... از فرانسه، آمریکا، آلمان، قرقیزستان و جاهای دیگه. حتی خیلی از دخترایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور.
منبع: مشرق
انتهای پیام/