///
محمد شوخ طبع بود
محمد شوخ طبع بود و حرفهاي خيلی خنده داری می زد.
غالب اوقات كه محمد بود، بچه ها با شوخی های محمد خستگی را از خودشان دور می كردند حركات طنزآلودی داشت.
راوی: همرزم شهيد
/////
قرآن برای عمل کردن است نه زیارت کردن
تركش به پايش خورده و سوراخی روی پايش ايجاد كرده بود، كفش پوشيدنش سخت شده بود.
بار آخری كه می رفت مثل هميشه قرآن را آوردم زيارت كرد و از زير قرآن رد شد ولی وقتی می رفت پشت به قرآن نمی كرد.
عقب عقب می رفت و می گفت: مادر! قرآن برای عمل كردن است نه فقط زيارت كردن.
ناگهان چشمم به پاهايش افتاد، گفتم محمد! با كفش می روي؟ پوتين هايت را جا گذاشته ای! گفت: «شانس آوردم كه ديدی وگرنه بيچاره می شدم.
من خيلي گشته ام تا اين پوتين را پيدا كردم و به پايم جور شده. اگر می رفتم نمی توانستم پوتين مناسبی پيدا كنم.
برگشت و نشست داخل اتاق و پوتين هايش را پوشيد هر وقت پوستر يا عكسی از شهدا برای دعوت به مراسماتشان می آوردند می زديم به ديوار همان اتاق. تا آن روز 2 رديف عكس شهيد روی ديوار بود.
محمد پوتينها را پوشيد و نگاهی معنادار به عكسها انداخت و آهی كشيد و خداحافظی كرد و رفت.
راوی: نامادری شهيد دوست محمدی
//////
از سال 60 وارد فعالیت های اجتماعی شد
محمدمان از سال 60 وارد فعاليتهای اجتماعی شد و در سال 60 گلباف زلزله خسارت باری رخ داد و ايشان مدتی آنجا مشغول خدمت رسانی شد.
همان سال عازم جبهه شد و به عنوان امدادگر، مشغول خدمت شد.
به كرمان بازگشت و كمك پدرمان در كارگاه قالی بافی مشغول شد.
مجدداً از سال 62 به جبهه های نبرد حق عليه باطل عزيمت كرد و تا پايان عمر شريفش كه به شهادت ختم شد جبهه را رها نكرد، مگر چند روزی كه برای مرخصی و استراحت می آمد.
راوی: برادر شهيد
/////
کلام پر مهری داشت
مادري را برای محمد، از پانزده ماهگيش شروع كردم دستها و آغوشم خيلی خوب محمد را می شناخت زيرا حدود 17 سال مهر مادريم را تقديمش می كردم.
داد و ستد خوبی كرديم، مهر می دادم و محبت و توجه می گرفتم.
كلام پر مهری هم داشت پسر عزيزی بود، خيلی دوستش داشتم و خيلی هم به او توجه داشتم.
كلاس اول بود، خانم معلم كلاسشان گفته بود: بشقابی بياوريد برای صرف تغذيه و ميان وعده ای كه به آنها می دادند.
من يكی از زيباترين بشقابهايم را برای محمد گذاشتم. معلم وقتی بشقاب را ديده بود آن را بالا گرفته و گفته بود: به به! بچه ها ببينيد! چه بشقاب قشنگی!
يكی از بچه ها بلافاصله می گويد: خانم! اين بشقاب خوشگل را آورده ولی مادر نداره.
ظهر كه آمد خانه، گريه شد، گفتم: «چرا مادر؟ چطوری؟» گفت: «من مادر ندارم» خيلی ناراحت شدم،گفتم: «پس من كيم؟ مگه من مادرت نيستم؟ اين چه حرفيه؟ كی گفته تو مادر نداری؟!» ماجرا را تعريف كرد و گفت: «فلانی به خانم گفته است.
خيلی دلداری اش دادم، جوري رفتار كردم كه از ذهن بچگی اش پاك شود كه مادر ندارد.
محمد هم متقابلاً به من محبت داشت. گاهي برادرش درس نمی خواند، به محمد شكايت می كردم.
خيلي با او صحبت می كرد و نصيحت می كرد و مي گفت: «مهدی هيچ چيز مثل درس به دردت نمی خورد، درست را بخوان و اينقدر مادرمان را عذاب مده.
راوی: نامادری شهيد
//////
هنوز بچه بود که راهی جبهه شد
دوره آموزشی را در كرمان ديد و آمد شاهرخ آباد! گفت: می خواهم بروم جبهه!» گفتم: تو هنوز بچه ای مادر! تو را چه به جنگ! تو هنوز تا جبهه و جنگ خيلی راه داری
گفت: بايد بروم و رفت، حدود يك ماهی گذشت، نزديك غروب بود ديدم آمد. خيلی خوشحال شدم كه برگشته، ولی نشست و با بغضی كه در گلو داشت گفت: 23 روز ما را برده اند و آموزش داده اند، داخل آب گل دوانده اند و غلطانده اند حالا كه رفته ايم، از اهواز برمان گردانده اند.
من از آمدنش به دو دليل خوشحال بودم، اولاًكه خيلي دوستش داشتم و ثانياً از هم سن و ساليهايش كسی نرفته بود، می ترسيدم اگراتفاقی برای محمد بيفتد فرداروز بگويند از دست زن بابا فرار كرد و رفت جبهه!
پدرش دلداريش می داد و می گفت: «خب پدر! فهميده اند كه از عهده جنگ برنمی آيی. ما هم كه گفتیم زود است برای تو! حالا اشكال ندارد، آموزش هم كه ديده ای به نفع توست. سربازيت ديگر آموزش نمي روی! اين كه ناراحتی ندارد.
يك سالی گذشت و برای بار دوم كه رفت پذيرش شده بود و به عنوان بيماربر در بهداری لشكر به كارش گرفته بودند.
يك مرحله چهل روز و يك مرحله سه ماه رفت، وقتی برمی گشت از خاطرات جنگ و رزمنده ها و شهدا برايمان تعريف ميیكرد و هميشه می گفت: «اين بار راه كربلا را باز می كنيم
می گفتم: محمد جان! تو هر بار كه می روی ميگی اين بار راه كربلا را باز می كنيم، خبريی هم كه نشد!» گفت: «دلت نمی خواد بری كربلا؟» گفتم: «مادر من 30 ساله آرزو دارم»، گفت: «نگران نباش، اين بار دگه راه كربلا بازه!» گفتم: «انشاءاله با هم می رويم زيارت.
مرحله چهارمی كه عازم مناطق جنگی شد به حساب خدمت سربازی رفت. سيزده ماه از خدمت سربازيش گذشت كه شهيد شد.
راوی: نامادری شهيد
/////
محمد شنيده بود كه من هم تصميم گرفته ام كه در جبهه های نبرد حق عليه باطل حضور يابم، برای من نامهای فرستاده بود و سفارش كرده بود كه حالا كه من و جواد اينجا هستيم، تو نيا.
مهمترين وظيفه تو فعلاً كمك به پدر و درس خواندن است. كشور علاوه بر نيروی رزمنده، نيروي تحصيل كرده و متخصص هم می خواهد.
ما هم گوش به حرف كرديم وآن روز بيخيال شديم. دو هفته بعد از شهادت محمد، دلم هوايی شد، ديگر نتوانستم بمانم و رفتم.
پانزده سالی از شهادت محمد گذشته بود كه باز هم در عالم خواب سفارش رسيدگی به مادر را به من می كرد.
راوی: برادر شهيد
/////
محمد همیشه خندان بود
به ولی نعمتمان امام هشتم علی ابن موسی الرضا خيلي ارادت داشت.
هر بار كه می رفت جبهه يا در مسير رفت و با برگشت حتماً به پابوسی آقا می رفت.
محمد چهره خندانی داشت. همه آنهايی كه محمد را ديده و می شناسند، می دانند شوخ طبعی از ويژگی های بارز محمد بود، مايه شادی و خنده جمع بود.
راوی: برادر شهيد
////
به آرزوی دیرینه اش رسید
محمد در همان سنگر بچه های اطلاعات كه راکت شيميايی خورده بود، به شهادت رسيد. من و محمد صبحانه خورديم و آمديم بيرون.
بچه ها هر كس صبحانه می خورد می آمد بيرون و اتاق بغلي چای هم می گرفتيم و صرف می كرديم. همين كه چای گرفتيم آمديم پشت پنجره نشستيم تا چايمان را بخوريم؛ موشك به سنگرمان اصابت كرد.
اول متوجه نشديم كه گاز شيميايي پخش شده، فكر می كرديم با همين گرد و خاكی كه به هوا شده، تنفسمان سخت شده ولی از بوی آن متوجه شديم كه گاز شيميايی است.
ماسك محمد آخر سالن بود. داد زدم محمد! ماسكت را بزن! گفت: «بچه ها زير آوار جان مي دهند من اول بروم دنبال ماسك؟!» و نرفت.
مقداری كه تلاش كرد و كمك داد خودش حالش بد شد و شروع كرد به بالا آوردن. محمد را هم با مجروحيني كه از زير آوار بيرون آورده بودند سوار آمبولانس كردند و فرستادند بيمارستان كه محمد به واسطه همين استنشاق گاز، بالاخره در 23 بهمن 64 در اروند رود به آرزوی ديرينه اش رسيد.
همرزم شهید
///
روحش شاد، یادش گرامی، راهش پررهرو باد.
گزارش از : آذر عسکرپور