این فرزند شهید ادامه میدهد: پدرم گفت: کار تو درست شد و میتوانی به کربلا بروی. فقط سلام من و بچههای مدافع حرم را به آقا امام حسین علیهالسلام و حضرت عباس علیهالسلام برسان و نایبالزیاره ما باش.
محمدهادی خزایی گفتههای خود را اینگونه دنبال میکند: بعد از نماز صبح از مشهد و حرم آقا امام رضا علیهالسلام سفرمان را شروع کردیم و قرار بود به صورت زمینی از مرز شلمچه خارج شویم. حس خاصی داشتم و انگار پیام نخواندهای در من منتظر خوانده شدن بود. ولی نمیدانستم آن پیام چیست؟ اتوبوس ما ظهر، برای صرف ناهار توقف کرد؛ در حالی که دلشوره من مدام بیشتر میشد. میدانستم که همه چیز به آن پیام ربط دارد. برای همین سراغ گوشی تلفن همراهم رفتم و تلگرامم را چک کردم.
این فرزند شهید مدافع حرم که بیتاب پدر است، صحبتهایش را پیش میبرد و میگوید: پیام از یک فرد ناشناس بود و متن آن که از خبرگزاری فارس نقل میشد، این بود: «محسن خزایی، خبرنگار صداوسیمای جمهوری اسلامی بر اثر ترکش خمپاره در سوریه به شهادت رسید.» باورم نشد. چون پیش از آن، پدرم در جاده فرودگاه دمشق مورد سوء قصد تکتیرانداز دشمن قرار گرفته بود و جراحت سطحی برداشته بود.
محمدهادی لحظه دریافت خبر شهادت پدرش را اینگونه توصیف میکند: احساس تنهایی و بیپشت و پناهی داشتم. نمیتوانستم به کسی بگویم چه شده است. از اتوبوس پیاده شدم و به خط پدرم در سوریه زنگ زدم. در دسترس نبود. چند بار زنگ زدم، اما موفق نشدم. باور نمیکردم پدرم شهید شده باشد. با بهت و حیرت، دوباره سوار اتوبوس شدم. خالهام زنگ زد. صدایش آشکارا میلرزید. شنیدم که میگفت: باباتو زدند... باباتو شهید کردند... برگرد خاله... برگرد.
این فرزند شهید میگوید: به خالهام گفتم که باور نمیکنم. صبر کنید تأیید این خبر را از سوریه بگیریم. شماره یکی از بچههای تیپ فاطمیون را که در منطقه سیده زینب با تکفیریها میجنگد، داشتم. به او زنگ زدم. سلام حاج حسن. هادیام. فرزند حاج محسن. چی میگن؟ اتفاقی افتاده؟ حاج حسن سکوت کرد. داد زدم: چرا سکوت میکنید؟ به حرم آمد و گفت: خدا صبرت بده. این را که شنیدم، اولین ذکری که به زبانم آمد این بود: یا زهرا. چند بار گفتم تا دلم سبک شود. بعد، فریاد زدم: یا محمد، یا عباس، یا زینب، یا صاحبالزمان.
محمدهادی در توصیف حال همسفرانش در عزیمت به کربلا میگوید: همه شوکه شده بودند. داد میزدم: بابامو شهید کردند... بابامو شهید کردند. همه گریه میکردند و دلداریام میدادند. عاقبت هم مرا به تهران برگرداندند تا با اولین پرواز به شهرمان زاهدان بروم. شب شده بود و من از پرواز زاهدان جا ماندم. تا صبح در فرودگاه مهرآباد نشستم تا با اولین پرواز صبح عازم شهرمان شوم. آن شب، یک عمر بر من گذشت. تنهای تنهای تنها بودم آن شب.
این فرزند شهید وقایعنگار مدافعان حرم ادامه میدهد: یکی از دوستان در همان ایام به من گفت: پدرت را بین ساعت 2 تا 3 نیمهشب در بینالحرمین کربلا دیدم. مگر میشود او شهید شده باشد؟ تعجب کرده بود. اصلاً باورش نمیشد که حاج محسن شهید شده باشد. بعدها که با سالم محمدی، مترجم پدرم در سوریه صحبت میکردم، میگفت که خواب او را دیده و از پدرم پرسیده: بعد از اینکه شهید شدی، کجا رفتی؟ او هم گفته: بلافاصله به کربلا و بینالحرمین رفتم.
محمدهادی به سفر اولش به کربلا اشاره میکند و میگوید: برای اولین بار به کربلا میآیم. آن سفر که به خاطر شهادت پدرم نیمهکاره ماند و حالا آمدهام تا در کربلا، سلام پدرم و همه مدافعان حرم را به آقا اباعبدالله علیهالسلام و حضرت عباس علیهالسلام برسانم. این بار از طرف ستاد عمره و عتبات دانشگاهیان و با همسرم به سفر آمدهایم.
از او درباره ازدواجش میپرسم. میگوید: تمام مقدمات ازدواج ما را پدرم فراهم کرد، اما عمرش به آغاز زندگی ما وصال نداد و ما زندگی مشترکمان را بعد از شهادت پدر شروع کردیم.
محمدهادی درباره خبر شهادت مدافعان حرم که در جامعه انعکاس مییابد هم صحبت میکند. اینکه وقتی خبر شهادت مدافعان مظلوم حرم میرسد، روحیه ازجانگذشتگی در بین مردم کشور ما و غیرتیها زیاد میشود. او معتقد است که روزی خون شهدای عراق و سوریه، گریبان کشورهای استعماری و حامیان داعش را خواهد گرفت و جبهه اسلام واقعی، حتما پیروز خواهد شد.
از این فرزند شهید درباره شنیدن خبر شهادت محسن حججی میپرسم. در جواب میگوید: او همنام پدرم بود و وقتی خبر شهادتش را شنیدم، حس کردم یک بار دیگر پدرم را از دست دادهام. مخصوصاً اینکه شهید حججی یک پسر خردسال هم دارد. خدا به خانواده او صبر بدهد.
شهید محسن خزایی، خبرنگار صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران و مدیر باشگاه خبرنگاران زاهدان، 22 آبان 1395 در 44 سالگی بر اثر ترکش خمپاره در شهر حلب سوریه به شهادت رسید و پیکرش بعد از مراسم باشکوه تشییع، در زاهدان به خاک سپرده شد.
منبع:پایگاه اطلاعرسانی حج
انتهای پیام/