« فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُواْ بِهِم مِّنْ خَلْفِهِمْ أَلاَّ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ » - آل عمران/170
«آنها به خاطر نعمتهای فراوانی كه خداوند از فضل خود به آنها بخشيده است خوشحالند و به خاطر كسانی كه (مجاهدانی كه) بعد از آنها به آنان ملحق نشدند (نيز) خوش وقتند كه نه ترسی بر آنها است و نه غمی خواهند داشت» .
در ادامه تعدادی از خاطرات طنز رزمندگان 8 سال دفاع مقدس را مشاهده میکنید :
خاطره اول : آی شربته ...
از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی لَه لَه میزدیم. دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینیه گذاشته شده بود و یکی از بچهها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ میزد و میگفت: آی شربته! آی شربته!... بچهها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد میگوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!! معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش میریخت. یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد .
خاطره دوم : پتو
هوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟» همه جواب دادند: «دشمن» فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم میشود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم». داد همه رفت به آسمان، البته شوخی بود.
خاطره سوم : کاکا سالم هستی ؟؟
در رودخانه نزدیک مقر آب تنی میکردیم . یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب . چند بار رفت زیر آب و آمد بالا ، شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند ، برادری پرید توی آب و او را گرفت ، وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت : "کاکا سالم هستی ؟ " و او نفس زنان میگفت : "نه کاکا سالم خانه است من جاسم هستم. "
انتهای پیام/